تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,441 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,381 |
فرمانده شده بودی و من روحم خبر نداشت | ||
پیام زن | ||
دوره 32، مهر-مسلسل355، مهر 1402، صفحه 62-63 | ||
نوع مقاله: ادب و هنر | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/mow.2023.74895 | ||
تاریخ دریافت: 27 آبان 1402، تاریخ پذیرش: 27 آبان 1402 | ||
کلیدواژهها | ||
کتاب به جرم خمینی | ||
اصل مقاله | ||
ادب و هنر
فرمانده شده بودی و من روحم خبر نداشت
کار سنگین هنوز با وجود اسپری، برایت سم بود. هزار تا فکر توی سرم چرخ میخورد. چهار ماه از عملت میگذشت. توی دو ماه اول، سه هفته رفتی تهران برای پیدا کردن کار، برگشتی دویست هزار تومان گذاشتی لب طاقچه. حقوق سنگبُری توی تهران بود. دوباره رفتی اصفهان؛ گفتی هم دیدار خواهرت ساره است، هم آنجا دوست و آشنا داری، کار گیر میآید. یک ماه اصفهان بودی، تلفنی که حرف میزدیم، میگفتی آرماتوربندی میکنی و کار ساختمان که تمام شد برمیگردی. بیشتر روزها توی خانه تنها بودم. گاهی هم خانه مامانم. زن و بچه حاج احمد برگشته بودند از افغانستان. حاج احمد نیامده بود؛ فقط زن و بچهاش، توی خانه بودند و کمتر تنها بودم. خوب بود که هنوز با هم زندگی میکردیم، وگرنه دق میکردم. مامان مرتضی هم حال و روزی بهتر از من نداشت. حاج احمد کار و بارش سکه شده بود و چند ماه افغانستان میماند که بسازد و بفروشد. از اصفهان که برگشتی، قبض برق و گاز را که شش ماه قبل حاج احمد داده بود، با حقوق اصفهانت پرداخت کردی. به رویمان نمیآوردند، اما میدانستی چقدر معذبم. بعد از اصفهان، یک ماه صبح سحر میرفتی و آخر شب برمیگشتی. گاهی پولی لب طاقچه میگذاشتی و میگفتی روزمزدی فعلا. اما دو ماه بود که بیکار بودی. دو ماه بود دنبال کار میگشتی. صبح میرفتی، آخر شب برمیگشتی. یک لحظه همه اینها از پیش چشمم گذشت. نباید به تو غر میزدم. همیشه میگفتی «زبانت را مراقبت کن! یه وقتهایی بنین جان خودت نمیفهمی ناراحت که میشی دو کلمه تند که میگی، من آتیش میگیرم.» آتشت زده بودم دوباره، لبم را گاز گرفتم. نگاهت کردم که دست میکشیدی به وصله زانوی شلوارت، مثل پسربچهها وقتی دعوایشان میکنند، کمر خم کردی یک قاشق آب مربا ریختم روی نان کرهای توی دستت، گفتم: غلط کردم علیرضا! به خدا نمیخواستم... پریدی وسط حرفم که حق داری... و لقمه را زمین گذاشتی. پاشدی و رفتی طرف در حیاط، دویدم دنبالت. دستت را از پشت گرفتم. برگشتی طرفم دستت را که بوسیدم انگشترم را، همانطور که دستت توی دستم بود، درآوردم و گذاشتم کف دستت و مشتت را بستم: «بفروشش قبضهای این ماهرو ما باید بدیم. حاج احمد دوباره چند ماهرو خودش داده. زشته دیگه!» مجسمه شده بودی روبهرویم. نمیدانستم چه کار کنم. مشتت را فشار دادی، چشمهایت را روی هم گذاشتی و گوشهایت سرخ شد. فاطمه گریه کرد. چشم از تو گرفتم و اول نوک پا و بعد تند رفتم طرف فاطمه، بغلش که کردم، صدای بسته شدن در آمد. صدای در خانه انگار پسگردنی باشد، هی میکوبید پس سرم. خیالم کمی راحت شد که با پول انگشتر امشب میوه میخری، مرغ میگیری و فردا که حاج احمد از افغانستان میآید، مهمانش