تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,015,955 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,717,989 |
سلام آقای مشاور، چرا من هر چی خدا رو صدا میزنم، خدا جوابم رو نمیده؟ | ||
سلام بچه ها | ||
دوره 33، اردیبهشت386، اردیبهشت 1401، صفحه 30-31 | ||
نوع مقاله: اتاق مشاور | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/hk.2022.72675 | ||
تاریخ دریافت: 21 خرداد 1401، تاریخ پذیرش: 21 خرداد 1401 | ||
اصل مقاله | ||
اتاق مشاور علی آرمین سلام آقای مشاور، چرا من هر چی خدا رو صدا میزنم، خدا جوابم رو نمیده؟ علی جمشیدی- رودهن پاسخ مشاور: کلاس هفتم بودم. خیلی به رمان و داستان علاقه داشتم و همه میدونستن که چهقدر خورهی کتابم. یه روز که خسته و کوفته از مدرسه اومدم خونه، مادرم گفت: «پدرام، یه بستهی پستی برات آوردن. گذاشتمش توی اتاقت.» تعجب کردم. کسی قرار نبود برام چیزی بفرسته. رفتم به اتاقم. روی بسته رو خوندم. بسته از تهران بود. یه نفر به نام «مجید فاضل» بسته رو فرستاده بود. برای گیرنده هم آدرس ما رو نوشته بود و بعد هم نوشته بود «تقدیم به پدرام عزیز». بیشتر کنجکاو شدم. لباسهام رو عوض نکرده، بسته رو گذاشتم روی میز و بازش کردم. چندتا کتاب بود؛ نویسندهی کتابها همون کسی بود که بسته رو فرستاده بود، ولی شماره و آدرسی از خودش نگذاشته بود و فقط نوشته بود که از تهرانه. تعجب کردم که چرا یه نویسنده باید کتابهاش رو برام بفرسته؛ یعنی هم تعجب کردم و هم خیلی خوشحال شدم. دویدم و به مامانم گفتم که چه اتفاق جالبی برام افتاده و مامانم هم کلی خوشحال شد. از اون روز به بعد کار من شده بود خوندن کتابها. کتابها خیلی جذاب بودن. هر چی بیشتر میخوندم بیشتر شیفتهی داستانهاش میشدم و روز بعد با شوق بیشتری میومدم سراغشون. روز چهارم بود که احساس کردم خیلی دوست دارم نویسندهاش رو ببینم و باهاش حرف بزنم. چند بار هم توی گوگل سرچ کردم و موفق شدم که عکسش رو پیدا کنم، ولی نتوانستم ازش شماره یا آدرسی تهیه کنم. بابام که اومد گفت: «میتوانیم به انتشارات زنگ بزنیم و از اونها سؤال کنیم.» به انتشارات هم زنگ زدیم، ولی گفتن اجازه ندارن بهمون شماره بدن. بالأخره هر سیزده جلد کتابی رو که برام فرستاده بود، خوندم. آنقدر جالب بودن که دوست داشتم یکبار دیگه از اول همهشون رو بخونم. چیزی که فکرم رو مشغول کرده بود این بود که نتونسته بودم با نویسندهاش تماس بگیرم تا لااقل دو کلمه باهام حرف بزنه. یه روز با دوستم سعید که صحبت میکردم یه پیشنهاد بهم داد. گفت که یه نامه بنویسم و بفرستم برای ناشر تا ناشر برسونه به دست نویسنده. من هم یه نامه نوشتم: «سلام آقای مجید فاضل، چند روز پیش شما برایم یک بسته فرستادید که در آن کتابهایتان بود. همهی آنها را خواندم و واقعاً خیلی خوشم آمد از کتابهایتان. ممنونم از اینکه برایم کتاب فرستادید. خیلی دوست دارم که شما را ببینم و چند کلمهای با من حرف بزنید؛ اگر وقت داشته باشید. منتظر پاسختان هستم. پدرام حسنی.» بعد هم آدرس و شماره تلفنمان را نوشتم و پستش کردم. چند روز بعد جواب نامهام رسید. نویسندهی کتابها یک نامه برایم فرستاده بود با دو کتاب دیگر. در نامهاش با خط خوانا و قشنگی نوشته بود: «دوست خوبم، آقا پدرام سلام، خوشحالم که از کتابهایم خوشت آمده و ازت متشکرم که آنها را خواندهای. باز هم برایت کتاب میفرستم. در نامهات گفتهای که دوست داری با تو حرف بزنم. مگر من با تو حرف نزدهام؟ من تا حالا با تو ساعتها صحبت کردهام و تو هم خوب به حرفهایم گوش دادهای. کتابهای من حرفهای من است که تو آنها را میخوانی و حرفهایم را میشنوی. من اصلاً کتابهایم را نوشتهام تا با تو و نوجوانهای دیگر بتوانم راحت حرف بزنم. باز هم برایت کتاب میفرستم و باز هم با تو حرف میزنم. دوست نویسندهات، مجید فاضل.» *** سلام علی آقا، داستان رو خوندی؟ جالب بود؟ حالا این داستان رو در ذهنت داشته باش و بریم سراغ سؤالت. پرسیده بودی که خدا چرا باهات حرف نمیزنه. کی گفته خدا با من و تو حرف نمیزنه و جوابمون رو نمیده. خدا مثل همون نویسنده است و تمام موجودات کلمههای کتابهای خدا هستن. مادر، پدر، برادر، خواهر، چشم، گوش، دست، پا، حس بویایی، حس لامسه، رنگها، گلها، پرندگان، موسیقیها، ابر و کوه و باد و بارون و هر چی که میبینی و میبینیم، همهی کلمهها کتابهای خدا هستن که خدا برامون پست کرده و ما هر روز داریم اونها رو میخونیم. داستان ما دقیقاً شبیه داستان پدرامه که با اینکه داره هر روز کتابهای نویسنده رو میخونه و کیف میکنه، ولی باز آرزو داره که ای کاش نویسنده دو کلمه باهاش حرف میزد! ما باید بدونیم که تمام دنیا کاردستی حکیمانهی خداست که در اختیار ما قرار داده تا هم لذت ببریم و هم بیشتر با خودش آشنا بشیم. خدا حتی زمانی هم که ما هیچی ازش نخواستیم و اصلاً نمیدونستیم چی میخواهیم، جوابمون رو داده. مثلاً وقتی که توی شکم مادر بودیم و هیچی حالیمون نبود، برامون یه مادر مهربون آماده کرده بود که وقتی دنیا میآییم اَزمون با دلسوزی مراقبت کنه. خدا برامون شیر آماده کرده بود که وقتی دنیا اومدیم، اَزمون پذیرایی کنه و گرسنه نمونیم. خدا بهمون چشم داده بود تا ببینیم، گوش داده بود تا بشنویم. آیا ما توی شکم مادر از خدا خواسته بودیم که بهمون یه مادر بده، شیر بده، چشم بده، گوش بده؟ نه ما اصلاً هیچی نمیدونستیم، ولی خدا میدونست که ما چه چیزی نیاز داریم و قبل از اینکه ازش چیزی بخواهیم بهمون داده بود. اما یه نکتهی مهم اینه که اگر درخواستهای دیگهای هم از خدا داشته باشیم خدا بهمون میده، ولی توجه داشته باشیم که باید برای بعضی از خواستههامون، خودمون تلاش کنیم و از راهش وارد بشیم تا به نتیجه برسیم. مثلاً کسی که دوست داره یه خونهی خیلی بزرگ داشته باشه، باید تلاش کنه تا با کار و تجارت پول زیادی به دست بیاره و یه خونهی بزرگ بخره؛ اگه بخوابه و تلاش نکنه، هیچ وقت به خواستهاش نمیرسه. خدا حرف آدمای تنبل و خوابآلود و بیکار رو گوش نمیده. خدا برای رسیدن به هر خواستهای راهی قرار داده که اگر از راهش وارد بشیم، به اون آرزومون میتونیم برسیم و خداوند هم کمکمون میکنه. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 451 |