
تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,408 |
تعداد مقالات | 34,617 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,341,317 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,871,549 |
ماجراهای نبات کوچولو | ||
پوپک | ||
دوره 29، بهمن -1401-343، بهمن 1401، صفحه 4-5 | ||
نوع مقاله: خنده منده | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/poopak.2023.73818 | ||
تاریخ دریافت: 15 اسفند 1401، تاریخ پذیرش: 15 اسفند 1401 | ||
اصل مقاله | ||
نبات کوچولو سیدناصر هاشمی ورزش مورد علاقه مامان از نبات کوچولو پرسید: «دخترم چه ورزشی را بیشتر دوست داری؟» نبات کوچولو که حوصلهی ورزش نداشت، کمی فکر کرد و گفت: «به نظر من ورزش شطرنج و منچ از همهی ورزشها بهتر هستند.» لباس تنگ نبات کوچولو لباس جدید خرید. وقتی لباسش را پوشید، دوید پیش مادرش و گفت: «مامان لباس من خیلی تنگ است، دارم خفه میشوم.» مامان نگاهی به نبات انداخت و گفت: «دخترم لباس هیچ عیبی ندارد، فقط سرت را از توی آستین بیرون آوردهای.» توپ جمع کن نبات کوچولو یک سال بود که میرفت ورزش بسکتبال. یک روز پدرش پرسید: «دخترم چرا اصلاً پیشرفتی نداری؟ در کدام پُست بازی میکنی؟» نبات کوچولو گفت: «در پست توپ جمع کن!» مارا سه نا پدر از نبات از نبات کوچولو پرسید: «دخترم مارادونا را میشناسی؟» نبات کوچولو گفت: «بله، او یکی از بهترین فوتبالیستهای دنیاست.» پدر گفت: «از مارادونا بهتر کسی را میشناسی؟» نبات کوچولو گفت: «بله، مارا سه نا!» قالیشویی در خواب نبات کوچولو خواب بود. مادرش گفت: «دخترم ساعت هفت شده، پاشو مدرسهات دیر میشود.» نبات کوچولو خمیازه کشید و گفت: «مامان دیشب خواب دیدم دارم قالی میشویم. به خاطر همین الآن خستهام میخواهم بخوابم.» نوشابه نبات کوچولو رفت مغازه و گفت:« آقا نوشابه دارید؟» مغازه دار اخمی کرد و گفت: «این جا کتاب فروشی است.» نبات کوچولو کمی اطرافش را نگاه کرد و کمی خجالت کشید و بعد گفت:« خب من هم کتابی به نام نوشابه ی زرد می خواستم!» باغ وحش روز جمعه نبات کوچولو با پدر و مادرش رفته بودند باغ وحش . در باغ وحش چند اسب دید، رفت کنار اسب ها . از دهان اسب ها بخار می زد بیرون. نبات کوچولو به پدرش گفت: «بابا اسب بخار که میگویند همین است؟» دندان نبات کوچولو سر کلاس علوم نشسته بود . خانم معلم از او پرسید: «دخترم به نظرت آخرین دندانی که انسان در میآورد کدام دندان است؟» نبات کوچولو کمی فکر کرد و ناگهان یاد دندان های مادربزرگش افتاد و گفت: «دندان مصنوعی.» | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 56 |