تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,089 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,032 |
بال شکستهی پاندا | ||
سلام بچه ها | ||
دوره 32، بهمن383، بهمن 1400، صفحه 12-15 | ||
نوع مقاله: داستان | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/hk.2022.72126 | ||
تاریخ دریافت: 01 اسفند 1400، تاریخ پذیرش: 01 اسفند 1400 | ||
اصل مقاله | ||
بال شکستهی پاندا زینب ایمانطلب مادرجون سرش پایین بود. تندتند برنجها را با پشت دست میکشید جلو و تمیز میکرد. جدی و خشن گفت: «همین الآن میری پسش میدی.» نزدیکش رفتم تا ماچش کنم. مادرجون آنقدر مهربان بود که با دوتا ماچ راضی میشد. تا به سمتش خیز برداشتم سینی برنج را انداخت روی زمین. جیغ کوتاهی کشید و گفت: «مگه نگفتم اون نکبت رو به من نزدیک نکن! ببر از اینجا گمش کن!» سریع پاندا را برداشتم و رفتم توی حیاط بلند گفتم: «مادرجون به کی پسش بدم؟ گفتم که زیر درخت افتاده بود. بالش شکسته، نگاه کن.» بعد بال راست پاندای بیچاره را باز کردم و جوری که مادرجون ببیند به سمتش گرفتم و گفتم: «نگاه کن داره خون میاد.» مادرجون تندتند برنجها را از روی زمین جمع کرد و توی سینی ریخت. بعد بلند گفت: «ببرش بیرون، همهی فرش رو نجس کرد.» و به طرف آشپزخانه رفت. زیر لب چیزهایی گفت که نشنیدم. گوشهی حیاط نشستم. باورم نمیشد مادرجون اجازه ندهد از پاندا مراقبت کنم. همین چند ماه پیش مادرجون بچههای محل را دعوا کرده بود که با قله کمون گنجشکها را نزنند. همین پارسال دایی چند بچه کبوتر آورده بود که بچهها مادرش را با تیر زده بودند و مادرجون بچههایش را بزرگ کرد. حالا چهطور نمیگذارد پاندا را نگه دارم؟ میروم از توی خانه باند و بتادین بیاورم. تا پایم را توی خانه میگذارم، مادرجون داد میزند: «اون نکبت را که نیاوردی توی خونه؟» میگویم: «نه مادرجون توی حیاط زیر سبده.» به حمام میروم. از لب طاقچهی پنجرهی حمام بتادین را برمیدارم. باند توی کشوی آشپرخانه است. کاش مامان و بابا زود از مشهد برمیگشتند و من پاندای بیچاره را به خانهی خودمان میبردم. به طرف حیاط که میروم چشمم به خط قهوهای بالای هال میافتد. فکری به ذهنم میرسد. میگویم: «ببین مادرجون! تو چهقدر مهربونی! نمیذاری دایی یا مامانم جلوی در لونهی مورچهها قلم سوسک بکشه. نمیذاری جلوی لونهشون نفت بریزه.» آرام آرام به مادرجون که قرآنش را روی رحل جابهجا میکرد نزدیک شدم. به خط قهوهای بالای دیوار هال اشاره کردم و گفتم: «ببین مورچهها از توی حیاط تا توی آشپزخونه آنقدر رفتن و برگشتن که ردشون روی دیوارها مونده. چرا اجازه نمیدی پاندا رو نگه دارم؟» مادرجون انگشتش را با سر زبانش خیس کرد. قرآن را ورق زد و گفت: «پاندا؟!» با ذوق میگویم: «اسم همون کلیژدک رو گذاشتم پاندا. آخه مثل پاندا رنگش سیاه و سفیده.» مادرجون سرش را از روی قرآن بلند نکرد و گفت: «به حق چیزهای ندیده و نشنیده! حرف من یکیه اون نک... اون چیز رو... همین الآن میبری میدی یکی دیگه!» لجم میگیرد. مادرجون که آنقدر یک دنده نبود.
