تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,015,788 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,717,973 |
تیم | ||
سلام بچه ها | ||
دوره 32، بهمن383، بهمن 1400، صفحه 30-33 | ||
نوع مقاله: نمایشنامه | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/hk.2022.72134 | ||
تاریخ دریافت: 02 اسفند 1400، تاریخ پذیرش: 02 اسفند 1400 | ||
اصل مقاله | ||
نمایشنامه تیم (نمایشنامهای برای اجرا در مدرسه) مرتضی مرتضویراد [سینا 14ساله در اتاقش، با هیجان مشغول بازی با موبایلش است. یکباره موبایلش را پرتاب میکند و فریاد میکشد.] سینا: همینه، بمیر، بمیر، ازت متنفرم، بمیر، ازت متنفرم، متنفرم. [او روی زمین میافتد و نور میرود] [پذیرایی خانه– سینا در کلاس آنلاین است و مادرش هم در آشپزخانه مشغول آماده کردن غذاست.] صدای معلم: نکته همینجاست که رفتارهای اجتماعی ما در شرایط مختلف میتونه متفاوت باشه. اصلاً باید تفاوت داشته باشه. شما اون طوری که با دوستات رفتار میکنی متفاوته با طرز برخوردت با پدر و مادرت. رفتارت توی مهمونی با رفتارت با توی کلاس فرق داره. هر شرایطی کنش مناسب خودش رو میطلبه. سینا: مامان یواشتر، توی کلاسمها... مامان با توأم. مادر: چیه؟ سینا: میگم توی کلاسم. مادر: خب میکروفون رو خاموش کن. سینا: خاموشه. مادر: خب پس چیه؟ سینا: میگم صدای قاشق و قابلمه نمیذاره بشنوم. مادر: خب هندزفری بذار. سینا: خرابه. مادر: خب برو توی اتاق. [سینا دستی تکان میدهد و مادر هم به کارش ادامه میدهد.] صدای معلم: خیلی مهمه که شما چهطور با خانوادهت رفتار میکنی. باید مسائل رو مطرح کرد و با گفتوگو به تعامل رسید. همین چیزها پایهی شخصیت شما در بزرگسالی رو میسازه و از همین حالا باید بهش توجه کرد. مثلاً شما آخرین باری که با مادرتون در مورد مسائل زندگیتون صحبت کردید کی بوده؟ مادر: با شماستها. صدای معلم: البته این تعامل باید دوطرفه باشه [سینا به مادرش نگاه میکند و او عمداً خودش را مشغول میکند] حالا تمرین شمارهی 5 رو انجام میدیم. توی بخش خصوصی به گروههای دو نفره تقسیم بشید و در مورد انواع تعامل صحبت کنید. [مادر کنار سینا مینشیند] مادر: کلاست تموم شد؟ سینا: نه. مادر: چرا بی حوصلهای سینا؟ چیزی شده؟ سینا: نه، خوبم. مادر: دیروز مادر همکلاسیات رو دیدم. سهیلی، گفت قرار گذاشته بودن همگی برن پارک، چهطور تو نرفتی؟ سینا: نرفتم دیگه. مادر: میدونستی و نرفتی، یا بهت نگفته بودن؟ سینا: نمیدونم، نرفتم دیگه. مادر: نمیدونم یعنی چی؟ نمیدونی بهت گفتن یا نه؟ سینا: چه فرقی میکنه مامان؟ مادر: میخوای به دوستات بگی بیان اینجا دور هم جمع بشین؟ سینا: نه، نمیخواد. مادر: آخه چرا آنقدر تو خودتی، حرف بزن دیگه. صدای معلم: خب، وقتتون تمومه، برام بگین که در مورد تعامل کردن به چه نتایجی رسیدین. سینا از تو شروع میکنیم. به چه نتیجهای رسیدی؟... سینا شاکری... صدام رو داری؟ مادر: جواب بده. سینا: بله آقا. صدای معلم: خب، بگو به چی رسیدی؟ سینا: من چیزی آماده نکردم آقا. صدای معلم: چرا؟ سینا: تعداد حاضرهای کلاس فرد بودن. همگروهی نداشتم. من تنها موندم آقا. [نور میرود] [اتاق سینا– او با موبایلش مشغول بازی است. از موبایل صدای «تیم یک بمب را خنثی کند» میآید و بعد صدای هم تیمیهای سینا را از موبایل میشنویم.] صدای امیر: همه آمادهان؟ صدای احسان: آمادهام. صدای نیما: آمادهام. سینا: آمادهام. [پذیرایی خانه– پدر از بیرون میآید و روی کاناپه مینشیند.] مادر: سلام، خسته نباشی. پدر: سلام، ممنون. مادر: چی شد؟ پدر: سینا کجاست؟ مادر: توی اتاقشه. پدر: اول رفتم پیش قاسمی، مدیر مدرسه. مادر: خب؟ پدر: نمرههاش رو چک کرد، اتفاقاً یکی از معلمهاش هم اونجا بود. گفت که احساس میکنه تعاملش با بچههای کلاس کم شده. مادر: دیروز هم توی کلاسش همه همگروهی داشتن و سینا تنها مونده بود. پدر: این چیزها رو هر دوتامون باید در جریانش باشیم. مادر: فکر نمیکردم آنقدر جدیه. پدر: نگران نشو، چیز خاصی نیست، حداقل فعلاً. مادر: یعنی چی فعلاً؟ چی کار باید کرد؟ پدر: رفتم پیش مشاور مدرسه و مفصل صحبت کردیم. مادر: چی گفت؟ پدر: خب یه بخشیش رو خودمون هم میدونستیم، نوجوانی و دوران بحران و مشکلاتش، اما... مادر: اما چی؟ [اتاق سینا] صدای احسان: به نظرم دو دسته بشیم. یکی از سمت چپ بره و یکی از بالای ساختمون خرابه. صدای امیر: فکر خوبیه. صدای نیما: من از بالا میرم. صدای امیر: احسان سهیلی هم از بالا بره. صدای احسان: باشه. صدای امیر: صبر کن ببینم، فامیلیت سهیلیه یا الکی رو پروفایلت گذاشتی؟ صدای احسان: آره سهیلیه. صدای امیر: از کدوم شهری؟ سینا: الآن وقت این حرفهاست؟ صدای احسان: از قم. صدای نیما: عه! منم از قمم. صدای امیر: منم. سینا: منم! حالا شروع کنیم؟! [پذیرایی خانه] پدر: ببین من همش میگم باید با دوستاش در ارتباط باشه تو میگی نه، حالا هم که کرونا بهونه دستت داده که کامل قطع ارتباط بشه. مادر: خوبه دیگه، همه چیو بنداز گردن من، من دیروز بهش گفتم به دوستات بگو بیان خونه، خودش قبول نکرد. پدر: گردن تو نمیندازم، میگم بالأخره بچه باید با جامعه بُر بخوره یا نه، همش که نمیشه تو خونه زندانی باشه. مادر: بَده به فکر سلامتیشم؟ نگران آیندهش هستم؟ بیرون ممکنه هزار جور اتفاق بیفته. پدر: خب اینجوری بدتره که، بیتجربه و دنیا ندیده بار بیاد خوبه؟ تا آخر عمر که نمیشه مواظبش باشیم. [اتاق سینا] صدای امیر: تویی سهیلی؟! مدرسه سعدی؟ صدای احسان: تویی امیر کاشفی؟ صدای نیما: منم نیما حسینیام، از یه کلاسیم، جالب. صدای امیر: سینا تو چی؟ سینا: منم سینا آبیانم، همون اول هم از صداتون شناختمتون. صدای احسان: اما چهطور ممکنه آخه؟ صدای امیر: احتمالاً به خاطر اینه که خونههامون نزدیک هم هست. سیستم همه رو با هم آورده تو یه گروه. صدای احسان: مغز کامپیوتری کلاس دوباره شروع کرد به فلسفه بافتن. صدای امیر: راست میگم بابا، ببین تو الگوریتم این نرمافزارها اگر آیپیها... صدای نیما: خیلی خب بابا! اینجا کلاس نیستها. میدونیم تو شاگرد زرنگی. صدای امیر: منو باش میخواستم به علمتون افزوده بشه. صدای احسان: سینا تو چرا ساکتی؟ سینا: چی بگم؟ منتظرم بازی رو شروع کنید. صدای احسان: توی کلاس هم همینطور هستی. با هیچکس گرم نمیگیری. سینا: من بازی رو استارت میکنم [صدای بازی میآید که میگوید«برو برو برو»] [پذیرایی خانه] پدر: مشاور مدرسه میگفت اگر هیچ دوستی نداشته باشه اصلاً خوب نیست. مادر: خب الآن میگی چیکار کنیم؟ پدر: میگم از هیچ طرف بوم نیفتیم. نه اونقدر بیحواس باشیم که ندونیم با کی میگرده و چیکار میکنه و نه اینکه کل روز گوشهی اتاق باشه و توی بازیها سیر کنه. حد وسط باشه و ما هم حواسمون بهش باشه. مادر: اون وقت فکر میکنه داریم جاسوسیش رو میکنیم. [اتاق سینا] صدای امیر: شروع کرد، بچهها از بالا برید. سینا: من از پایین میرم. صدای نیما: من میام پشتیبانیت. صدای احسان: امیر از پشت دکل برو. صدای امیر: بیاین اینجا، تعدادشون خیلی زیاده. صدای نیما: سینا باید بریم. صدای امیر: بیاین اینجا، بیاین اینجا. سینا: باید بمب رو خنثی کنیم. صدای احسان: منو نیما سرگرمشون میکنیم، سینا تو بمب رو خنثی کن. سینا: باشه. صدای امیر: زود باش سینا! خیلی زیادن. صدای نیما: بجنب! صدای احسان: زود باش سینا! سینا: پیداش کردم، بمب رو پیدا کردم. [پذیرایی خانه] پدر: این دقیقاً حرفیه که مشاور مدرسه هم گفت. مادر: باید چیکار کرد؟ پدر: چندتا کتاب معرفی کرد و یه کتاب هم هدیه داد [از کیفش کتابی بیرون میآورد] اینجاست. مادر: باید بخونیمش. پدر: آره، هر دوتامون باید بیشتر مطالعه کنیم. [اتاق سینا] سینا: فقط 15 ثانیه مونده. صدای احسان: نیما نارنجک بنداز. سینا: 10 ثانیه [صدای ثانیهشمار بازی میآید.] صدای امیر: داره تموم میشه. سینا: تمومه تمومه. صدای احسان: [با فریادی از خوشحالی] تمومه! سینا: همینه! صدای احسان: وای باورم نمیشه! صدای امیر: عجب تیمی بودیم. سینا: به نظرم همین تیم رو سیو کنیم. همه: موافقم. سینا: یه دست دیگه بازی کنیم؟ صدای امیر: نه، من باید برای امتحان بخونم. صدای احسان: چه امتحانی. صدای امیر: امتحان ریاضی دیگه. سینا: اون که پس فرداست. صدای امیر: آره، ولی از الآن باید آماده بشم. صدای نیما: من که اصلاً ازش سر در نمیارم، فردا با هم بخونیم؟ صدای احسان: آره با هم بخونیم. صدای امیر: باشه قبوله، سینا تو چی؟ سینا: من؟ من چی؟ صدای امیر: با هم برای امتحان بخونیم. سینا: با هم؟ صدای احسان: آره دیگه. سینا: باشه... میگم که... میخواین فردا عصر بیاین خونهی ما تا با هم بخونیم؟ صدای احسان: ساعت 4 خوبه؟ صدای امیر: نه 5. صدای نیما: 5 خوبه. صدای احسان: باشه 5... 5 خوبه سینا؟ سینا: آره خوبه. صدای امیر: باشه میبینمتون، شب بخیر. صدای احسان: خداحافظ. صدای نیما: خداحافظ. سینا: خداحافظ، شب بخیر. [سینا لبخندی میزند– نور میرود] | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 38 |