تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,112 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,036 |
مرد ترسناک | ||
سلام بچه ها | ||
دوره 33، اردیبهشت386، اردیبهشت 1401، صفحه 12-13 | ||
نوع مقاله: خاطره | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/hk.2022.72646 | ||
تاریخ دریافت: 09 خرداد 1401، تاریخ پذیرش: 09 خرداد 1401 | ||
اصل مقاله | ||
مرد ترسناک (بر اساس خاطرهای از زندهیاد علامه حسن حسنزادهآملی) سیدسعید هاشمی خانواده به من گفته بودند کمی اسپند تهیه کنم. در کوچهی ممتاز قم که ساکن بودیم، همیشه خریدهایم را از یکی از مغازهدارها که آدم سالم و نان حلالخوری بود، انجام میدادم. حتی اگر در نقطهای دور از خانه بودم و به چیزی نیاز داشتم، در هیچ جای شهر خرید نمیکردم تا به محلهی خودمان برسم و از همان مغازهدار خرید کنم. صاحبش آدم خوب و خوشمشربی بود. همیشه خنده روی لبهایش بود و با مشتریها با زبان خوش حرف میزد. گاهی دیده بودم که اگر یک مشتری میرسید و پولی نداشت، جنس را به مشتری میداد و به او میگفت بعداً پولش را بیاورد. وارد مغازه شدم و با مغازهدار سلام و احوالپرسی کردم. مغازهدار که مشغول جابهجا کردن ادویهجاتش بود، با دست کلاه مشکی بافتنیاش را روی سرش جابهجا کرد. عینک ذرهبینی گِردش را که غبار گرفته بود، درآورد و در حالی که آن را با دستمالی تمیز میکرد، مثل همیشه با روی خوش گفت: «بهبه! آقای حسنزاده... چه عجب از شما؟ آفتاب از کدام طرف درآمده که زیارتتان کردیم؟» مغازهاش پر از بوی داروهای گیاهی و ادویهجات بود. با خنده و خجالت گفتم: «ما که همیشه مزاحمتان هستیم. بیزحمت کمی اسپند تازه به من بدهید.» - به روی چشمم آقا! مشدی با کمر خمیده و پای لنگان رفت ته مغازه. صدای پایی از پشت سرم به گوشم خورد. مشتری تازهای وارد مغازه شد. - مشدی یک شیشه عرق کاسنی بده. زودباش. زودباش که عجله دارم. صدای مشدی از پشت پستو به گوش رسید. - عرق کاسنی ندارم. بفرمایید از جای دیگر تهیه کنید. صدای مشدی عجیب بود. مثل همیشه گرم و صمیمی نبود. انگار کمی عصبانیت در صدایش بود. ناخودآگاه، نگاهم به شیشههای عرق کاسنی که توی قفسهی چوبی چیده شده بودند، افتاد. با تعجب به مشدی که ته مغازه بود، نگاه انداختم. با خودم گفت: «یعنی چه؟ یعنی مشدی از این شیشههای عرق کاسنی خبر ندارد؟ مشدی که اهل دروغ گفتن نبود.» مرد تازه وارد گفت: «چرا دروغ میگویی مشدی؟ ایناها! قفسههایت پر از عرق کاسنی است.» نفس مرد از پشت سر به گردنم میخورد. بوی دهانش به مشامم میرسید. حالم بد شد. اخمهایم را درهم کشیدم. نفس مرد بوی خیلی بدی میداد. رویم نشد سر برگردانم و به مرد بگویم کمی برود عقبتر. بدون اینکه سر برگردانم و پشت سرم را نگاه کنم، قدمی جلو رفتم تا از بوی بد دهان مرد در امان باشم. مشدی گفت: «نداریم آقاجان. برو دیگر! چرا اصرار میکنی؟» مرد داد زد: «مشدی مگر از من طلبکار هستی؟ چرا اینجوری برخورد میکنی؟ مگر با من پدرکشتگی داری؟» مشدی، اسپند به دست آمد پشت پیشخوان. - خدا نکند از شما طلب داشته باشم! خدا نکند من با شما حساب و کتاب داشته باشم! نه آقاجان! نه از شما طلب دارم نه با شما پدرکشتگی دارم. برو سراغ کارت، بگذار ما هم به کارمان برسیم. مرد داد زد: «مشدی خیلی برخوردت بد است. فکری به حال خودت بکن.» نمیدانستم چرا مشدی با این بدبخت اینجوری رفتار میکند. من تا حالا چنین رفتاری از مشدی ندیده بودم. مشدی آدم سالم و مشتریمداری بود. سرم را برگرداندم تا ببینم این مرد کیست که اینطوری با مشدی حرف میزند و مشدی اینطوری جوابش را میدهد. یکدفعه چشمهایم از ترس گرد شدند. پاهایم شل شدند و قلبم به تپش افتاد. نزدیک بود به زمین بیفتم. کسی که پشت سرم بود، بدنش، بدن انسان بود و سرش، سر کفتار. وحشت کردم. دوباره قدمی به جلو رفتم تا بتوانم بیشترین فاصله را از مرد داشته باشم. نفسم به شماره افتاده بود. مشدی گفت: «برو آقاجان. برو من کار دارم. مشتری دارم. برو دیگر پایت را اینجا نگذار.» مرد گفت: «لازم نیست تو بگویی. خودم میروم؛ اما باز هم همدیگر را میبینیم.» مشدی گفت: «به سلامت!» مرد از مغازه خارج شد. مشدی اسپند را در ترازو کشید. یک ورق کاغذ از زیر پیشخوانش درآورد و اسپند را توی آن خالی کرد. گوشههای کاغذ را منگنه زد تا اسپند از داخل آن نریزد. به من نگاه کرد. نمیدانم در صورتم چه دید که با نگرانی گفت: «اتفاقی افتاده حاجآقا؟ حالتان خوش نیست؟» به زور لب باز کردم و گفتم: «نه! من خوبم! اما... اما این مرد که بود؟» مشدی سر تکان داد و گفت: «ای بابا... چه بگویم؟... این مرد، چند کوچه بالاتر مغازه دارد؛ اما مغازهاش الکی است. توی مغازهاش پول نزول میدهد. سالهاست که خون مردم را توی شیشه کرده. چند سال پیش، شاگردم میخواست عروسی بگیرد، رفت از او پول قرض گرفت. میگفت این یارو با پدرش آشناست. پول گرفتن همانا و بدبخت شدنش همان. نتوانست قرضش را ادا کند. هر چه به یارو میداد، باز بدهکار بود. آخرش هم خودش افتاد زندان و زنش از او جدا شد. از آن موقع به بعد این مردیکه را شناختم. چندبار بهش گفتهام پایش را اینجا نگذارد؛ اما گوش نمیدهد... مردیکه عین کفتار است...» جملهاش در گوشم پیچید: «کفتار... کفتار... کفتار...» مشدی اسپند را گرفت طرفم. - بفرمایید حاجآقا! هنوز نفسهای داغ و مرطوب مرد را روی گردنم احساس میکردم و بوی بد دهانش در مشامم بود. نگاهی به زردچوبههایی که روی پیشخوان بود، انداختم. مقداری زردچوبه برداشتم و بو کردم. بوی خوب و دلنشین زردچوبه، حالم را جا آورد. بوی بد دهان مرد غریبه از مشامم رفت. به مشدی گفتم: «یک سیر هم از این زردچوبه بده...» | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 73 |