تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,344 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,295 |
ماجراهای نبات کوچولو | ||
پوپک | ||
دوره 30، خرداد-مسلسل347، خرداد 1402، صفحه 4-5 | ||
نوع مقاله: خنده منده | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/poopak.2023.74420 | ||
تاریخ دریافت: 19 تیر 1402، تاریخ پذیرش: 19 تیر 1402 | ||
اصل مقاله | ||
خنده منده ماجراهای نبات کوچولو سید ناصر هاشمی *خانم معلم از نبات کوچولو پرسید: «دخترم میتوانی فصلهای سال را به انگلیسی بگویی؟» نبات کوچولو کمی فکر کرد و گفت: «بهار، تابستان، پاییز، زمستان.» معلم با تعجب گفت: «اینها که فارسی هستند. انگلیسی آنها را بگو.» نبات کوچولو جواب داد: «خب اینها انگلیسی بودند من به فارسی ترجمهیشان کردم.»
*نبات کوچولو کمی تب داشت. پدر او را برد دکتر. دکتر از او پرسید: «گاهی حس میکنی که اشتها نداری و نمیتوانی غذا بخوری.» نبات کوچولو جواب داد: «بله آقای دکتر، درست است.» دکتر دوباره پرسید: «خب، چه وقتهایی اینگونه میشوی؟» نبات کوچولو جواب داد: «پنج دقیقه بعد از اینکه غذایم را تمام میکنم.»
*نبات کوچولو در حالی که یک قوطی حشرهکش در دستش بود گریهکنان از اتاقش آمد بیرون. مامان با تعجب پرسید: «دختر گلم چرا گریه میکنی؟» نبات کوچولو گفت: «مامان دوتا مگس در اتاق من است.» مامان خندید و گفت: «مگر حشرهکش نمیزنی؟» نبات کوچولو جواب داد: «بله میزنم، ولی وقتی حشرهکش میزنم آنها هی دستهایشان را میمالند به هم، فکر میکنند محلول ضدعفونی زدم بهشان.»
*نبات کوچولو همراه خانواده برای گردش به کویر رفته بودند. شب را در پارکی چادر زدند و خوابیدند. نصف شب نبات کوچولو پدرش را بیدار کرد و گفت: «بابا شما هم ستارهها را میبینید.» پدرش خمیازهای کشید و گفت: «بله که میبینم. منظورت چیست نصف شبی؟» نبات کوچولو گفت: «پس بدبخت شدیم بابا، چادر مسافرتیمان را دزدیدند.»
*مامان به نبات کوچولو گفت: «دخترجان، خجالت نکشیدی همهی کیک را تنهایی خوردی و فکر من و پدرت نبودی؟» نبات کوچولو سرش را انداخت پایین و جواب داد: «اتفاقاً همش به فکر شما بودم، میترسیدم یکدفعه سر برسید و نصفه دیگر کیک را بخورید.»
*نبات کوچولو دوان دوان رفت پیش مادرش و گفت: «مامان پماد سوختگی داریم؟» مامان با تعجب پرسید: «میخواهی چه کار دخترم؟» نبات کوچولو جواب داد: «لامپ اتاقم سوخته میخواهم بهش پماد بزنم.»
*موقع ناهار، نبات کوچولو دستش را دراز کرد و از آن طرف سفره نمکدان را برداشت. پدرش با تعجب گفت: «دخترم مگر زبان نداری که دستت را اینقدر دراز میکنی؟» نبات کوچولو جواب داد: «چرا دارم، ولی زبانم آنقدر دراز نیست که تا آن طرف سفره برسد.» | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 12 |