
تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,408 |
تعداد مقالات | 34,617 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,341,321 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,871,549 |
لقمهها | ||
پوپک | ||
دوره 29، آبان-1401-340، آبان 1401، صفحه 16-17 | ||
نوع مقاله: در باغ مهربانی | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/poopak.2022.73445 | ||
تاریخ دریافت: 07 آذر 1401، تاریخ پذیرش: 07 آذر 1401 | ||
اصل مقاله | ||
در باغ مهربانی لقمهها مرتضی دانشمند با اشارهی آقای لقمانی، بچهها خیلی زود لقمههای نان و پنیر را از کیفهایشان درآورده و آمادهی خوردن شدند. هیچکس دقیقاً نمیدانست قرار است بچهها با این لقمهها چه درس جدیدی از آقای لقمانی بگیرند. آقای لقمانی گفت: «پیش از اینکه به طرف لقمههای بیزبان حملهور شوید هر کدامتان دربارهی لقمهای که میخورید سؤالی مطرح کنید. یادتان باشد امتحان شما از همین لحظه شروع میشود.» رضا گفت: «آقا اجازه! آیا این لقمه خوشمزه است؟» جواد گفت: «آیا این لقمه خیار هم دارد؟» محمد گفت: «آیا لقمه گردو هم دارد؟» نادر گفت: «آیا شما نان و پنیر را دوست دارید؟» آقای لقمانی گفت: «حالا من هم چند سؤال به سؤالهای شما اضافه میکنم، البته از نوعی دیگر.» بعد ماژیک را برداشت و روی تابلو نوشت: ۱. پول لقمهای که میخورم از کجا آمده است؟ آیا خودم کار کرده و به دست آوردهام یا کسی به من بخشیده یا با زور از کسی گرفتهام؟ ۲. هنگام غذا خوردن، دست ما چه وظیفهای دارد؟ چشم ما چه وظیفهای، دست و زبان و دندان و لبهای ما چه وظیفهای؟ همینطور بقیهی اعضای ما. اما جواب سؤالها وظیفهی چشم: چشم ما وظیفه دارد به غذا نگاه کند و به غذای دیگران نگاه نکند. وظیفهی دست: بهتر است پیش از غذا و پس از آن شسته شود و لقمهها را کوچک بگیرد. وظیفهی زبان: اول غذا بسمالله و آخر آن الحمدلله بگوید. وظیفهی لبها: به غذا فوت نکند. وظیفهی دندان: غذا را خوب آسیا کند و نجویده تحویل گلو ندهد. آقای لقمانی ادامه داد: «البته اعضایی که گفتیم وظایف بزرگتری هم دارند. مثلاً فکر ما وظیفه دارد دربارهی غذاهای حلال و حرام تحقیق کند، زبان وظیفه دارد دربارهی آنها از آگاهان بپرسد. چشم وظیفه دارد فهرست غذاهایی که حلال و حرام است را در رسالهی مجتهد ببیند. یکدفعه صدای نادر آمد. - آقا اجازه صبر ما تمام شد، اجازه میدهید شروع کنیم؟ بچهها خندیدند. آقای لقمانی گفت: «فقط یک نکتهی خیلی مهم مانده...» همانطور که آقای لقمانی صحبت میکرد یکدفعه سر بچهها به عقب برگشت. صدای ملچ و مولوچ از ته کلاس میآمد. نادر بیشتر از نصف لقمهاش را خورده بود و داشت برای نیمهی نهایی آماده میشد که صدای آقای لقمانی را شنید: - آهای شکمخان! صبر کن با هم راه بیفتیم! بچهها خندیدند. نادر هم خندید و به سرفه افتاد. آقای لقمانی نگاهی به بچهها و اشارهای به لقمهها کرد. بچهها به لقمهها مهلت ندادند. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 20 |