آرام بال پاندا را باز میکنم و بتادین را میریزم. کلیژدکها از کلاغها قشنگتر هستند. به نظرم مثل کلاغها شیطان و بدجنس هم نیستند. اصلاً بهشان هم نمیآید خبرچین باشند. چیزی بین پرستو و کلاغ هستند. عاشق راه رفتنشان هستم. انگار زمین داغ است و دارند روی آن بپر بپر میکنند. بتادین را با پنبه روی زخم میمالم. صدایی شبیه ناله از گلویش بیرون میآید. دم بلندش را تکان تکان میدهد. نمیدانم باند را چهطور دور بالش بپیچم. جُل جُل میکند و نمیگذارد تمرکز داشته باشم. هر جور هست باند را شل و ول دور بالش میبندم. حس میکنم این باند و بتادین فایدهای ندارد، ولی نمیدانم باید چه کار کنم. صدای لخ لخ دمپاییِ همسایهی دیوار به دیوار مادرجون را میشنوم. فکری به ذهنم میرسد. پاندا را توی سبد میگذارم. روسری و مانتویم را میپوشم و میروم درِ خانهی همسایه. دختر کوچکشان در را باز میکند. انگار سلام بلد نیست. فقط زل میزند به چشمهایم. میپرسد: «چی توی سبده؟» میگویم: «بگو مامانت بیاد.» اصلاً حوصله این فضولکوچولو را ندارم. لخ لخ میکند به طرف اتاق. دمپایی صورتی که عکس ستارهی دریایی رویش است و مادرجونم از مشهد برایش سوغات آورده توی پایش است. دمپاییها برای پایش بزرگ است. اشرفخانم میآید سبد را نشانش میدهم و میگویم: «میتونید بال این کلیژدک رو ببندید. زیر درخت سر کوچه پیداش کردم.» اشرفخانم نگاهی توی سبد میاندازد و میگوید: «برو از هر جا پیداش کردی بذار همونجا. من اگه اینو راه بدم خونهمون چهطوری تو روی مادرجونت نگاه کنم.» بعد در را بست و رفت تو. اصلاً نمیفهمم. گیج شدهام. اشرفخانم هم میداند مادرجون از کلیژدک بدش میآید. مگر این کلیژدکها با مادرجون چه کار کردهاند؟ دلم میخواهد بدانم. با اینکه آخر هفتهها به خانهی مادرجون میآییم و همهی همسایهها را بهتر از همسایههای خانهی خودمان میشناسم، ولی رویم نمیشود به کس دیگری رو بزنم. اگر بقیه هم مثل اشرفخانم محلم نگذاشتند، چی؟ تلق و تلوقی بلند میشود. آقای حشمتی همسایهی سمت راست مادرجون موتور گازیاش را بیرون میآورد. به من نگاه میکند و میگوید: «فرزانهخانم چهطوره؟» میگویم «خوبم.» روی موتورش مینشیند و میگوید: «میرم نون بخرم برای شما هم بگیرم؟» آرام میگویم «نه، ممنون.» پاندا توی سبد شروع به جیغ جیغ میکند. شاید اسم نان شنیده و اینجوری به من میگوید گرسنه است. آقای حشمتی صدایش را میشنود. آرام با موتورش به ما نزدیک میشود و میگوید: «کلاغ داری این تو؟» وقتی چشمش به پاندا میافتد کلاهش را روی سر تاسش جا به جا میکند و میگوید: «نوه اکرمخانوم و کلیژدک؟! برو گم و گورش کن با این بری خونه مادرجونت راهت نمیده. سی ساله مادرجونت سایهی کلیژدکهای عالَمو با تیر میزنه. اون وقت نوهاش با کلیژدک داره میره خونهاش.» گفتم: «بالش شکسته.» موتورش را روشن کرد و گفت: «برو به زنم بده بالشو ببنده، بعد هم ببرش زیرزمین خونهمون. نبریش خونهی مادربزرگت.» راه افتاد و رفت. گیج شده بودم. مثل همان مواقعی که خانم سعادت معلممان یک مسئلهی ریاضی میداد تا حل کنیم و هر چی از رویش میخواندم انگار کلمهها و عددها روی مغزم اسکی میکردند و نمیرفتند توی مغزم تا بفهممشان. حالا هم گیجِ گیج بودم. در زدم. فاطمهخانم زن آقای حشمتی آمد دم در. ماجرا را برایش تعریف کردم. انگار که بخواهد کار خلافی بکند دو طرف کوچه