تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,282 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,198 |
شادی | ||
سلام بچه ها | ||
دوره 33، اسفند-1401 - شماره پیاپی 396، اسفند 1401، صفحه 8-9 | ||
نوع مقاله: داستان | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/hk.2023.73881 | ||
تاریخ دریافت: 15 فروردین 1402، تاریخ پذیرش: 15 فروردین 1402 | ||
اصل مقاله | ||
شادی! رفیع افتخار قلبم تالاپوتلوپ میزند و خدا خدا میکنم مامان قبول کند. گوشی را که میگذارد، میپرسد: «چیه؟ چرا اینطور نگاهم میکنی؟ دعوتمان کرد شیراز. خودت که شنیدی.» با تردید میگویم: «مامان، جان شادی، راستشو بگو، خالیبندی نباشه!» و با التماس ادامه میدهم: «یکدفعه نزنید زیرش و بگید امسال توی خونهایم و جایی نمیریم.» الکی اخم میکند: «دختر، خالیبندی چیه؟ خالهات از من قول گرفت.» از خوشحالی چنان جیغ بنفشی میکشم که گوشهایش را سفت میچسبد! پرپروک! مامان مثل مرغ سر کنده بالوپر میزند و با تکان سر و دست و ابرو به بابا اشاره میکند بگوید نمیآییم. بابا خودش را زده به آن راه، دستبهکمر، با ابروهای لنگهبهلنگه به سقف نگاه میکند: «به روی چشم، مزاحم میشویم. جوری حرکت میکنیم که سالتحویلی دور هم باشیم، خوب شد؟ راضی شدی، آبجی؟ همه سلام میرسونن، مهتاب، شادی، شهرام،...» شهرام از خوشحالی یک متر به هوا میپرد و صدای یوووووووهویش خانه را میلرزاند. وارفته و ازدسترفته، یاد نریمان و نادر میافتم. شک ندارم با وجود این دو پسربچهی تخس و ننر و آقاشهرام لوس و بیمزه تعطیلات کوفتم میشود. از حرصم میخواهم فریاد بکشم: «من اصفهان بیا نیستم!» به جایش زار میزنم: «مامان!» و پا به زمین میکوبم و به حالت قهر کج میکنم توی اتاقم. دفترچهی خاطراتم را باز میکنم و مینویسم: «خاک بر سرم! از حالا میتوانم حدس بزنم چه سرنوشت دردناکی انتظارم را میکشد. تمام نقشههایم خراب شدند! حالم بدجوری بنجل و به قول مامان پرپروک است. عمهشوکت زنگ زد و دعوتمان کرد اصفهان. بابا هم بدون در نظر گرفتن نظر ما یعنی من و مامان فوری قبول کرد. انگار که ما دو نفر اینجا علوفهی خشکیم! عید، مثل 2o است. مُمِد حیات است و مفرح جان؛ اما عید امسال من از جنس گازهای گلخانهای است که باید کم و کم و کمتر شوند. آخه، خانهی عمه هم شد جا! شهرآورد! بابا دستی به کلهی کم مویش میکشد و زیرلبی جوری که همه بشنوند، میگوید: «حالا که اینطوره دربی تیم برنده رو تعیین میکنه!» و رو به مامان ادامه میدهد: «نه حرف ما، نه حرف شما، قرعه میاندازیم اسم هر کی دراومد اون برنده است. یا صاف میریم اصفهان یا کج میکنیم طرف شیراز. راضی شدی خانم؟» مامان که انگار انتظار این عقبنشینی و پیشنهاد را ندارد بیهوا میپراند: «قبول میکنیم. سرنوشت این شهرآورد را پنالتیها معلوم میکنه. پنالتی زدن هم شانسیه.» و نگاهی به من میاندازد که بق کرده و ایستادهام گوشهای. شهرام چشمهایش را ریز میکند: «مامان، به این دخترت بگو بعد از باخت مظلومنمایی در نیاره که اصلاً حال و حوصلهاش رو ندارم. حوصلهی گریه و زاری رو هم ندارم. گفته باشَما» بابا دم سبیلش را میجود: «اینقدر سربهسر خواهرت نذار. مامانت مثل شیر مواظبه.» مامان پوزخندی میزند و به کریاش جواب میدهد: «جِرزنی توی کار ما مادر و دختر نیست. دیگه دورهی شیوههای غیراخلاقی گذشته. تیم ما حرفهایه!» و رو به من میپرسد: «مگه نه، شادیجون؟» کمی سرم را تکان میدهم و نگاهم را میکشانم به شهرام که لبخند موذیانهای روی لبش رژه میرود و خودش را از پیش برنده میداند. سرگروههای دوتا تیم یعنی بابا و مامان تاریخ برگزاری شهر آورد را مشخص میکنند. فردا شب، بعد از شام. مامان که خیلی امیدوار است حماسهی ملبورن را تکرار کنیم! شانس و اقبال! شهرام کاغذ سفیدی میآورد و آن را به ده تکه مساوی تقسیم میکند. روی پنجتا از کاغذها مینویسد اصفهان و روی پنجتای بقیه شیراز. سپس کاغذها را مچاله میکند و میریزد توی یک پارچ دهانگشاد. میگویم: «مگه ما چند شهر داریم که اینهمه مینویسی و شلوغش کردی.» بابا میگوید: «هه! کجای کاری؟ دربی باید شلوغ و پرهیجان باشد. این یک دربی واقعیه! نباید سرد و بیروح باشد.» سرم را ریزریز تکان میدهم که مثلاً فهمیدم و دست توی پارچ میکنم و کاغذها را لمس میکنم و همزمان قلبم شروع میکند به تالاپتلوپ کردن. خدایا! شیراز در بیاد! خدایا، شیراز! خدایا... شهرام با اخم میگوید: «چرا اینقدر فسفس میکنی؟ زود باش و یکی بردار.» مرتب آب دهانم را قورت میدهم و سر جایم پابهپا میشوم. دستم را خالی بالا میآورم و با سوءظن نگاهش میکنم: «کلکی تو کار نباشه!» با عصبانیت پارچ را برمیگرداند روی میز. یکییکی کاغذها را باز میکند و نشانم میدهد: «جگرش رو نداری واگذارش کن به مامان، مثل اینکه این یه بازی دسته جمعیه!» مامان لبخند اطمینانبخشی تحویلم میدهد و میگوید: «شادیجان، شل نشو، تو دستت سبکه، شیراز رو برمیداری.» بابا جوابش را با لبخند پیروزمندانهای میدهد: «حرف مامانت رو گوش کن و درست هدفگیری کن و توپ رو بفرست اون گوشه موشههای دروازه. شاید شانس تو و مامانت گرفت و پیروز داربی شدید.» مامان الکی اخم میکند و چشمغرهای میرود و من دوباره دست لرزانم را به طرف پارچ دراز میکنم. آنقدر کاغذها را به هم میزنم که حوصلهی همه را سر میبرم. صورتم داغ شده و روی صورتم عرق نشسته. بالأخره دل به دریا میزنم و یکی از آن تکه کاغذها را برمیدارم و روی میز میگذارم. شهرام از آن طرف میز، با یک جست خودش را میرساند به من و شروع میکند به باز کردن کاغذ. مامان و بابا هم کشیده میشوند طرفش. لحظهی حساس و سرنوشتسازی است. دیگر پاهایم طاقت سنگینیام را ندارند و سرم گیج میرود. از پشت پردهای تار شهرام را میبینم. لبهایش از خنده به دو طرف کش آمدهاند و به گوشهایش میرسند. صدایش مثل توپ کنار گوشم میترکد: اصفهان! و نوشتهی روی کاغذ را نشان میدهد. دیوانهوار میخندد و مثل میمون روی پاهایش ورجهورجه میکند. پرپروک! شهرام و بابا بعد از آن برد تاریخی با دمشان گردو میشکنند. من هم جایشان بودم خوشحالی میکردم و قند توی دلم آب میشد. به قول مامان برندهها شیرند، بازندهها بز. بیچاره، مامان. دلم بدجوری برایش میسوزد. حسابی سوسک شد. تازه، غرغرها و بدعنقیهای من را هم تحمل کرد و دم نزد. عمه، طوری برنامهریزی کرده که قبل از سالتحویلی اصفهان باشیم. پای سفرهی هفتسین، کنار آن نریمان و نادر زاغارت!... وای! حالم بد شد! پرپروک، پرپروک، پرپروک، پرپرووووووووو... شهرام که با پسرها وقتش را میگذراند، من چی؟... نه همزبانی دارم نه همبازی. باید تمام تعطیلاتم را قنبرک بزنم توی خانه و یا تلویزیون نگاه کنم. صدای شهرام در گوشم نواخته میشود: «شادی، شادی، کجایی؟ رسیدیم.» شادی! چیزی به تحویل سال نمانده. همه دور سفرهی هفتسین نشستهاند. نونوار و تروتازه. نگاهم را دور میگردانم. غنچهی لبخند به لب همه شکفته. چه عیدی! این بدترین عید تاریخ زندگیام است. اگر شهرآورد را واگذار نکرده بودم حالا من شیراز بودم!... من و شیرین و شبنم... صدای زنگ خانه در گوشم نواخته میشود. دو طرف لبهای عمهشوکت کشیده میشوند پایین: «یعنی کیه؟» و از پای سفره بلند میشود. کمی بعد برمیگردد و میگوید: «شادی، دم در با تو کار دارند.» با تعجب به خودم اشاره میکنم: «با من؟» عمه به علامت بله سر تکان میدهد و لبخند میزند. شهرام با لحن شادی میگوید: «بلند شو برو ببین کی باهات کار دارد.» لحنش به طرز بسیار مشکوکی مهربان است. فکر میکنم میخواهند سربهسرم بگذارند. با بیمیلی بلند میشوم و قدم برمیدارم. در را که باز میکنم یکدفعه نفس در سینهام حبس میشود. پشت در بچههای شوهرخالهی شهیدم را میبینم؛ شیرین و شبنم، به همراه خاله. غنچهی لبخند روی لبهایشان شکفته. یکصدا با هم میگویند: «شادیجان، عیدت مبارک!» از خوشحالی چنان جیغ بنفشی میکشم که تمام ساختمانهای اطراف به لرزه درمیآیند.
| ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 13 |