تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,177 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,098 |
عاقبت حقه باز | ||
پوپک | ||
دوره 29، بهمن -1401-343، بهمن 1401، صفحه 16-18 | ||
نوع مقاله: آینه ها | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/poopak.2023.73825 | ||
تاریخ دریافت: 16 اسفند 1401، تاریخ پذیرش: 16 اسفند 1401 | ||
اصل مقاله | ||
آینهها عاقبتِ حقهباز مجید ملامحمدی مثل همیشه خلیفه در کنار دوست صحرانشین خود نشسته بود؛ گل میگفت و گل میشنید. ندیم(1) وقتی پا به قصر گذاشت و آن دو را با هم دید، دوباره دلش پر از خشم شد. او به دوستیِ خلیفه و آن مرد صحرانشین حسادت میکرد. مرد صحرانشین تا نگاهش به ندیم افتاد با خوشرویی گفت: «بیا در کنار ما دوست عزیز، چرا آن جا تنها ایستادهای؟» ندیم که مثل هیزم گُر گرفتهای شده بود، جواب داد: «نه، من باید به کارهای حضرت خلیفه برسم!» بعد با عجله از آنجا خارج شد. ندیم به اتاق خود رفت. جلوی آینه ایستاد و به قیافهی خودش خیره شد. به چشمهایش خون افتاده بود و قلبش با تاپ تاپ بلندی صدا میکرد. او جلوی آینه میگفت: «من باید به حساب تو برسم آدم بدبختِ بیاباننشین. من باید هر طور شده، تو را از بین ببرم تا شَرَّت از اینجا کم شود!» ندیم در همان ساعت یک نقشه چید. فردای آن روز مرد صحرانشین را به خانهی خود دعوت کرد و از او پذایرایی گرمی به عمل آورد؛ اما در پشت پرده، به آشپز خود دستور داد، در غذای او مقدار زیادی سیر بریزد. مردِ صحرانشین وقتی از آن غذا خورد، دهانش بوی سیر گرفت. ندیم بعد از غذا از او عذرخواهی کرد و گفت: «دوست خوب من، اکنون غذایی سیردار خوردهای و دهانت بو میدهد، بهتر است وقتی که با خلیفه روبهرو شدی، دورتر از او بنشینی و دستت را جلوی دهانت بگیری؛ چون خلیفه از بوی سیر خیلی بدش میآید.» مرد صحرانشین که برای چند روزی مهمان خلیفه بود، قبول کرد. ندیم بعد از آن مهمانی، با عجله پیش خلیفه رفت و گفت: «سرورم، دوست صحرانشین شما که ادعای دوستی با شما را دارد، میگوید از بوی دهان خلیفه در عذاب است و مجبور است هنگام صحبت کردن با شما، دستش را جلوی دهانش بگیرد. من از این حرف او خیلی بدم آمد، چه آدم قدرنشناسی است!» خلیفه عصبانی شد و پرسید: «او این حرفها را به تو زد؟ وای بر من! داشتم در این مدت، مار توی آستینم پرورش میدادم.» ندیم از قصر خلیفه بیرون رفت. خلیفه خیلی زود دوست صحرانشین خود را صدا زد. مرد صحرانشین به خاطر توصیهی ندیم، دست به دهان گرفت و به او نزدیک نشد. خلیفه عصبانی شد، فوری کاغذی برداشت و دست به قلم شد. بعد روی آن کاغذ نوشت: وقتی آورندهی این نامه پیش شما آمد و نامه را به شما داد، او را از بین ببرید، فوری! بعد نامه را بست و دستِ او داد. خلیفه که حوصلهی حرف زدن نداشت، گفت: «زود این نامه را ببر و به حاکم سرزمینتان بده!» مرد صحرانشین خوشحال و خندان راه افتاد تا از قصر خارج بشود. وقتی پا به حیاط گذاشت ندیم که در پشت ستونها مخفی بود، جلو دوید و پرسید: «چه شده، با این عجله به کجا میروی مرد؟» مرد صحرانشین نامه را نشان او داد و گفت: «خلیفه از ادب و عمل من خوشش آمد، این نامه را به من داد تا به حاکم سرزمینمان برسانم؛ اما نمیدانم داخل آن چه چیزی نوشته است!» ندیم با خودش فکر کرد: نکند خلیفه از گناه او گذشته و با این نامه میخواهد به او هدیهی بزرگ و با ارزشی بدهد. بهتر است خودم آن را بگیرم و ببرم! - ای مرد مهربان، من اسبی دارم که خیلی تندرو است؛ این نامه را به من بده تا زودتر به دست حاکم برسانم! مرد صحرانشین که دل صاف و با محبتی داشت، قبول کرد. ندیم نامه را گرفت و با اسب تندروی خود به سرزمین او رفت و نامه را به حاکم داد؛ اما از بختِ بد او، حاکم جلاد خود را خبر کرد و... سرانجام... خلیفه چند روزی بود که در فکر ندیم بود؛ اما او را در قصر نمیدید. اینجا و آنجا از او سراغ گرفت؛ اما هیچ کس از او خبری نداشت. ناگهان سر و کلهی مرد صحرانشین در قصر پیدا شد. خلیفه که از دیدن او شگفتزده بود، پرسید: «پس چرا نرفتی، آن نامهای که به تو دادم چه شده؟» مرد صحرانشین قصهی گرفتن نامه از سوی ندیم و رفتن او به سرزمین خودشان را برای خلیفه تعریف کرد. ناگهان فریاد خلیفه بلند شد: «ای وای...!» خلیفه با ناراحتی ماجرای بوی بدن دهان و آن نامه را برای او تعریف کرد. مرد صحرانشین هم با شنیدن این حرف، قصهی مهمانی ندیم و بوی سیر را به خلیفه گفت. چشمهای خلیفه گشاد شد. فوری برخاست، دست بر شانهی او گذاشت و گفت: «حالا میفهمم حق آن ندیم بدجنس بود که خودش با پای خودش به سراغ مرگ برود!» * استاد علی اکبر دِهخدا یکی از نویسندگان و شاعران مشهور کشورمان است. او در سال 1257 شمسی در تهران به دنیا آمد. پدرش اهل قزوین بود. روز درگذشت او هفتم اسفند سال 1234 در تهران است. او چهل سال برای نوشتن لغتنامهی باارزشش تلاش کرد. همچنین ضربالمثلهای فارسی را در کتابی به اسمِ «امثال و حِکَم» جمعآوری کرد. ضربالمثلها؛ جملههای کوتاه و شیرینی هستند که در همهی زبانها و گویشهای محلی کشورهای مختلف وجود دارند. در زبان و ادبیات فارسی هم ضربالمثلهای زیبا و شیرینی وجود دارد که قصهها و حکایتهای خواندنی و جذابی باعث به وجود آمدن آنها شدهاند. داستانهای کتاب «تنبلهای برنده» بازآفرینی یکی از آن ضربالمثلهای خواندنی است.
| ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 33 |