تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,123 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,041 |
باورمان نمیشد | ||
سلام بچه ها | ||
دوره 33، اردیبهشت386، اردیبهشت 1401، صفحه 16-19 | ||
نوع مقاله: داستان | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/hk.2022.72648 | ||
تاریخ دریافت: 09 خرداد 1401، تاریخ پذیرش: 09 خرداد 1401 | ||
اصل مقاله | ||
باورمان نمیشد فاطمه ظهیری باورمان نمیشد. اصلاً باورکردنی نبود؛ سمیرا توی حیاط خانهی ما ایستاده باشد. باورمان نمیشد. اصلاً اصلاً باورمان نمیشد؛ «سمیرا دلاوری» مامان را در آغوش گرفته باشد، یعنی خواب بودیم؟! خود خود «سمی»، همکلاسی دوران دبیرستان مامان روی مبلهای مخمل قرمز نشسته بود؟ یعنی «سمی book» بود که داشت توی استکانهای کمر باریک مادربزرگ چای زعفران میخورد؟ همسایهی دیوار به دیوار خانهی آقاجان که بارها شنیده بودم از مامان که یک روح بودند در دو بدن. به مامان پیام دادم: «برم سر کوچه قهوهای نسکافهای بخرم؟ پاک آبرومون رفت، بعد از سالها از اونور دنیا اومده جلوش چای زعفران بذاریم! و چندتا استیکر گریه...» مامان موقع حرف زدن جوری دستهایش را توی هوا تکان میداد که ناخنهای تازه کاشته شدهاش کاملاً بزند توی چشم: «سمی اصلاً باورم نمیشه اومدی اینجا! خدا رحمت کنه مادرت رو. پاشم زنگ بزنم به اکرم و افسانه یادته دخترهای اقدس خانم؟» سمیرا مثل پرنسسهای باکلاس خیلی خیلی خفن، آرام خندید: «نسرین هنوز این بشقابهای گلمرغی رو دارین؟ اون وقتها هم عاشقشون بودم.» با خودم فکر میکردم چهقدر خوب که به زور دعواهای مامان کلاس زبانم را تا یک جاهایی ادامه دادم و اگر الآن سمیرا چیزی میگفت حداقل ماغ توی صورتش نگاه نمیکردم و میتوانستم با اطمینان سرم را تکان دهم و به او بفهمانم ما خیلی هم از دنیا عقب نیستیم. مامان تند تند از ماجراهای این چندساله میگفت. از جریان ازدواجش با احمد پسرخالهاش که میشود بابای من، البته قسمت آمدنمان به خانهی مامانبزرگ برای قهر را سانسور کرد، از به دنیا آمدن من، شوهر کردن افسانه و طلاق اکرم، از تصادف آرمان نوهی آقای مظفری عطاری سرکوچه... از خیلی چیزها. سمیرا با آرامش گوش میداد، سری تکان میداد و فقط لبخند میزد، اینقدر آرام بود که احساس میکردم مثل پر پرندهای زیبا توی هوای اتاق در جریان است. مامان آنقدر حرف زد و حرف زد که صدایش خشدار شد، مثل صدای ناظم مدرسه خانم اسکندری که زنگهای تفریح ولکن میکروفون نبود. از توی آشپزخانه به سمیرا لبخندی زدم: «coffee میل دارین؟» سمیرا خندید: «اگه زحمتتون نیست یه استکان دیگه چای زعفرون و نبات به یاد قدیمها.» مامان با ابروهای گره کرده چشم غرهای رفت، میدانستم الآن توی ذهنش به این فکر میکند که آخه کافی مافی کجا بود توی خونهی مامانبزرگ؟! مامان یک نفس عمیق کشید، دیگر حرفی برای گفتن نداشت، فقط مانده بود برود سراغ فایل عکسهای مورد علاقهاش از لباسهای جورواجوری که توی این سالها خریده بود و از هر کدامشان یک عکس توی گوشیاش ذخیره کرده بود. از توی آشپزخانه گفتم: «مامی wather؟» مامان بینیاش را مثل دماغهی کشتی بالا گرفت: «نهال ترم 12 کلاس زبان هست، میخوام بفرستمش اونور.» سمیرا از جایش بلند شد: «آفرین به نهال خانم، چه کار خوبی میکنی