تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,015,773 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,717,971 |
واحد رو به رویی | ||
سلام بچه ها | ||
دوره 33، مهرماه-391، مهر 1401، صفحه 28-29 | ||
نوع مقاله: داستان | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/hk.2022.73343 | ||
تاریخ دریافت: 21 آبان 1401، تاریخ پذیرش: 21 آبان 1401 | ||
اصل مقاله | ||
واحد رو به رویی فاطمه نفری باورش سخت بود؛ اما صدای داد بابا بود که از راهرو میآمد. مامان دوید لای درِ واحدمان را باز کرد و با دست کوبید توی صورتش و گفت: «ای وای بر من!» و با دست دیگرش آرش، که دائم میپرسید: «چی شده؟» و میخواست مثل موش از لای در رد شود و بپرد توی راهرو، را گرفت و کشید عقب. من همان وقت لم داده بودم روی مبل و داشتم با بهار چت میکردم، که ناگهان قلبم از صدای بابا گرومپی افتاد کف پایم. بابا میگفت: «اون بار چیزی نگفتم، دلیل نمیشه که هر بار ماشینتون رو بذارید توی پارکینگ من! آخه ملاحظه هم خوب چیزیه!» و صدای بابای بهار میآمد که میگفت: «حق با شماست، معذرت میخوام، ماجرا اینه که...» اما بابا نمیگذاشت که او ماجرا را تعریف کند و دوباره حرف خودش را تکرار میکرد. من و مامان با درماندگی زل زده بودیم به هم و خوب میدانستیم که درد بابا اینها نیست و دل او از جای دیگر پر است؛ چون ما سه روز بود که اصلاً ماشین نداشتیم. بابا مجبور شده بود برای جنسهای مغازهی جدیدش ماشین را بفروشد و حالا هم فقط داشت خستگیها و ناراحتیهایش را سر یکی خالی میکرد! اولین بار، همه چیز از یک مسئلهی مسخره شروع شده بود. یا به قول مامان بیاهمیت. یک شب که از بیرون برگشتیم خانه، دیدیم یک ماشین دیگر، توی پارکینگ ما پارک کرده و یک شمارهی موبایل، پشت برف پاککن گذاشته. بابا کلی اخم و تخم کرد؛ اما مامان گفت: «وقتی شماره گذاشته، یعنی خودش میدونسته که اینجا پارکینگ ماست، حالا هم مشکلی پیش نیومده، با یک زنگ حل میشه.» و به جای اینکه صبر کند تا بابا تماس بگیرد، خودش شماره موبایل را گرفت و فهمیدیم که ماشین، برای مهمانهای واحد روبهروییمان است که تازه یک ماه است اینجا را خریدهاند. همانها که از چشمی دیده بودم که یک دختر نوجوان همسن من دارند و یک پسر که با آرش همسن و سال است. مسئله برای ما تمام شده بود؛ اما بهانهگیریهای بابا تازه شروع شده بود. هر بار هم به یک چیزی گیر میداد. وقتی مهمان داشتند میگفت: «مردم عجب بیملاحظهاند! هر روز مهمون، هر روز سروصدا! ویلای شخصی که نیست، آپارتمانه!» مامان میگفت: «عزیزم این دیوار مشترکی که بین ماست، صدای ما رو هم منتقل میکنه به اونور، ما هم وقتی مهمان داریم، همین بساطه.» اما بابا میگفت: «برو ببین توی راهرو پر کفشه، حداقل میتونن که یه جایی واسه رفتوآمد ما بذارن!» مامان سکوت میکرد و بابا دوباره دو روز دیگر سوژههای جدیدتری گیرش میآمد. ـ این لکههای آشغالِ کف راهرو چیه؟ گند زدن به آسانسور و راهرو! فرهنگ آپارتماننشینی هم خوب چیزیه! مامان میگفت: «از کجا میدونی که مال این بندههای خداست؟» بابا مثل همیشه زود جوش میآورد. ـ خانوم، هر طبقه که دوتا واحد بیشتر نداره! وقتی کار ما نیست، یعنی کار اونهاست! مامان به عصبانیت بابا میخندید. ـ دِ همین دِ. از کجا معلوم که کار ما نیست؟ شاید لکهها، مال زبالههای خودمونه که امروز دادم آرش ببره بیرون! اما بابا باز هم کم نمیآورد و وقتی میخواست برود سرکار، اول از چشمیِ در، راهرو را میپایید که همسایه نباشد، تا مجبور به سلاموعلیک با آنها نشود. مامان مثل همیشه کاری به حرفهای بابا نداشت. میگفت: «بابات تحت فشاره، خسته میشه بندهی خدا و به زمین و زمان گیر میده. این حرفها رو خیلی نباید جدی گرفت.» اولین بار هم که اتفاقی با همسایهیمان از خانه زدیم بیرون، کلی با خانم همسایه گرم گرفت و وقتی آنها رفتند، به من که به دختر نوجوان آنها فقط یک سلام داده بودم، گفت: «توی دهنت ماست زده بودی که نمیتونستی حرف بزنی؟ آدم باید مردمدار باشه!» یک بار هم که آش پخته بود، یک کاسه را خیلی زیبا تزئین کرد و به من گفت: «شیدا من دارم میرم آش ببرم برای همسایه، تو هم دوست داری بیای با دخترشون آشنا بشی؟» من با اینکه ته دلم غنج میزد تا توی طبقهی خودمان، یک رفیق ششدانگ پیدا کنم، ابروهایم را دادم بالا و گفتم: «وا! من بیام تا با اون آشنا بشم؟» مامان سکوت کرد، از آن لبخندهای ژکوند تحویلم داد و به جای من آرش را با خودش برد. من از توی چشمی دیدم که خانم همسایه سلاموعلیک گرمی کرد و بعد هم تعارفشان کرد که بروند تو. مامان قبول نمیکرد؛ اما وقتی آرش با پسر همسایه شروع کردند به بازی و جلوتر از مامان دوید توی خانه، مامان هم رفت داخل و من را با چشمانی ناباور، پشت چشمیِ در تنها گذاشت. خب راستش دلم که نه، تا ته وجودم از این حماقت و خریت خودم که مثلاً کلاس گذاشته بودم، سوخت و کلی به حال آرش حسرت خوردم که رفته بود و داشت برای خودش کیف میکرد و این را صدای خندههایی که از دیوار مشترک، رد میشد تأیید میکرد. هر چند وقتی برگشتند، از این سوختگی عمیقم چیزی به مامان لو ندادم و مامان هم نامردی نکرد و در مقابل، هیچ اطلاعاتی را لو نداد. من در بیخبری کامل به سر میبردم تا وقتی که چند روز بعدش زنگ واحدمان به صدا درآمد و من پشت در، با یک بشقاب کیک زیبا و خوشبو مواجه شدم. دختر روبهرویی بشقاب را گرفت به سمتم و با لبخند گفت: «سلام. من بهارم. این کیک رو خودم پخته بودم، گفتم یک برش هم برای شما بیارم.» من که از تجربیات سوختگیهای عمیقِ دفعههای گذشته، درس عبرت گرفته بودم، کلاس و اِفه و ناز و ادا را گذاشتم کنار و مثل آدم گفتم: «چهقدر قشنگه، میشه به من هم یاد بدی بپزم؟» و همین جمله، آغاز دوستیِ ما بود و چی باحالتر از اینکه دوست آدم، همسایهی دیوار به دیوار آدم باشد؛ اما کاش بابا هم این را میفهمید و این رسوایی را درست نمیکرد! * نصفه شب بود که مامان درِ اتاقم را باز کرد و گفت: «تو هنوز بیداری؟ داری چهکار میکنی؟» از حالت درازکش، نشستم توی تخت و موبایل را گرفتم سمتش. ـ به خدا دارم با بهار چت میکنم. مامان چشمهایش را که از روی خستگی قرمز شده بود، مالید به هم. بعد از شیرینکاری بابا، ترسیده بودم که رفاقت من و بهار به هم بخورد؛ اما مامان گفته بود: «هر کس مسئول رفتار خودشه دخترم، تو کاری به کار پدرت نداشته باش. آدم باید همیشه خوبیهای دیگران رو ببینه، نه بدیهاشون رو. همسایهی خوب نعمت بزرگیه.» فردای آن روز هم، خودش به بهانهی حلوایی که پخته بود، رفت خانهی همسایه و برای مامان بهار تعریف کرد که بابا چهقدر تحت فشار است. رفتم کنار مامان و گفتم: «شما چرا نخوابیدی؟» خمیازه کشید. ـ تب آرش بدجوری شدید شده. نگرانم، خطرناکه. گفتم: «خب بابا رو صدا کن ببریدش دکتر.» مامان رفت به سمت در و آهسته گفت: «ساعتِ دو دکتر کجا بود؟ نزدیکترین بیمارستان نیم ساعت با ما فاصله داره، با کدوم ماشین بریم؟» مامان که از اتاق رفت بیرون، گوشی توی دستم لرزید. بهار بود که میپرسید: «چی شدی؟ کجا رفتی؟» برایش صوت فرستادم و ماجرا را تعریف کردم و بعد هم رفتم کنار آرش که داشت توی تب میسوخت و هذیان میگفت. آرش گریه میکرد و از صدای گریهاش بابا هم بیدار شده بود. بابا نشسته بود کنار رختخواب آرش و زانوی غم بغل گرفته بود. میگفت: «اگه ماشین بود...» من و مامان سعی میکردیم آرش را پاشویه کنیم و او جیغ میکشید و نمیگذاشت. درگیر آرش بودیم که صدای زنگ واحدمان بلند شد. ما با تعجب به هم نگاه کردیم. بابا بلند شد و رفت پشت در. از چشمی نگاهی انداخت به راهرو و مردد در را باز کرد و رفت بیرون. من دویدم پشت در، تا از چشمی نگاه کنم که آن پشت چه خبرهایی است. بابای بهار بود. این اولین بار بود که بعد از داد و هوارهای بابا، همدیگر را میدیدند. آقای شرافت صدایش خش داشت و معلوم بود که خواب بوده. گفت: «خدا بد نده، بچه مریض شده؟» بابا مِن مِنکنان پی جواب بود که آقای شرافت سوئیچ را گرفت مقابلش و گفت: «این سوئیچ ماشینه. ناقابله، گفتم اگه صلاح میدونید، آرش رو ببرید دکتر.» بابا دستی کشید به ریشها و موهایش که در این یکی- دو سال کلی سفید شده بودند و گفت: «آخه...» بابای بهار دستش را گذاشت روی شانهی بابا و گفت: «تعارف نکنید، ما همسایهایم. باید به درد هم بخوریم.» بابا سرش را انداخت زیر و زیر لب گفت: «دست شما درد نکنه همسایه.» | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 11 |