تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,463 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,414 |
گفتوگو درونغاری! | ||
سلام بچه ها | ||
دوره 32، دی 382، دی 1400، صفحه 28-29 | ||
نوع مقاله: داستان | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/hk.2021.72063 | ||
تاریخ دریافت: 24 بهمن 1400، تاریخ پذیرش: 24 بهمن 1400 | ||
اصل مقاله | ||
گفتوگو درونغاری! لیلا موسوی داستان از آنجا شروع شد که در دورهی عصر حجر مردم با کمبود غار مواجه شده و مجبور شدند به صورت مشترک از غارها استفاده کنند. مثلاً در غار میاندره که صدمتر بیشتر نبود، دو خانوادهی کم جمعیت به نامهای غاربالانشین و غارپاییننشین با هم زندگی میکردند. غاربالانشینها، چهار نفر بودند و غارپاییننشینها، ده نفر! در غار میاندره شبها خیلی جا کم بود؛ اما روزها اوضاع بهتر بود، چون همهی خانوادهی غارپاییننشین، به غیر از دختر هفت سالهیشان، برای شکار بیرون از غار میرفتند، غاربالانشینها البته برعکس بودند و فقط مرد خانه برای شکار بیرون میرفت! بالأخره اولین زمستان غار مشترک این دو خانواده شروع شد. زمستانهای میاندره، سوز زیادی داشت و گاهی برف تا ارتفاع سه متر میبارید که مردها با سنگهای تیز، راه غار را باز میکردند و تونلی میزدند تا به جنگل برسند و بتوانند شکار کنند. در آن فصل، گوزنها به میاندره میآمدند؛ و اگر خانوادهای یک گوزن شکار میکرد تا یک هفته نیازی نبود به شکار برود. یکی از روزهای سرد زمستان، صبح که هوا روشن شد، مرد غارپاییننشین با تمام اعضای خانوادهاش به غیر از زن غارپاییننشین و کودک شش سالهاش، از غار بیرون زدند و مرد غاربالانشین هم طبق معمول تنها دنبال شکار رفت. غارپاییننشینها از تونل سه متری برف عبور کردند و توی جنگل کمین کردند تا اولین گوزنی که میبینند را با نیزههایشان شکار کنند. مرد غاربالانشین هم از تونل برف عبور کرد و به جنگل که رسید، گوشهای کمین کرد تا گوزنی شکار کند، او اگر گوزن چاقی شکار میکرد، تا یک ماه نیازی به شکار نداشت. گوزنی با شاخهای بسیار زیبا از میان درختهای کاج سر بیرون آورد تا خودش را به برگ درختها برساند. مرد غاربالانشین همین که سر گوزن را دید، فرصت را از دست نداد و نیزهاش را به گردن گوزن پرتاب کرد. مرد غارپاییننشین هم به محض اینکه بدن گوزن را دید که پشت درختی قرار گرفته، به پسرها و دخترهایش گفت که نیزهها را پرتاب کنند، نیزهها پرتاب شدند و در بدن گوزن فرو رفتند. مرد غاربالانشین و غارپاییننشینها به سمت گوزن دویدند، وقتی به گوزنِ در حال جان دادن، رسیدند؛ روبهروی هم قرار گرفتند. مرد غارپاییننشین گفت: «شما کجا، اینجا کجا آقای...» مرد غاربالانشین توی حرف او پرید و گفت: «من هم میخواستم همین سؤال را از شما بپرسم، چرا به سمت گوزن من هجوم آوردید؟!» خانوادهی غارپاییننشینها، آنقدر بلند خندیدند که برفهای روی درخت کاج به خود لرزیدند و از روی درخت ریختند پایین و سروصورت دخترها و پسرها را پوشاندند. مرد غاربالانشین با دست آنها را نشان داد و بلند خندید. مرد غارپاییننشین عصبی شد و داد زد: «مردیکهی لفظِ قلم! به بچههای من میخندی؟ برو دنبال کارت و دست کثیفت رو از روی گوزن ما بردار!» مرد غاربالانشین هم صدایش را بلند کرد و گفت: «گوزن شما؟ نیزهی من اول به گوزن خورد. من شکارش کردم.» تا بخواهد توضیح بیشتری بدهد، مرد غارپاییننشین با حرکت دست به بچهها فهماند که گوزن را بردارند و به سمت غار بروند. آنها هم پاها و سر و دم گوزن را گرفتند و به سمت غار دویدند. مرد غاربالانشین با داد و بیداد دنبالشان دوید. به غار که رسیدند، مرد غارپاییننشین داد زد: «زن! بدو سنگِ گوزن خُردکنی رو بیار که غذای یک هفتهمون جور شد!» برخلاف او، مرد غاربالانشین آرام گفت: «عزیزم! سنگِ گوزن خردکنی کجاست؟ با این گوزن چاقی که شکار کردم یک ماه نیازی نیست بروم شکار.» با این حرفِ او خانوادهی غارپاییننشین خندیدند و صدای خندهیشان طوری بود که خفاشها از غار فرار کردند! زن غارپاییننشین سنگِ گوزن خردکنی را آورد و بعد نیزهی مرد غاربالانشین را گرفت تا بیرون بکشد و سر گوزن را از تنش جدا کند. همین موقع زن غاربالانشین سنگهای گوزن خردکنیاش را زمین گذاشت و دست روی دست زن غارپاییننشین گذاشت و گفت: «جون دلم! نگاه نکن من آرومم و هیچی نمیگما، پای غذای یه ماهم در میون باشه، دیگه هیچکس و هیچ چیز رو نمیشناسم. اون نیزه که دست زدی بش، مُهر خانوادهی ما رو داره، میدونی یعنی چی؟ یعنی گوزن رو ما شکار کردیم.» زن غارپاییننشین دست او را پس زد و داد زد: «چه غلطا! این همه نیزه با مُهر خانوادگی ما رو توی قلب و جگر گوزنه نمیبینی، چشمات فقط همین رو دیده.» دختر غاربالانشین گفت: «چهطور جرئت کردید با مادر من اینطور صحبت کنید؟ آن هم شما که خانم تهدرهای هستید!» تا خواست جلو بیاید، دو دختر غارپاییننشین جلویش را گرفتند و با خنده گفتند: «نه بابا! نخودچی خانوم هم حرف زدن بلد بود و ما نمیدونستیم، تو مگه به غیر عکس کشیدن روی در و دیوار غار، چیز دیگهای هم بلدی؟!» مرد غاربالانشین گفت: «شماها انگار حرف حساب حالیتان نیست!» چهار پسر غارپاییننشین جلو آمدند و داد زدند: «نه حالیمون نیست، بگو ببینیم چه غلطی میخوای بکنی؟!» زن غارپاییننشین نیزهی غاربالانشینها را از گردن گوزن بیرون کشید و پرت کرد طرفشان و گفت: «بیا، گوشتی که به سنگ نیزه گرفته هم، سهم شما!» و همهی غارپاییننشینها خندیدند. این بار با خندههای آنها چند استالاکتیت1 از سقف غار کنده شد و درست توی گردن گوزن فرود آمد و خون گوزن روی صورت آنها پاشید. مرد غارپاییننشین خون را از روی صورتش پاک کرد و طرف مرد غاربالانشین رفت. یقهی لباس پوست پلنگیاش را گرفت و گفت: «ببین، تا حالا تحملتون کردم؛ اما از این به بعد دیگه نمیتونم! جُلوپِلاستون رو جمع کنید و برین از این غار!» زن غاربالانشین گفت: «یقه رو ول کن تا دستت رو از مچ قطع نکردم!» زن غارپاییننشین که به زور جلوی خندهاش را گرفته بود، گفت: «نه بابا! بپا النگوهای استخونیات نشکنه!» دختر غاربالانشین باز هم برای دفاع از مادرش جلو آمد که دخترهای غارپاییننشین جلویش را گرفتند و از آن طرف مرد غاربالانشین دست مرد غارپاییننشین را گرفت و از یقهاش جدا کرد. با این کار پسرها روی سرش ریختند و دعوای دو خانواده جدی شد، جملاتی که در حین دعوا رد و بدل میشد، دور از ادب و نزاکت بود و در این میان هر کدام که دستش میرسید، گوزن را به طرف خودش میکشید و ضربهای به آن میزد تا قسمتی از گوشت آن را جدا کند. سروصداها بالا گرفت و وسایلی مثل سطل چوبی، ملاقهی استخوانماموتی، گوشتکوب سنگخارایی، قابلمهی گِلرُسی و کفشهای پوستکرگدنیشان را به طرف هم پرت میکردند که بعضیها خطا میرفت و به سقف و در و دیوار غار اصابت میکرد. همینطور که زنها و دخترها گیس و گیسکشی داشتند و مردها و پسرها لباس پوستهای همدیگر را جر میدادند، از سقف غار صداهایی آمد و یک باره قسمتی از سقف که وسایل زیادی به آن برخورد کرده بود، فرو ریخت و شکم گوزن که پاره پاره شده بود، پر شد از سنگ و خاک. همه بهتزده به سقف غار نگاه کردند و سکوتی تمام غار را گرفت. تنها صدایی که در غار میپیچید، خنده و بازی پسر شش سالهی غاربالانشین و دختر هفت سالهی غارپاییننشین بود. همگی به دو بچه نگاه کردند که سوار عاج ماموتی شده بودند و با هم بازی میکردند و بلند میخندیدند. بچهها نه دعوای خانوادههایشان برایشان مهم بود و نه فروریختن سقف غار و آنقدر گرم بازی و خنده بودند که حتی متوجه نشدند که همه ساکت شدهاند و دارند به آنها نگاه میکنند. پینوشت:
| ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 39 |