تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,387 |
تعداد مقالات | 34,316 |
تعداد مشاهده مقاله | 12,993,253 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,705,412 |
کدو تنبل | ||
پوپک | ||
دوره 29، شهریور 1401-338، شهریور 1401، صفحه 6-7 | ||
نوع مقاله: داستان | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/poopak.2022.73056 | ||
تاریخ دریافت: 02 مهر 1401، تاریخ پذیرش: 02 مهر 1401 | ||
اصل مقاله | ||
کدو تنبل سپیده رمضاننژاد کدوی شکمگنده، با لباس چینچین نارنجیاش، قل و قل و قل آمد وسط باغچه. یکهو صدای فلفلی را شنید: «آی... وای... اوخ... آخ... یکی به دادم برسه. یکی بیاد این تیغ رو از شکمم دربیاره.» کدو قل و قل و قل رفت و تالاپی افتاد جلوی پای فلفلی. گفت: «اومدم به دادت برسم. تیغ از شکمت بیرون بکشم.» بعد هم تندی تیغ را از شکم فلفلی کشید بیرون. فلفلی گفت: «آخیش! راحت شدم. خدا رو شکر که تو اینجا بودی کدو تنبل!» کدو ناراحت شد. دلش شکست. آنجا نماند. قل و قل و قل رفت. جلوتر، ذرت کاکلی را دید که هی زمین میخورد و بلند میشد. کدو خندهاش گرفت. پرسید: «چرا اینجوری راه میری؟ چرا هی خودت را روی زمین میندازی؟» ذرت گفت: «چون موهام بلند شدن. میپیچن به دست و پاهام!» کدو گفت: «میخواهی موهات رو کوتاه کنم؟» ذرت گفت: «چی از این بهتر! فقط کاکلهامو زیاد کوتاه نکن!» کدو، قرچ و قورچ و قارچ، موهای ذرت را کوتاه کرد. ذرت، از خوشحالی، دور خودش چرخید. کدو را بغل کرد و گفت: «نمیدونستم آرایشگری هم بلدی، کدو تنبل!» کدو باز هم دلش شکست. قل و قل و قل رفت. سر راه، خیار قلمی را دید. خیار داشت پیچکها را از دور تنش باز میکرد، ولی نمیتوانست. کدو گفت: «اجازه میدهی کمکت کنم؟» خیار قلمی گفت: «چی از این بهتر؟» کدو، پیچکها را از دور خیار باز کرد. خیار نفس راحتی کشید و گفت: «آخیش. داشتم خفه میشدم. چه به موقع رسیدی کدو تنبل!» کدو خیلی دلش شکست. دیگر قل نخورد. جایی هم نرفت. همانجا روی زمین نشست و زار و زار و زار گریه کرد. صدایش توی باغ پیچید. فلفلی و ذرت و خیار دورش جمع شدند. فلفلی گفت: «تیغ توی پات رفته، کدو تنبل؟» ذرت گفت: «چون مو نداری ناراحتی، کدو تنبل؟» خیار گفت: «کسی اذیتت کرده، کدو تنبل؟» کدو داد زد: «نه... نه... نه...» فلفلی و ذرت و خیار به هم نگاه کردند. ذرت با تعجب پرسید: «پس چرا گریه میکنی؟» کدو دماغش را بالا کشید و گفت: «کسی که تیغ از شکم دوستش درمیاره، موهای دوستش رو کوتاه میکنه، پیچکها رو از دور دوستش میکَنه، تنبله!؟» فلفلی و خیار و ذرت به هم نگاه کردند. گفتند: «نه! خیلی هم زرنگه!» خیار گفت: «از این به بعد، صدات میکنیم کدو تپلی.» ذرت گفت: «من که میگم کدو قلقلی بهتره.» فلفلی گفت: «تو مثل حلوا شیرینی. رنگت هم مثل رنگ حلواست. دوست داری کدو حلوایی صدات کنیم؟» کدو یک نگاه به خودش کرد یک نگاه به دوستانش. بعد، لبخند زد و گفت: «بله، بله! صدام کنید کدو حلوایی!» از آن روز به بعد، توی باغچه، هرکس به او میرسید میگفت: «سلام کدو حلوایی!» و هر کاری داشت صدا میزد: «کدو حلوایی، بدو بیا کمکم کن!» | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 45 |