تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,344 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,296 |
هر چه میخواهد دل تنگت بگو | ||
سلام بچه ها | ||
دوره 32، دی 382، دی 1400، صفحه 18-19 | ||
نوع مقاله: گفتوگو در ادبیات کُهن | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/hk.2021.72065 | ||
تاریخ دریافت: 24 بهمن 1400، تاریخ پذیرش: 24 بهمن 1400 | ||
اصل مقاله | ||
گفتوگو در ادبیات کهن هر چه میخواهد دل تنگت بگو در کتابهای قدیمی و کهن ادبیات ایران یکی از زیباترین و خواندنیترین قسمتها، گفتوگوهای میان شخصیتهاست. در این صفحه گوشههایی از این گفتوگوها را برای شما نقل میکنیم. سیدهلیلا موسویخلخالی مولوی شاعر قرن ششم و هفتم هجری و یکی از بزرگترین شعرای ایران است. کتابی به نام مثنوی- معنوی دارد که اشعاری در قالب مثنوی سروده که هر کدام داستانی خواندنی و پندآموز دارد. یکی از این اشعار که خیلی هم معروف است، داستان موسی و شبان است: دید موسی یک شبانی را به راه یک روز حضرت موسی(ع) در راهی که داشت عبور میکرد، شبانی را دید که گوشهای نشسته و دارد با کسی حرف میزند. کو همی گفت: «ای گزیننده اله» شبان سرش را رو به آسمان گرفته بود و به خدا میگفت: «خدایا تو کجا هستی تا من چاکر و نوکر تو بشوم؟! کفشهایت را بدوزم و موهایت را شانه بزنم؟! دستت را ببوسم و پایت را برایت ماساژ بدهم؟! موقع خواب جایت را آماده کنم؟! خدایا همهی بزهای من فدای تو بشود...» - تو کجایی تا شوم من چاکرت چارُقَت دوزم، کنم شانه سرت دستَکَت بوسم، بمالم پایَکَت وقت خواب آید؛ بِروبم جایَکَت ای فدای تو همه بزهای من ای به یادت هیهی و هیهای من چوپان طوری با خدا صحبت میکرد که انگار دارد با معشوقی زمینی صحبت میکند، چون داشت در مورد موها و کفش و لباس و جای خواب خدا حرف میزد! حضرت موسی(ع) که ایستاده بود و گفتوگوی شبان را با خدا میشنید، عصبانی شد، جلو رفت و به شبان گفت که هیچ معلوم است دارد با کی اینطوری حرف میزند؟! شبان به موسی نگاه کرد و گفت: «خوب معلومه، من دارم با خدا حرف میزنم؛ همون خدایی که من و تو و همهی دنیا رو آفریده!» موسی عصبانی شد و سر شبان داد زد که تو اصلاً نمیفهمی داری با کی حرف میزنی! این نوع گفتوگوی تو با خدا کفر است! تو بهتر است حرف نزنی؛ و اگر نمیتوانی جلوی خودت را بگیری، بهتر است پنبهای در دهانت بکنی تا نتوانی صحبت کنی! گفت موسی: «های بس مُدبِر شدی خود مسلمان ناشده، کافر شدی این چه ژاژست این چه کفرست و فشار پنبهای اندر دهان خود فشار!» شبان وقتی تمام حرفهای موسی را شنید، به حرف آمد و با ناراحتی گفت: «ای موسی! حرفهات طوری بود که انگار لبهای من رو به هم دوخت و توان حرف زدن رو از من گرفت! اونقدر پشیمونم از این حرفها که درونم انگار آتیش به پا کردن و دارم توش میسوزم!» بعد شبان از عصبانیت لباسش را پاره کرد، از ته دل آهی کشید، دوید سمت بیابان و رفت و رفت و رفت تا اینکه در بیابان نقطهای کوچک شد و بعد محو شد. موسی که تنها شد، خداوند از طریق وحی با او صحبت کرد که ای موسی! چهکار کردی؟! تو که بندهی ما را از ما جدا کردی؟! وحی آمد سوی موسی از خدا: «بندهی ما را ز ما کردی جدا!» خدا به موسی گفت که ما تو را برای اینکه بندهها را به خدا نزدیک کنی، روی زمین نمایندهی خود کردیم؛ نه اینکه آنها را از ما دور کنی! خداوند مفصل با موسی حرف زد تا او را توجیه کند که از این به بعد با بندگانش چهطور حرف بزند؛ حتی برای موسی توضیح داد که از هر کسی توقعی به اندازهی خودش دارد و در آخر خداوند مهربان به موسی کلیدواژه و رازش را گفت که خدا به آن چیزی که بر زبان مخلوقاتش جاری میشود، کاری ندارد، بلکه به دل آنها نگاه میکند، موسی بعد از این حرفها فهمید که چه خطایی کرده و دوید توی بیابان تا شبان را پیدا کند و از او عذرخواهی کند. چونک موسی این عتاب از حق شنید در بیابان در پی چوپان دوید بالأخره چوپان را پیدا کرد و رفت بالای سرش و به او گفت که مژده بده که برایت خبرهای خوبی آوردهام. عاقبت دریافت او را و بدید گفت: «مژده ده که دستوری رسید.» چوپان حتی سرش را هم بلند نکرد تا به موسی نگاه کند، اما موسی با همان شادی خبر خوبش را برای چوپان گفت که خدا گفته است که نمیخواهد سخت بگیری، برای صحبت کردن با خدا هر چه دلت خواست بگو! موسی این را هم گفت که اشتباه کرده که گفته حرفهای شبان کفر است، این کفرگوییها از نگاه خدا، همه درست است و همه را قبول دارد. - هیچ آدابی و ترتیبی مجو هرچه میخواهد دل تنگت بگو *** مولوی عارف بود و به همین خاطر این گفتوگو، علاوه بر این که یکی از جذابترین گفتوگوهای ادبیات کهن ایران است، گفتوگویی بسیار دینی و مذهبی هم به حساب میآید. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 71 |