تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,015,819 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,717,980 |
عالمان گمراه | ||
سلام بچه ها | ||
دوره 33، اردیبهشت386، اردیبهشت 1401، صفحه 34-35 | ||
نوع مقاله: داستان معارفی | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/hk.2022.72677 | ||
تاریخ دریافت: 21 خرداد 1401، تاریخ پذیرش: 21 خرداد 1401 | ||
اصل مقاله | ||
عالمان گمراه سیدناصر هاشمی همهی بزرگان نجران روی تختهایی چوبی دور تا دور مجلس نشسته بودند. هر کس با کنار دستی خود مشغول صحبت و پچ پچ بود. «ابوحارثهبن علقمه» بزرگ مسیحیان نجران، بالای مجلس نشسته بود و مدام به محاسنش دست میکشید. مضطرب به نظر میرسید. وقتی دید افراد حاضر در مجلس ساکت نمیشوند با انگشتر بزرگ خود چند ضربهای به میز کنار دست خود زد. صدای تق تق در سالن پیچید. همه ساکت شدند و نگاهها به طرف ابوحارثه برگشت. حاضرین در جلسه هم وقتی دیدند که ابوحارث میخواهد صحبت کند، ساکت شدند. ابوحارثه سرفهای کرد و گفت: «حتماً خبر نامه به همهی شما رسیده است.» بعضیها شانه بالا انداختند. یکی از انتهای مجلس با صدای بلندی گفت: «ابوحارث، جریان نامه را دوباره بگویید تا همه متوجه شوند.» ابوحارثه دستش را به نشانه تأیید تکان داد و گفت: «شخصی به نام محمد که ادعای پیامبری داشته، در نامهای از ما خواسته یا به دین اسلام درآییم یا جزیه1 بپردازیم. حال با درخواست من، شما بزرگان و عالمان نجران اینجا جمع شدهاید که جوابی شایسته برای او بفرستیم. هر کس نظری دارد بگوید.» هیچکس حرفی نزد. همه به چهرهی یکدیگر خیره شده بودند. کمکم همهمه بین حاضرین افتاد. هر کس نظری میداد: - نه جزیه میدهیم، نه اسلام را قبول میکنیم. - نمیشود هیچکدام را قبول نکنیم. ممکن است اعلام جنگ کنند. نجران کوچک است توان دفاعی ندارد. - خب جزیه بپردازیم. بهتر است تا دین خود را تغییر دهیم. - درست است. برای ما عیب است که در این سن و سال تغییر دین دهیم. - تا میشود برویم مکه و با پیامبر آنها گفتوگو کنیم. ببینیم حرف حسابش چیست. شاید درست بگوید! - بله، این هم نظری است. ابوحارثه به فکر فرو رفت. *** مسجد شلوغ شده بود. تقریباً همه شنیده بودند که بزرگان مسیحیت نجران به مکه آمدهاند تا پیامبر را ببینند و صحبت کنند. حتماً امر مهمی بود که این گروه بزرگ مسیحیان به مکه آمده بود. شصت نماینده، از عالمان سرزمین نجران که معلوم بود راه طولانیای را طی کردهاند. برای مردم جالب بود که این تعداد آدم یکجا برای دیدن پیامبر بیایند. همه به تماشا ایستاده بودند و منتظر صحبت پیامبر بودند. جمعیت آنقدر زیاد بود که مسجد گنجایش نداشت و تعدادی بیرون ایستاده بودند. داخل مسجد پر از پچ پچ بود. یکی از اشخاصی که نزدیک پیامبر بود، دستش را بلند کرد و مردم را به سکوت دعوت کرد. وقتی همه ساکت شدند پیامبر رو به نمایندگان مسیحی کرد و گفت: «من شما را به آیین توحید و پرستش خدای یگانه و تسلیم در برابر اوامر او دعوت میکنم.» ابوحارثه با فرد کنار دستی خود مشورتی کرد و سپس با صدای رسا و بلندی گفت: «اگر منظور از اسلام، ایمان به خدای یگانه جهان است، ما قبلاً به او ایمان آورده و به احکام وی عمل مینماییم.» صدای احسنت و مرحبا از گروه مسیحیان بلند شد و چهرهیشان گشوده شد. پیامبر بدون توجه به تشویق مسیحیان گفت: «اسلام علائمی دارد و برخی از اعمال شما حاکی است که به اسلام واقعی نرسیدهاید. چگونه میگویید که خدای یگانه را پرستش میکنید، در صورتی که شماها «صلیب» را میپرستید، و از خوردن