را نگاه کرد و پرسید: «مادرجونت میدونه اومدی اینجا؟» گفتم «نه.» دست من را گرفت و کشید تو. وسط حیاط روی موکت زیر درخت انگور نشستیم. فاطمهخانم بال پاندا را آرام باز کرد. با دمش زد روی دست فاطمهخانم. صدای جیغ جیغ پاندا بلند شد. فاطمهخانم رفت توی خانه با کاسه آب و نان نمزده آمد. آنها را جلوی پاندا گذاشت. گفت: «بذار یه کم بخوره جون بگیره بعد بالشو میبندم.» فاطمهخانم گفت: «مادرجونت راهت نداد خونه؟» گره روسری آبیام را محکمتر کردم و گفتم: «مادرجون خیلی مهربونه، ولی... ولی نمیدونم چرا از کلیژدکم خوشش نیومد.» توی دلم خدا خدا میکردم فاطمهخانم ماجرا را برایم تعریف کند. فاطمهخانم موهای حناییاش را مرتب کرد. به پاندا نگاه کرد که داشت تند تند نان آبزده را میخورد و گفت: «معلومه خیلی گشنه شه.» بعد صدایش را آورد پایین و گفت: «کلیژدک پرندهی خوش خبریه. میگن هر جا بره با خودش شگون میبره. برکت میبره. میگن اگه روی درخت خونهی کسی لونه کنه اون سال حتماً هم پول داره، هم سلامتی.» حوصلهام داشت سر میرفت. زود باش فاطمهخانم! الآن برنج مادرجون دم میکشد و توی کوچه راه میافتد دنبالم. فاطمهخانم انگار که صدای مغزم را شنیده باشد، گفت: «بیست سال پیش یه کلیژدک توی حیاط خونهی مادرجونت لونه کرد. همه میگفتن امسال سال شماست بیبی زهرا!» فاطمهخانم خم شد از کنار باغچه پوست خربزه و هندوانه برداشت آنها را هم جلوی پاندا گذاشت. بعد گفت: «اون سال گندمهای بابابزرگت چند برابر شد. باغ انارش، انار داد هر کدوم اندازهی یه هندونه! بزها و گوسفندایش هر چی زاییدند، زنده موندند. تا اینکه داییات توی یه عملیات مفقودالاثر شد. نه خبر اومد شهید شده، نه اسمش توی اسیرها بود. انگار آب شده بود رفته بود توی زمین. بیبی زهرا هر روز برای کلیژدک غذا میذاشت پایین درخت. توی حیاط آهسته میرفت و آهسته میاومد که کلیژدکو نترسونه. میترسید یه وقت بپره بره. فکر میکرد اگر دل کلیژدک رو به دست بیاره سر و کلهی دایی رضات هم پیدا میشه... نشد. اگر بچهها توی کوچه بازی میکردند و سروصدا میکردند بیبی زهرا میدوید بیرون دعواشون میکرد برن خونههاشون. میترسید صدای بازی بچهها کلیژدکو بترسونه. اگر همسایهای دعوا میکرد با زن و بچهاش، مادرجونت میرفت زود سواشون میکرد که صداشون کلیژدکو اذیت نکنه.» فاطمهخانم ساکت شد. پاندا را برداشت. بال شکستهاش را باز کرد. دوتا چوب بستنی دو طرف بال گذاشت و یک گاز استریل روی زخم گذاشت. به من گفت سر باند را باز کنم و با دستم روی بال پاندا نگه دارم تا او بتواند باند را دور بال بپیچد. فاطمهخانم گفت: «مادربزرگ لاغر شده بود. لب ایوان مینشست و تندتند سیگار میکشید. با هیچ کس حرف نمیزد. مادرجونت دایی رضا را خیلی دوست داشت. یا قرآن میخواند، یا سیگار میکشید یا نماز میخواند، یا زیر درخت گردوی توی حیاطش مینشست و با کلیژدک حرف میزد. بابابزرگت حسابی از دست مادرجونت شاکی شده بود. تا اینکه...» فاطمهخانم داشت دور سوم باند را دور بال پاندا میچرخاند. انگار پاندا دردش گرفت جیغی زد. از زیر دست فاطمهخانم بیرون آمد. پرید روی تنهی درخت انگور. تا به طرفش رفتم، جست دیگری زد و روی دیوار کوتاه پرید. روی دیواری که بین خانهی فاطمهخانم و مادرجون بود. فاطمهخانم آرام زد روی صورتش و گفت: «وای نیفته توی خونهی بیبی!» دوتایی