تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,322 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,276 |
خواب رؤیایی من | ||
سلام بچه ها | ||
دوره 32، دی 382، دی 1400، صفحه 22-22 | ||
نوع مقاله: آسمانه | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/hk.2021.72067 | ||
تاریخ دریافت: 24 بهمن 1400، تاریخ پذیرش: 24 بهمن 1400 | ||
اصل مقاله | ||
خواب رؤیایی من نویسنده: مصطفی داوریشلمزاری رسیدم ترمینال، داشتم برای سفر رؤیای خودم آماده میشدم. به محمد1 سلام کردم. بلیطمونو با هم گرفتیم سوار شدیم. اسم راننده مشرضا بود. همه بهش میگفتند مشتی. مشتی خیلی پایهی سفر و سیاحت بود و بهترین نفر برای تیم ماجراجویانهی ما. رسیدیم خرمآباد وقت دیدن قلعه2 را نداشتیم کمی استراحت کردیم و راه افتادیم مقصد بعدیمان پلدختر بود. برای ما کار راحتی نبود. بعد از ده ساعت مسافرت تازه به پلدختر رسیده بودیم. مسافت زیادی بود، ولی در مقابل هدف و ارادهی ما هیچی نبود. خیلی دلم برای مردم پلدختر سوخت؛ آنها بعد از سیل دیگر آن خاطرهی تلخ را از دست نداده بودند؛ برای ما هم خیلی سخت بود. مردمی که خانههایشان را از دست داده بودند، ولی مثل ما هدف بزرگی داشتند. مقصد آخر ما شهرستان مهران بود. گذشتن از آن همه جمعیت یک چیز محال بود؛ اما شد. توانستیم از مرز رد شویم. مشتی برگشت به سمت تهران و ما شوخطبعترین عضو گروه را از دست دادیم. مشتی خداحافظ... رفتن از میان آن همه جمعیت و خداحافظی با مشتی! چی بگویم؟ ما توی راه بودیم که دیدیم یک ماشین مدل بالا جلویمان ایستاد و یکی پیاده شد و ما را به خانهی خودش دعوت کرد. نکتهی جالبش این بود که بلد بود فارسی صحبت کند. سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. توی راه در مورد فارسی صحبت کردنش به ما توضیح داد. گفت که من مدتی استاد شیعهشناسی در دانشگاه تهران بودم و برای همین زبان فارسی را بلدم. او ما را به خانهی خودش برد و از ما پذیرایی کرد. آن شب خیلی خوش گذشت. فردا صبح راه افتادیم به سمت کربلا. با هر زحمتی بود رسیدیم کربلا، انگار برگریزان جمعیت بود. موج موج جمعیت بود که به سمت کربلا میآمد. چشمانداز دشت همه را مجذوب طبیعت معصوم بینالحرمین کرده بود که نگارگر هستی آن را به تصویر کشیده بود. نزدیک حرم شدم، گفتم: «السلام علی الحسین و علی علیبن الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین...» *** - مصطفی، مصطفی، مصطفی... - بله مامان. - بدو بلند شو دیرت شد. - چشم مامان. ای کاش میشد بیشتر بخوابم تا ادامهی خوابم را میدیدم! حیف حالا باید بلند شوم و آمادهی آزمون تشخیصی شوم. - مصطفی بدو دیرت شد. میگویند از عرش به فرش، داستان منه. بلند شدم و صبحانهام را خوردم و نشستم پای لپتاب تا آزمونم را بدهم...
پینوشت:
| ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 38 |