که زبان رو جدی دنبال میکنی!» توی ذهنم مشقهای ننوشتهی کلاس زبانم شروع کردند به رژه رفتن. وای لکچرم هم مانده بود، باید دربارهی یکی از بهترین کتابهایی که خوانده بودم متن یک صفحهای آماده میکردم. کتاب دعاهای قدیمی پدربزرگ انتخاب خوبی بود. یکدفعه لامپی تویِ تاریکی ذهنم روشن شد. سمی book چهقدر میتوانست به من کمک کند. وای به دادم برس سمیرای بهتر از جان! - با اجازهتون یه دوری بزنم توی باغچه، بیشتر وقتها خواب اینجا رو میبینم، شبهای تابستون که با هم میخوابیدیم توی پشهبند! یادته نسرینجون؟ با یک لیوان آب از توی آشپزخانه بیرون آمدم: «سمیراخانم شما بچه ندارین؟ آنور کارتون چیه؟» سمیرا رفت پشت پنجره: «آره دوتا پسر سالم و سرحال دارم خدا رو شکر. همه چیز خوب و آرومه.» به مامان پیام دادم: «مطمئنی این دوستت اونور بوده. پس چرا اینقدر خوب فارسی حرف میزنه؟! والا ما هر کی رو دیدیم که یه روز رفته اونور از صدتا کلمه توی جملهاش 99 تاش انگلیسیه. اونوقت سمیراخانم بعد بیست سال.» مامان یک استیکر هیچی نگو برایم فرستاد. تازه اسم پسرهایش را هم گذاشته بود سیامک و سیاوش حداقل دیویدی... الکساندری... ویکتوری... چیزی... دوباره به مامان پیام دادم: «ناهار رو چه کنیم؟ زنگ بزنم پیتزا سه سوت، پیتزای ایتالیایی بگیرم؟» مامان جواب داد: «اوکی بِیبی.» سمیرا پنجره قدی بزرگ توی پذیرایی را باز کرد: - نسرین یادته برگههای امتحانی رو توی دیوار آجرهای گوشهی حیاط قایم کردیم. به نظرت هنوز اونجان؟! از ترس آقاجونم خدابیامرز جرئت نمیکردم بگم چه روزهایی امتحان دارم. پریدم وسط حرف سمیرا و گفتم: «عه، مگه شما شاگرد اول دبیرستان نبودین؟!» سمیرا چشمهایش را تنگ کرد و خندید: «شاگرد اول دبیرستان کجا بود، شاگرد اول کلاس هم نبودم، یعنی خیلی بچه درسخونی نبودم.» مامان تندی گفت: «ولی خیلی کتاب میخوندی، معلوماتت عالی بود. برای همین همه بچهها بهت میگفتن سمیرا بوک.» سمیرا عکس خانوادهاش را به ما نشان داد. از لابهلای حرفهایش فهمیدم که شوهرش مغازه دارد و خودش هم توی یک کتابخانهی کوچک کار میکند. مامان پیام داد: «خیلی هم انگاری زندگی آنچنانی نداره. وسایل خونهاش رو دیدی. چهقدر دمره و رنگ و رورفته.» سمیرا آنقدر آرام بود که دلم میخواست زمان همینجا توی خانهی مادربزرگ بایستد و من ساعتها روبهرویش بنشینم و به حرفهایش گوش بدهم. مامان مثل اسفند روی آتش در آشپزخانه بالا و پایین میپرید، میدانستم که الآن با خودش فکر میکند که اَه... هیچی هم که توی خونهی مادرجون پیدا نمیشه بزاریم جلوی مهمون، نه آب میوهای، شکلاتی، شیرینی، بستنی... خیلی ضایع شد. به گنجهی گوشهی اتاق، انبار ذخایر مامانجون دستبرد زدم، اشک توی چشمان سمیرا جمع شده بود وقتی ظرفهای کوچک مسی نخودچی کشمش و چهارمغز را جلویش گذاشتم، انگاری مثل مامانبزرگ زیر لب ذکر میگفت، با تعجب نگاهش کردم. فهمید که دارم از فضولی میمیرم با صدای بلندتری گفت: «خدایا شکرت! امروز هم تونستم نفس بکشم و به یاد قدیمها نخودچی کشمش بخورم.» خندهام گرفت: «برای اینها اینقدر ذوق دارین؟» سمیرا دستهای مرا میان دستهای گرمش فشار دارد: «نهالجان من برای هر ثانیه از نفس کشیدنم خداروشکر میکنم.» انگار یک چیزی مثل جریان برق از توی دستهای سمیرا وول خورد و توی سیمهای رگهای آبیام به