آرام آرام رفتیم سمت دیوار که بگیریمش. باند باز شده بود و دور پایش پیچیده بود. فاطمهخانم چاق بود و قدکوتاه. رفت چهارپایه را بیاورد. باند دور پای پاندا پیچید و پاندا افتاد توی حیاط خانهی مادرجون. قلب من هم هری پایین ریخت. زود از خانه دویدم بیرون. نخِ درِ خانهی مادرجون را کشیدم، در باز شد. رفتم تو. دیدم مادرجون پاندا را توی دستش گرفته. پاندا روغنی شده بود. افتاده بود توی ظرف روغن دنبه که مادرجون درست کرده بود و قابلمه خالیاش را گذاشته بود توی حیاط تا آفتاب روغنها را آب کند و بتواند ته ماندهاش را هم جمع کند. مادرجون پاندا را توی دستش گرفته بود. مثل نوزادی که تازه به دنیا آمده پاندا را گرفته بود. پاندا را زیر شیرآب حیاط گرفت. آرام آرام پاندا را با صابون شست. پاندا جیغ جیغ میکرد. با حوله خشکش کرد. در تمام این مدت من ساکت بودم. میترسیدم حرفی بزنم و مادرجون دعوایم کند. مادرجون آرام آرام گریه میکرد. سشوار را روشن کرد و اشک ریخت. پاندا را خشک کرد و گریه کرد. بالش را پانسمان کرد و گریه کرد. بعد پاندا را آرام توی سبد گذاشت، درِ سبد را بست و سبد را گوشه حیاط گذاشت. صورت سفید مادرجون مثل گل سرخ، قرمز شده بود و عرق از پیشانیاش میچکید. مادرجون گفت: «دختر کلاس چهارم نباید دکمههای مانتوشو ببنده وقتی میره بیرون؟» تازه متوجه شدم با چه وضعی از خانهی فاطمهخانم بیرون آمدهام. مادرجون سرش را روی بالشت گذاشت. روسری کوچک سفیدش را باز کرد و روی صورتش انداخت. گفت: «صداتو شنیدم با فاطمهخانم حرف میزدی.» انگار برگه امتحان ریاضی که نمرهام دوازده شده بود و از عصبانیت مچالهاش کرده بودم، توی گلویم گیر کرده بود و نمیتوانستم حرف بزنم. فقط گفتم: «ببخشید، فاطمهخانم تقصیری نداره. فقط میخواستم بدونم چرا از پاندا بدتون میاد... همین.» آه کشید و گفت: «یه روز کلیژدکی که روی درخت گردومون لونه داشت، رفت. من خیلی غصه خوردم زدم توی سرم. همون شب که کلیژدک رفت از بنیاد شهید اومدند درِ خونهمون و خبر شهادت دایی رضا رو بهمون دادند. گفتند مجروح بوده توی بیمارستان کرمانشاه. شش ماه توی بیمارستان بوده و بعد از شهادتش دوستش زنگ میزنه بنیاد شهید مشهد و خبر رو میده. بنیاد اونجا هم پیگیری میکنه و میفهمند رضا مال این شهر بوده و بنیاد زنگ میزنند اینجا و خبر رو میدن. روز بعد بابابزرگت از درخت بالا رفت تا لونهی کلیژدکو هم بندازه دور. تا دیگه چشمم بهش نیفته و غصه نخورم. یهو دید توی لونه چند تا نامه است.» مادرجون به پهلو شد و پشتش را به من کرد. شانهاش لرزید: «نامهها رو آورد باز کرد. همهاش از کرمانشاه بود. از یه بیمارستان توی کرمانشاه. دایی توی اون شیش ماه سه بار برامون نامه داده بود. انگار نامهها رو که پستچی مینداخته پشت در، اون حیوونِ... برمیداشته و میبرده توی لونهاش... نامه از این برگههای سفید داشت و چندتا تمبر رنگ به رنگ رویش چسبونده شده بود. اون حیوون هم از این چیزا خوشش میاد خب.» مادرجون صدایش یواش شد و گفت: «اگه زودتر میفهمیدیم میرفتیم کرمانشاه و بچهمو قبل شهادتش میدیدم... اصلاً اگه بهش میرسیدم شاید...» مادرجون زد زیر گریه. من آرام بهش نزدیک شدم، نمیتوانستم بغلش کنم. فقط کنارش نشستم. صدای جیغ جیغ پاندا از توی حیاط آمد. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 51 |