تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,369 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,313 |
آرزوهای بزرگ | ||
سلام بچه ها | ||
دوره 34، مرداد،شهریور400-401-1402، مرداد 1402، صفحه 12-15 | ||
نوع مقاله: داستان طنز | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/hk.2023.74733 | ||
تاریخ دریافت: 24 مهر 1402، تاریخ پذیرش: 24 مهر 1402 | ||
اصل مقاله | ||
این صفحه یک تقلب روزنامهنگاری دارد، شوخی با معلمهای عزیز! ما بیتقصیریم و بچهها خودشان باید جوابگو باشند! آرزوهای بزرگ
نوشین الفآبادی-کلاس هفتم: اگر من معلم بودم هر روز به بچهها میگفتم: «آهای، میدونید توی سر من پر از شعور و عقل و دانش هست و شما کلهپوک تشریف دارید؟!» تأکید میکردم «کلهپوک» نه یک کلمهی دیگر. دلم میخواست بکوبم توی سرشان تا دیگر از سر جایشان بلند نشوند. آنها حتی یک لحظه هم نباید فکر کنند که شعور دارند و چیزی حالیشان میشود. آنها نباید جرأت کنند مرتب به من نگاه کنند. اگر گاهی زیر چشمی نگاهی کردند، مرا به شکل ابوعلیسینا و انشتین ببینند که ریش و سبیلهایم ریخته است. دلم میخواهد مثل سوسک آنها را کف کلاس له کنم. آنها باید چنان بترسند که هیچگاه، هیچگاه ... بقیهش رو بلد نیستم، تا همین جا حفظ کرده بودم ...
اصغر بزرگمنش-کلاس هشتم من اگر معلم بشوم اول از همه یک عینک میخرم. بعد از زیر عینک به شاگردها نگاه میکنم تا بیشتر از من بترسند. بعد دفترم را باز میکنم و خطخطی میکنم. بچهها خیال میکنند از آنها نمره کم میکنم و مثل سوسمار و اسکول و همستر میترسند. چند دقیقه بعد از پشت میزم بیرون میآیم. الکی هی توی کلاس راه میروم و یک کلمه هم حرف نمیزنم. این طوری همه با خودشان فکر میکنند که مگر ما چه کار بدی کردهایم و یا وای ما چقدر بیسوادیم و من کیف میکنم. وقتی بفهمم که پوزشان کش آمده است و نزدیک است دقمرگ شوند، شاید چند دقیقهای هم درس دادم. به هر حال باید پول حلال ببرم به خانه یا نه؟
افسانه گلابدره-کلاس نهم واه. خدا نکنه. حاضرم برم توی چهار راهها شیشهی ماشینها را تمیز کنم، ولی معلمی نه. مگر بچههای مردم چه گناهی کردهاند که من بخواهم آنها را دقمرگ کنم. من حتی دلم نمیآید یک پشه را محکم بزنم. فقط یواش میگویم: «تیس،تیس» وای، خدا نکند. سوسک که اصلاً صحبتش را نکن. هر کاری بگویی میکنم ولی ...
اباصلت رئیسزاده – کلاس ششم من معلم خوبی میشدم؛ چون میگویند معلمی شغل انبیاست. تا خیلی سال که میرفتم توی بیابان و چوپانی میکردم. بعد هم که معلم میشدم، برای بچهها درس میگفتم و آنها مینوشتند. بعد هم یکهو دیدی من را انتخاب میکردند برای نمایندهی مجلس یا چه میدانم، شاید هم رئیسجمهور میشدم. آن وقت تا آخر عمر کیف میکردم. بچهها هم به من رأی میدادند چون به همهیشان تقلب میرساندم و نمرهی بیست میدادم و زنگهای تفریح برایشان ساندویچ سیبزمینی با ترشی درست میکردم. ناهار هم بهشان میدادم تا بعد که خواستم نماینده شوم به من رأی بدهند.
در این کمیک جای معلم و دانش آموز عوض شده، معلمی که داریم از آن حرف می زنیم، دانش آموزی است که لباس معلمی تن کرده و پشت میز معلم نشسته، و منظور از دانش آموز، معلمی است که لباس فرم دانش آموزی به تن دارد و پشت نیمکت مدرسه نشسته است.
معلم: خب دو دقیقه به زنگه، بهتره پاشم یک مقدار درس بدم.
معلم: چرا بچهها اینقدر شلوغن؟ چرا من معلم شدم؟ کی منو نفرین کرد؟
معلم: امروز حوصله تدریس ندارم، کی میتونه ادا دربیاره یا تقلید صدا کنه؟
معلم: به هر کدام 4/5 نمره ارفاق میکنم به شرطی که در آینده که نماینده شدم، به من رأی بدید.
| ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 8 |