جریان افتاد، فکر میکنم به قول روانشناسها به آن میگویند انرژی مثبت، یاد شخصیت پدربزرگ توی کتاب دعاهای زمینی پدربزرگ افتادم. انگاری خانهی مامانجون داشت تکان میخورد سمیرا تمام پردههای توی هال را کنار زده بود و مبلهای مخمل قرمز را توی یک چشم به هم زدن رو به بالکن و درختهای بید توی باغچه برگرداند. مامان بدجور توی فکر تدارک یک مهمانی دوستانه به افتخار ورود سمیرا بود و میدانستم الآن دارد توی پیجها دنبال لباس میگردد. با سمیرا رفتیم توی حیاط و تمام علفهای هرز توی باغچه را کندیم. سمیرا با همهی گلهای توی باغچه حرف میزد. تازه خندهدار بود از علفهای هرز معذرتخواهی میکرد که مجبور بود آنها را بکند مامانجون چه کیفی خواهد کرد وقتی از خانهی خالهمینا که تازه زایمان کرده است، برگردد از دیدن حیاط و باغچه ذوقمرگ میشود، البته دور از جانش. سمیرا دستهایش را توی حوض آب شست: «خدایا شکرت! واقعاً کار توی باغچه آدم رو سر ذوق میاره. من ساعتها توی مزرعهی پدرشوهرم کار میکنم.» خندهام گرفت: - خاله سمیرا یعنی کشاورزی میکنی؟ - آره خب من بچه کشاورزم دیگه، آقاجونم خدابیامرز هم کشاورز بود، همیشه دلم میخواست یه مزرعهی خیلی بزرگ داشته باشم، وقتی میام پیش گلها و درختها احساس میکنم به خدا نزدیکترم. وقتی قبلاً اسم سمیرا را میشنیدم او را تصور میکردم که توی یک دانشگاه خیلی معروفی با کفشهای پاشنهبلند تق تق راه میرود و آنقدر دانشجو سر کلاسش نشسته که جای سوزن انداختن نیست. شوهرش را مجسم میکردم که با یک ماشین لاکچری میآید جلوی درِ دانشگاه سراغش و... دیگر برایم مهم نبود سمیرا کجا کار میکند، شوهرش چه کاره است، پسرهایش درس میخوانند یا نه، فقط و فقط خود سمیرا برایم مهم بود که با جاروی دستهبلند آقاجان داشت حیاط را جارو میکرد. مامان آمده بود توی بالکن: «وای سمیرا! این کارها چیه؟ مثلاً تو مهمون ما هستی!» سمیرا جارو را کنار در انباری گذاشت: «این حرفها چیه تا داداش سعیدم از اون سر شهر بخواد بیاد کلید خونهی مامان رو به من بده باید یه جوری خودم رو سرگرم کنم تا زمانم از دست نره.» به همهی ساعتها و روزهایی فکر میکردم که همینطوری میآمدند جلوی چشمهای من و رد میشدند و میرفتند و من فقط بعضی وقتها اگر حالی داشتم برایشان دستی تکان میدادم و بایبای میکردم. برقی توی چشمهای سمیرا درخشید و انگاری مهمترین خبر دنیا را به او داده باشند، مثل کسی که سالهای سال منتظر شنیدن خبر بردن بلیط لاتاری است: «صدای اذان امامزاده است؟» گوشهایم را تیز کردم، انگاری برای اولین بار بود که صدای اذان را میشنیدم، مامان سری تکان داد: «آره سمیراجون، هر روز صبح و ظهر و غروب، مثل قدیمها.» سمیرا داشت بال در میآورد: «پس بریم امامزاده تا نماز اول وقت رو از دست ندادیم.» خندهام گرفت: «نماز اول وقت؟!» وقتی سمیرا با آب حوض وضو میگرفت تمام گنجشکهای روی شاخههای درخت بید به تماشایش نشسته بودند، دلم یک جوری شد، مامان سرش را دوباره کرده بود توی گوشی: «من کار دارم فعلاً، باشه یه وقت دیگه.» کارهای جورواجور مامان که هیچ وقت تمامی نداشت، دویدم توی اتاق مامانجون برای برداشتن چادر و جانماز: «مامان من با سمیرا میرم امامزاده، نماز اول وقت رو نباید از دست داد.» | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 46 |