گوشت خوک پرهیز نمیکنید و برای خدا فرزند معتقدید؟» «عبدالمسیح» که از بزرگان مسیحیت بود و به عقل و تدبیر و کاردانی شناخته میشد از بقیه اجازه گرفت و گفت: «ما مسیح را خدا میدانیم، زیرا او مردگان را زنده کرد، و بیماران را شفا بخشید، و از گِل پرندهای ساخت و آن را به پرواز درآورد، و تمام این اعمال، حاکی است که او خداست!» دوباره پچ پچ و همهمه در مسجد زیاد شد. افرادی که بیرون بودند مدام فشار میآوردند که وارد مسجد شوند و هی همدیگر را هل میدادند. یک نفر سعی میکرد که مردم را به سکوت دعوت کند. پیامبر با همان آرامش قبلی پاسخ داد: «نه! او بندهی خدا و مخلوق او است که او را در رحم مریم قرار داد، و این قدرت و توانایی را خدا به او داده بود.» با هر پاسخی که پیامبر میداد چهرهی مسلمانان حاضر در مسجد خندان میشد. اینبار نیز عبدالمسیح جواب داد: «آری، او فرزند خداست زیرا مادر او مریم، بدون اینکه با کسی ازدواج کند، او را به دنیا آورد. پس ناچار باید پدر او همان خدای جهان باشد.» هیئت همراه در ابتدا فکر میکردند که حتماً پیامبر را در مناظره شکست خواهند داد. خیلی بحث را جدی نگرفته بودند، ولی هر چه زمان بیشتر جلو میرفت ترس در چهره مسیحیان هویدا میشد. پیامبر دوباره فرمودند: «وضع حضرت عیسی از این نظر مانند حضرت آدم است که او را با قدرت بیپایان خود، بدون اینکه دارای پدری و مادری باشد از خاک آفرید و اگر نداشتن پدر، گواه بر این باشد که او فرزند خداست، پس حضرت آدم برای این منصب شایستهتر است، زیرا او نه پدر داشت و نه مادر!» نمایندگان نجران با این جواب پیامبر جا خوردند. جوابهایی میشنیدند که اصلاً به ذهن خودشان هم نرسیده بود. آرام آرام درماندگی در چهرهی مسیحیان نجران پیدا میشد. مسیحیان سرهایشان را به هم نزدیک کردند و مشغول مشورت شدند. هر مسألهای را مطرح میکردند جوابی دندانشکن میگرفتند. سرانجام بعد از کمی مشورت ابوحارثه سر از مشورت بیرون آورد و گفت: «گفتوگوهای شما ما را قانع نمیکند. راه این است که در وقت معینی با یکدیگر مباهله2 کنیم، و بر دروغگو نفرین بفرستیم، و از خداوند بخواهیم دروغگو را هلاک و نابود کند.» پیامبر نیز با مباهله موافق بودند. *** مسیحیان نجران بیرون شهر در صحرا ایستاده بودند با حالتی اضطرابگونه و پریشان و منتظر پیامبر بودند. یکی از مسیحیان گفت: «اگر واقعاً راست بگوید و پیامبر خدا باشد آنوقت ما همه نابود میشویم. باید چارهای بیندیشیم.» ابوحارثه کمی فکر کرد، کمی هم مشورت گرفت و بعد گفت: «چاره این است اگر دیدید او با سربازان خود میآید بدانید که او شیاد است و جان انسانها برایش مهم نیست، ولی اگر با فرزندان و عزیزانش آمد بدانید صادق است و در صدق گفتارش همین بس که جان عزیزان خود را به خطر انداخته.» مسیحیان در حال صحبت بودند که پیامبر را دیدند. پیامبر هر لحظه به آنها نزدیکتر میشد. اول مشخص نبود که پیامبر با چه کسانی به مباهله آمده. جلوتر که آمدند مسیحیان از تعجب دهانشان باز ماند. چهار نفر زیر یک عبا. برادرِ ابوحارثه که به مکه رفت و آمد زیادی داشت و پیامبر را قبلاً دیده بود، گفت: «بدا به حال ما. محمد با دختر و نوههایش برای مباهله آمدهاند.» نگرانی و ترس به دل مسیحیان بارید. پیامبر که نزدیک شد. بعد از سلام و احوالپرسی و قبل از هر حرف دیگری، ابوحارثه گفت: «ای محمد با دیدن این صحنه به حقانیت شما پی بردیم، ولی نمیتوانیم دین خود را عوض کنیم، جزیه پرداخت میکنیم.» لبخندی بر چهرهی حسن و حسین و فاطمه نشست.
| ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 54 |