تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,015,788 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,717,973 |
عوضش... عوضش... | ||
پوپک | ||
دوره 29، آذر-1401-341، آذر 1401، صفحه 6-7 | ||
نوع مقاله: داستان | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/poopak.2022.73547 | ||
تاریخ دریافت: 04 دی 1401، تاریخ پذیرش: 04 دی 1401 | ||
اصل مقاله | ||
داستان عوضش... عوضش... کلر ژوبرت باریکو، هزارپاکوچولو، آخرین کفش پیادهرویاش را پوشید. بعد تا لانهی دوستش دوید و گفت: «حاضر شو پاپوجان! مگر خودت هم آرزو نداشتی دریا را ببینی؟ پس زود بیا برویم!» پاپو اخم کرد و گفت: «وای وای! این همه راه؟» باریکو با شادی گفت: «عوضش... عوضش وقتی برسیم، کلّی خوشحال میشویم. تازه توی راه یک عالم چیزهای جدید میبینیم.» پاپو کفشهایش را پوشید. آنوقت دو هزارپاکوچولو کولهپشتیشان را برداشتند و راه افتادند. کمی که رفتند، پاپو ایستاد و گفت: «وای وای! چهقدر راه رفتیم! فکر کنم هزار قدم از لانهیمان دور شدیم.» باریکو خندید و گفت: «عوضش... عوضش به اندازهی هزار قدم به دریا نزدیکتر شدیم.» و به راهش ادامه داد. پاپو چند آه بلند کشید و دنبالش دوید؛ امّا کمی جلوتر ایستاد. چندتا از پاهایش را توی هوا تکان داد و گفت: «وای وای! این پایم درد گرفته. این یکی و آن یکی و این یکی هم همینطور.» و یک عالم آخ و اوخ کرد. باریکو با لبخند گفت: «عوضش... عوضش این همهی پای سالم داری. این چندتا را بالا بگیر و بیا!» دو هزارپاکوچولو به راهشان ادامه دادند؛ امّا کمی بعد پاپو گفت: «وای وای! دارم از گرسنگی غش میکنم! صدای قار و قور شکمم را نمیشنوی؟» باریکو کولهپشتیاش را باز کرد و گفت: «عوضش... عوضش کتلتهای قارچ نیمهسوختهی من خیلی خوشمزه به نظر میرسند.» دو هزارپاکوچولو غذا خوردند و دوباره راه افتادند. رفتند و رفتند و رفتند تا به ساحل رسیدند. پاپو گفت: «وای وای! چهقدر خسته شدم!» باریکو با ذوق و شوق گفت: «عوضش... عوضش ببین دریا چهقدر زیباست!» پاپو گفت: «آره خب، ولی زیادی بزرگ است! چه بوی عجیبی هم میدهد! تازه چرا همهاش عقب و جلو میرود؟ چرا آبش را به ما میپاشد؟ چرا اینقدر هم شور است؟ چرا...» باریکو یکهو اخم کرد و با تندی توی حرفش پرید: «هِی! خسته نشدی از بس نق زدی، غر زدی و اخم و تَخم کردی؟» پاپو با تعجّب به باریکو نگاه کرد و توی دلش گفت: «وای وای! یعنی باریکو هم یاد گرفته غرغرو و نقنقو باشد؟» بعد لبخند زد و گفت: «عوضش... عوضش... عوضش حوصلهات اصلاً سر نرفته توی راه، مگر نه؟» باریکو زود اخمهایش را باز کرد و هر دو زدند زیر خنده. یک جای راحت کنار ساحل پیدا کردند و غروب آفتاب روی دریا را تماشا کردند. بعد بیصدا به آواز آرام موجها گوش کردند و خیلی زود خوابیدند. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 29 |