تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,142 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,059 |
اتاقی با درِ قرمز | ||
سلام بچه ها | ||
دوره 32، بهمن383، بهمن 1400، صفحه 22-23 | ||
نوع مقاله: آسمانه | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/hk.2022.72130 | ||
تاریخ دریافت: 01 اسفند 1400، تاریخ پذیرش: 01 اسفند 1400 | ||
اصل مقاله | ||
اتاقی با درِ قرمز بشرا علیآبادی- قم توی آشپزخانه بودم و همراه مادربزرگ کلوچه میپختم. گفته بود این تابستان که بروم پیشش به من یاد میدهد که چهطور یک کدبانوی کامل بشوم. فکر کردم الآن وقت مناسبی برای پرسیدن سؤال است. کمی اینپا و آنپا کردم. بعد دل به دریای خروشان زدم و گفتم: «مادربزرگ چرا درِ اون اتاق همیشه قفله؟» مادربزرگ سرش را بلند کرد: «کدوم اتاق؟» گفتم: «همونی که با همه فرق داره... همون که درش قرمزه.» گفت: «آهان... انباریه.» گفتم: «نه، نیست. من مطمئنم که انباری نیست.» مادربزرگ گفت: «اون سینی رو بیار.» سینی را آوردم گذاشتم روی میز. مادربزرگ سرش را به طرفم چرخاند. موهای کمپشت حنا شدهاش روی ابرویهای در هم گره خوردهاش ریخته بود و گفت: «چرا سینی رو چرب نکردی؟» فهمیدم صحبت بیفایده است و سکوت بهترین گزینه. کلوچهها که حاضر شد خسته و کوفته نشستم کنترل در دست از این کانال به آن کانال جهیدم. متوجه صدایی شدم. صدا از اتاق در قرمز میآمد. انگار میزی را روی زمین میکشیدند. بلند شدم و به طرف اتاق رفتم. میدانستم در قفل است؛ اما با این حال دستگیره را به پایین کشیدم. ناگهان صداها خوابید. دستگیره را چند بار بالا و پایین کردم؛ تق... صدای قفل آمد. یک نفر قفل را باز کرده بود؛ درِ اتاق که باز شد ترسهایم ریخت. به سادهدلیام لبخندی زدم. اتاق بزرگی بود و روی در و دیوارش پر از تابلوهای نقاشی. میزی قدیمی در تهِ اتاق درست روبهروی در قرار داشت. کنار میز یک قفسه پر از کتاب بود. روی کتابها به اندازهی یک بند انگشت یا حتی بیشتر خاک بود. چند قدمی برداشتم ناگهان در بسته شد. پشتبندش صدای قفل هم آمد. برگشتم و دستگیرهی در را گرفتم؛ اما هر چه کردم باز نشد. کمی ترس برم داشته بود؛ روی یکی از تابلوها نقش یک زن بود که داشت تاب میخورد. دیگری هم عکس خرسی بود که کندویی را کش میرفت. احساس کردم هر جا میروم آن زن به من نگاه میکند. ناگهان صدای خندهاش با صدای ویزویز زنبورها و غرش خرس یکی شد. دور و برم را نگاه کردم. چشمم به یک راه پله خورد که به پایین میرفت. خودم را رساندم به پلهها و رفتم پایین. آن پایین یک میز غذاخوری قرار داشت. بوی خوش غذا مرا به سمت آن برد. روی میز پر از غذا و خیلی عجیب چیده شده بود؛ بشقابها، چنگالهای بلند و شمعهایی با شعلههای رنگارنگ. ملاقه را برداشتم و درون کاسهی سوپ فرو بردم؛ ناگهان متوجه صداهایی که از انتهای اتاق میآمد، شدم. دو نفر دربارهی من حرف میزدند. خیلی ترسیدم. آمدم فرار کنم که ناگهان ضربهی محکمی مرا از جا بلند کرد و بر پلهها کوبید. دهانم مزهی خون گرفته بود. سرم را بلند کردم. گربهای دیدم که سه برابر قد من بود. یقهام را گرفت و به دیوار چسباند. گربه دستش را برد بالا؛ ولی به صورتم نرسید؛ چون همان لحظه صدای مادربزرگ آمد. چشمهایم را باز کردم ناگهان همه چیز ناپدید شد. مادربزرگ گفت: «بعد از خوردن کلوچه و چای، اتاقِ در قرمز را نشانت میدهم.» یادداشت دوست خوبم، بشراجان! سلام. داستان «اتاقی با در قرمز» کوتاه بود و سوژهای جالب و دارای حس ماجراجویی داشت؛ حسی که لازمهی نوجوانی است. مسلماً نوجوان به پیرامون خودش دقت میکند. برایش هر چیزی قابل توجه است و میتواند از هر نکته، هر حرف و هر موقعیتی یک داستان بسازد. شما توانستید از یک موقعیت به ظاهر ساده یک ماجرا در ذهنتان بسازید. ماجرایی که در ابتدا معمایی بود، هر چه پیش رفت این معما در خیال دختر بزرگتر شد؛ اما این معما به سرانجام مناسب نرسید. کاش به این معما بیشتر میپرداختید. یکی از روشهای همراه کردن مخاطب با داستان ایجاد حس کنجکاوی است. همهی ما کنجکاوی و حس ماجراجویی را دوست داریم و این حس میتواند در نوشتن به کمک نویسنده بیاید. همانطور که متوجه شدید داستان چاپ شده در مجله با داستان اولیهای که فرستادید کمی فرق دارد. مجله اصلاحاتی را در داستان انجام داد. حتماً با مقایسهی این دو اثر، خودتان متوجه تفاوت هر دو داستان میشوید. البته این اصلاحات طوری انجام شده است که به اصل نوشتهی شما خدشهای وارد نشود و اصالت کار شما حفظ شود. باز هم برایمان بنویس- دوستت آسمانه | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 39 |