تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,015,789 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,717,974 |
نگهبان قصر | ||
سلام بچه ها | ||
دوره 32، بهمن383، بهمن 1400، صفحه 40-42 | ||
نوع مقاله: گفتوگو در دین | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/hk.2022.72136 | ||
تاریخ دریافت: 02 اسفند 1400، تاریخ پذیرش: 02 اسفند 1400 | ||
اصل مقاله | ||
گفتوگو در دین نگهبان قصر سیدناصر هاشمی خالد عصبانی بود و در اتاق راه میرفت. از درون، خودش را میخورد. کمی که راه رفت، ایستاد و رو به من گفت: «پدر واقعاً هیچ کاری نکردی؟» کمی جلو رفتم و با تعجب گفتم: «پسرم... خالد... میفهمی چه میگویی؟ حجاج او را کشت نه من! من چه کاری میتوانستم انجام دهم؟ نکند توقع داشتی جلوی حجاج گردن راست کنم و بگویم: «چرا او را کشتی؟ اصلاً به من چه ربطی دارد؟» خالد زد روی دستش و دوباره شروع کرد به راه رفتن. میتوانستم درکش کنم، ولی کاری از دستم بر نمیآمد. من یک دربان ساده بودم. آن هم به خاطر قدبلند و بدن ورزیدهام بود که انتخاب شدم؛ وگرنه من کاری از دستم بر نمیآمد. یعنی کارهای نبودم. دل و جرئتی هم نداشتم که بخواهم کاری بکنم. ما نگهبانان و دربانها از قسمخوردگان حجاج بودیم، نمیتوانستیم خیانت کنیم. فقط باید حمایت میکردیم. اگر بو میبردند که خالد پسر من از دوستداران ابنجبیر است، هم خودم نابود میشدم و هم خانوادهام. مگر کم بودند کسانی که به خاطر دوست داشتن زینالعابدین به دست حجاج گردن زده شدند؟ مگر کم بودند کسانی که به خاطر دوستداری شیعه، شکنجه شده بودند؟ خالد هنوز داشت راه میرفت و حرص میخورد. خالد کارش تجارت است و وضعش هم خوب است. به خاطر همین خیلی به دربار متکی نیست. بعد از دو ماه تازه از ری آمده بود. خبر نداشت که سعیدبن جبیر را به شهادت رساندهاند. وقتی خبر را شنید حالش بد شد. مدتی که گذشت کمی بر خودش مسلط شد و آمد پیش من و گفت: «پدر! خواهش میکنم تعریف کن که چه اتفاقی افتاد.» *** - آن روز من دربان تالار اصلی بودم که ابن جبیر را آوردند. سعیدبن جبیر را میشناختم، از شاگردان و دوستداران زینالعابدین بود. بسیار باهوش بود و درجهی علمی وی به جایی رسیده بود که باعث فخر شیعیان بود. جسورتر و داناتر از او ندیدیم. کسی که بیمحابا و ترس، اینگونه جلوی حجاج بایستد و جواب او را بدهد. وقتی سعیدبن جبیر را آوردند آنقدر با ادب و متواضع بود که به همه، حتی ما دربانها سلام کرد. معمولاً به ما دربانها کسی سلام نمیدهد. اصلاً کسی با ما حرف نمیزند. حجاج منتظر بود. انگار از خیلی وقت پیش منتظر ابنجبیر بود، نمیتوانست او را گیر بیاورد، ولی الآن به چنگش آورده بود و نمیخواست شکارش را از دست بدهد. وقتی او را پیش حجاج آوردند ابتدا هر دو کمی خیره خیره همدیگر را نگاه کردند. بعد از مدتی حجاج پرسید: «نظرت در مورد محمد چیست؟» ابنجبیر با آرامی گفت: «او پیامبر رحمت است.» ناراحتی را میشد به آسانی در چهرهی حجاج دید. دوباره پرسید: «چه گویی در شأن علی؟ آیا او را اهل بهشت میدانی یا جهنم؟» ابنجبیر همانطور که ایستاده بود گفت: «اگر داخل بهشت یا جهنم شوم و اهل بهشت و جهنم را ببینم، اهلشان را خواهم شناخت.» ابنجبیر باهوشتر از این حرفها بود که حجاج بتواند به راحتی او را گیر بیندازد. حجاج پرسید: «چه میگویی در حق ابوبکر و عمر؟» ابنجبیر جواب داد: «من وکیل آنها نیستم.» حجاج از جوابهای هوشمندانه ابنجبیر هر لحظه بیشتر عصبانی میشد. مدام رنگ چهرهاش رو به سرخی میرفت. با آستین دستش عرق پیشانیاش را پاک کرد و پرسید: «کدام یک از خلفاء را بیشتر دوست داری؟» سعید جواب داد: «هر کدامشان که نزد خالق من پسندیدهترند.» حجاج: «کدام یک نزد خالق پسندیدهتر است؟» ابنجبیر: «این را کسی میداند که آشکار و پنهان ایشان را میداند.» حجاج بیشتر عصبانی شد. رفت روی تختش نشست: «نمیخواهی به من راست بگویی؟» ابنجبیر: «نمیخواهم به تو دروغ بگویم.» حجاج که از سؤالهای قبلی راه به جایی نبرده بود سعی کرد نوع سؤالاتش را عوض کند، پرسید: «چرا نمیخندی؟» ابنجبیر جواب داد: «آیا مخلوقی که از خاک و گِل آفریده شده و آتش او را خواهد سوزاند باید همیشه در حال خنده باشد؟» حجاج لبخندی زد و گفت: «پس چرا ما میخندیم؟» ابنجبیر گفت: «قلبهای ما یکسان نیستند.» حجاج هر چند باهوش و زرنگ بود نمیتوانست حریف ابنجبیر شود. من در دل طرفدار ابنجبیر بودم حجاج دستور داد تا جواهرات فراوانی از طلا و مروارید و زبرجد و یاقوت و... بر پای ابنجبیر ریختند تا بلکه بتواند این دانشمند را با خود همراه کند. ابنجبیر کمی جواهرات را نگاه کرد، بعد سر بلند کرد و گفت: «ای حجاج! اگر تمام اینها را بدهی تا از عذاب آخرت رهایی پیدا کنی، نخواهی توانست و بدان که خیری در جمع کردن مال دنیا نیست.» حجاج که دید با هیچ ترفندی قادر به مطیع کردن سعید نیست، گفت: «اینک زمان مرگ تو فرا رسیده، تو را چگونه بکشم؟» من وقتی نام کشتن را شنیدم مطمئن شدم که دیگر بخششی در کار نخواهد بود. ابنجبیر بیتوجه به سؤال ترسناک حجاج گفت: «هر گونه که مایلی مرا بکش، چرا که من در آخرت تو را به همان شکل قصاص خواهم کرد.» - آیا دوست داری تا تو را عفو کنم؟ - اگر عفو از جانب خدا باشد آری، اما از تو طلب عفو نمیکنم. حجاج فریاد زد: «او را بکشید.» ناگهان چند نگهبان دویدند داخل برای بردن ابنجبیر. وقتی او را برای کشتن میبردند، لبخندی زد. حجاج که متوجه خندیدن او شده بود، گفت: «چه چیز تو را خنداند با اینکه من شنیدهام تو چهل سال است نخندیدهای؟!» گفت: «خندهام به خاطر جرئت تو بر خداوند است و صبر خداوند بر تو!» - او را در مقابل من بکشید. - کُلُّ نَفْسٍ ذائِقَةُ الْمَوْتِ.1 - او را پشت به قبله بکشید. - فَاَیْنَما تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللَّهِ.2 - او را چون گوسفند، ذبح کنید. - اشْهَدُ انْ لا الهَ الّا اللهُ وَحْدَهُ لاشَریکَ لَهُ وَ انَّ مُحَمّداً عَبدُهُ وَ رَسُولُهُ آنگاه دست به دعا برداشت و گفت: «بار خدایا! پس از من، حجاج را به کس دیگری مسلط مساز.» پس از لحظهای دیگر، کف تالار غرق به خون شد. *** حرفم که به اینجا رسید دیدم خالد از زور عصبانیت دستهایش را مشت کرده. جای رد اشک روی صورتش هم معلوم بود. با مشت روی زانویش زد و گفت: «ای خدا! تا به حال آدمی به پلیدی و جنایتکاری حجاج ندیدهام.» خالد عصبانی بود. نمیدانم چه در سرش میگذشت، ولی هر چه بود فکر خوبی نبود. نزدیکتر رفتم و گفتم: «ببین پسرم، من دربان کاخ هستم. نمیتوانستم کاری بکنم. ما نانخور حجاجیم.» خالد عصبانی شد و داد زد: «ولی من نانخورش نیستم. خودم باید فکری بکنم.» قبل از اینکه حرفی بزنم صدای درِ منزل بلند شد. صدای مردی بود که پشت در هی میگفت: «ابوخالد... خانهای زود بیا بیرون.» با عجله رفتم پشت در. یکی از نگهبانان کاخ بود. تا مرا دید گفت: «زود به قصر بیا که حال حجاج خوب نیست. سریع بیا!» نگهبان رفت و ناگهان من یاد ابنجبیر افتادم که در آخرین لحظه دستهایش را رو به آسمان گرفت و گفت: «خدایا پس از من، حجاج را به کس دیگری مسلط مساز.»3
| ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 40 |