تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,015,790 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,717,974 |
این کار را بکن. آن کار را بکن | ||
سلام بچه ها | ||
دوره 32، اسفند 384، اسفند 1400، صفحه 18-19 | ||
نوع مقاله: گفت و گو | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/hk.2022.72488 | ||
تاریخ دریافت: 22 فروردین 1401، تاریخ پذیرش: 22 فروردین 1401 | ||
اصل مقاله | ||
این کار را بکن. آن کار را بکن (گفتوگو با نوجوان شاغل در کارواش) محدثه عرفانیمهر کنار یک اتوبوس اسکانیای سفید با خطهای آبی، نوجوانی کنار شیر آب ایستاده بود و هفت- هشت تا دبهی بیست لیتری آب را به نوبت آب میکرد و بعد مثل فرفره، تند و تند آنها را توی جعبهی بار اتوبوس میگذاشت. معلوم بود که شاگرد راننده است. راننده جلوی جعبهی بار نشسته و پایش را دراز کرده بود و هی سرک میکشید. صبر کردم تا حسابی کار پسرک تمام شود. بعد از او و راننده اجازه گرفتم تا مصاحبه کنم. همان موقع یکهو سروکلهی دو وانت آبی پر از جعبه پیدا شد. پسرک تمام بار وانت را تند و تند خالی کرد و توی جعبهی بار گذاشت. من از انتظار خسته شدم و او از کار. بعد در حالی که نفس نفس میزد یاد من افتاد و به طرفم آمد. - لطفاً خودت را معرفی کن؟ محمد ریگوی شانزدهساله هستم. - از شغل و کاری که داری برایمان بگو؟ چه شد که این کاره شدی؟ من کلاس ششم بودم که ترک تحصیل کردم. اول رفتم سراغ بنایی. همهی کارهای بنایی را از اوستاکارم که خیلی هم با من مهربان بود حسابی یاد گرفتم. بعد که به فصل زمستان خوردم و کار کم بود، رفتم کارواش ماشین سنگین. توی سرمای زمستان همهاش شلنگ به دست و خیس هی میلرزیدم و اتوبوس و کامیون میشستم. بعد با رانندهی اتوبوس آشنا شدم و شدم شاگرد راننده. - چرا ترک تحصیل؟ تا کلاس ششم مدرسه بودم؛ مادرم مریض بود. چند ماه بعد یکهو پدرم هم افتاد توی خانه. مجبور شدم بیام سر کار. - چه مشکلی داشتند؟ پدرم یکهو معدهاش خراب شد. دیگر نمیتوانست غذا بخورد. هر چیزی میخورد معدهاش هضم نمیکرد. پول عملش هم زیاد بود. نتوانستیم پرداخت کنیم. بیمه هم نبود. برای همین انداختش توی خانه. مادرم هم چند ماه قبلش دیسک کمر گرفت. - چرا دیسک کمر؟ کار زیاد میکرد. - از این کارت راضی هستی؟ با خنده میگوید: «خوبیاش این است که از سرما نمیلرزم. از گرما هم آبپز نمیشوم. راحت شدم.» - توی این شغل، وظیفهات چیست؟ باید بارها را خالی کنم. توی جعبهی بار بگذارم و دوباره در بیاورم و بار بزنم. کارهای مسافران را باید انجام بدهم. ماشین را تمیز کنم. آب بیاورم و از اینجور کارها. - از مسافرها خاطرهای داری؟ یک بار یک مسافر اشتباهی اتوبوس را سوار شد. ما هم نفهمیدیم. مسافر اصلی آن صندلی هم پیدایش نشد. خودش هم از همان اول تا آخر سفر یک ضرب خوابید. وقتی رسیدیم گفت اینجا کجاست؟ گفتیم مشهد. گفت من زاهدان میرفتم. مراسم خواستگاری دارم. بدبخت شدم. من باید الآن زاهدان باشم. ما آن روز کلی خندیدیم. - پسانداز هم داری؟ میخندد و دستش را توی صورتش گرد میکند. مگر چیزی میماند؟ یک ریال هم نمیماند. میدهم برای خانواده. - از این وضعیت که شرح دادی ناراحت و افسرده نیستی؟ نه! من نمیتوانم غصهی پدر و مادرم را ببینم. فقط ناراحتم از اینکه درسم را ول کردم. اگر درس میخواندم میتوانستم به یک جایی برسم. کاری انجام بدهم. - درست چهطور بود؟ خوب بود. درس خواندن را دوست داشتم. افسوسش را هم دارم. - توی ماشین وقت بیکاری نمیتوانی درس بخوانی و غیر حضوری امتحان بدهی؟ نه، نمیشود. باید هی مواظب مسافرها باشم. برو این کار را بکن؛ برو آن کار را بکن؛ چای بیاور؛ مواظب مسافرها باش. اصلاً وقت نمیکنم. همیشه دنبال فرصتی هستم که از خستگی یک ذره بخوابم. - برادرهای دیگری نداری که کمکت کنند؟ یک برادر کوچکتر دارم که او هم کار میکند. کار بنایی میکند؛ چون پول من به تنهایی برای خرج خانه کافی نیست. او هم مجبور شد درس را ول کند برود کار کند. - شیطنت هم در مدرسه داشتی؟ نه نه، اصلاً. من آرام بودم. معلمها من را دوست داشتند. هیچوقت کتک نخوردم. - مطالعهی غیر درسی هم داری؟ دوست دارم، ولی وقتش نیست. - به آینده امیدواری؟ بله! صددرصد. خدا بخواهد همه چیز شدنی است فقط نباید ناامید شد. - با پدر و مادرت رفیقی؟ بله، مشکلی نداریم. پدرم خیلی اصرار داشت درسم را حداقل شبانه ادامه بدهم؛ ولی شرایط نگذاشت. پدرم راضی نبود. میگفت سختی میکشیم، ولی تو برو درست را بخوان. من دیدم هیچی توی خانه نیست. باید میرفتم سر کار. - از دوستانت بگو؟ دوست فقط دوتا دارم؛ یکی در مشهد و یکی در زاهدان. هر وقت از آنها درخواست کمک کردم نه نگفتند. رفاقتشان را ثابت کردند؛ اما الآن از بس سر کار هستم وقت نمیکنم آنها را ببینم شاید دوسالی بشود به خاطر کار آنها را ندیدهام. من فقط وقت میکنم هر چند وقت، سه- چهارساعت به خانه سر بزنم و برگردم سر کارم. - وقتی به مشکلی بر میخوری که نمیتونی حلش کنی چه کار میکنی؟ بیشتر از خدا میخواهم؛ چون خیلی وقتها هیچ کمکی نداشتم؛ اما خدا راه را برایم باز کرده. - تا حالا سعی کردهای مثل کسی باشی یا کسی الگوی رفتارت باشد؟ - نه. همیشه به عقل و قلبم نگاه میکردم. امدادگری هم بلدی؟ توی جاده ممکن است با آدمهای تصادفی برخورد کنی؟ نه؛ اما حالا که گفتید به این فکر افتادم که یاد بگیرم. ممکن است توی سفرها به دردم بخورد. - اگر میتوانستی درس بخوانی چه رشتهای را انتخاب میکردی؟ نظام. ارتش را دوست دارم. *** صحبتهایم با او که تمام شد خواستم جلوی اتوبوس بایستد تا از او عکس بگیرم. وقتی به عکسش نگاه کردم در عمق چشمانش درخششی از پاکی و مهربانی موج میزد که کمیاب بود. دعا کنیم خدا برایش بهترینها را بخواهد. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 48 |