میکنیم. اما دلم هنوز آشوب بود. حاشیه فرش لاکی را متر میکردم. دم گوش فاطمه میخواندم: «لالالالا گل پونه، بابات رفته دلم خونه...» به دلم افتاد ده دور تسبیح نذر امالبنین کنم. رفتم طرف طاقچه گچی دم در حیاط. تسبیح سبز سرفلزی را که کشیدم، انگشترم افتاد پایین. *** در خانه را که بستی، دقیقهای ایستادی. ناخنهایت کف دست، جا انداخته بود. راه افتادی طرف خیابان اصلی، صدای بوق ون سبز آن طرف خیابان را که شنیدی، مشت باز کردی. نیمه بولوار را رد کردی. ایستادی پشت چراغ راهنمایی تا قرمز شود. علیزاده پرده پنجره ته ون را عقب داده بود و از توی ماشین برایت دست تکان میداد. دستش را میچرخاند و چشم و ابرو میآمد که کجایی برادر؟ یک نگاهت به شمارهانداز چراغ راهنمایی بود، یک نگاه به انگشت راننده که مرتب میخورد روی ساعدش و سر تکان میداد. خواستی از خیابان رد شوی که صدای ترمز پیچید توی خیابان. بوی لنت سوخته زد زیر دماغت. یکی دو قدم تلو خوردی روی خط عابر پیاده و کلنگ از دستت رها شد. راننده ون خواست پیاده شود که با دست اشاره کردی بنشیند توی ماشین. پسر جوانی سرش را از پنجره پژو بیرون آورد و نگاهی به کلنگ روی زمین کرد و گفت: «هوی ... نزدیک بود لهت کنم. حواست کجاست؟» چشمهایت را دوختی به پسر و اشاره کردی به چراغ راهنمایی که قرمز شده بود: «قرمزهها شما حواست کجاست؟» پسره بیتوجه به چراغ داد کشید: «افغانی هستی تو؟ آره؟ با این لهجهت! برو پی کارت کارگر افغانی. تو به من قانون یاد میدی؟ برو همون افغانستان خودتون بعد زبوندرازی کن.» مردی از پراید پیاده شد و کلنگت را دستت داد و رو به پسر جوان گفت: «تو ادب نداری؟ افغانی، ایرانی چه فرقی میکنه؟ داشتی میزدی میکشتی بنده خدا رو!» و رو به تو گفت: «آقا من عذر میخوام» چراغ که سبز شد، پسر پا گذاشت روی گاز و آب دهنش را پرت کرد سمت تو که عرض خیابان را رد میکردی. روی صندلی شماره یک نشستی و اشاره کردی به خاوری که پردهها را کامل بکشد. علیزاده گفت: «میخواستم بیام پایین یه چیزی بگم به اون پسره.» موسوی پرید وسط حرفش: «نفسمون بند اومد آقای توسلی! خدا رو شکر سالمی.» توی راه ساکت بودی. علیزاده خواست فضا را عوض کند، گفت: «خب رفقا یکی دو هفته دیگه ساختمون تکمیله، میریم برای غول مرحله آخر.» موسوی رو به تو خندید: «امروز قراره ملات درست کنیم فرمانده، همانطور خیره به بیرون سرتکان دادی که یعنی بله. خاوری گفت: «امروز یه آشی بپزم آمریکاییجماعت لب بزنه، پودر بشه.» همه خندیدند غیر از تو. سید احمد عالمی گفت: «چرا تو لکی فرمانده؟ خودت توی این چند ماه هی به ما دلداری میدادی که باید مقاوم باشیم و این تیم نباید از هم بپاشه و قرص باشید. حالا چی شده؟ کم آوردی یا قضیه اون پسره...» علیزاده کوبید روی ران سید احمد و زیر لبی گفت: «چی زرزر میکنی؟» تو آرام با همان چهره جدی و بیتفاوتی که سر عملیاتها به خودت میگرفتی، چشم دوختی به سید احمد: «ما اگه قرار بود کم بیاریم برادر، همون زمان سپاه حضرت پا پس میکشیدیم. حالا که جای خود داره!» دو دستت را محکم کشیدی روی ریشهای تنُک و بلند گفتی: «الحمدلله» دستت را که گره کردی توی هم، یکی دیگر شدی اصلا. بیلبخند، کمر صاف کردی رو به همه گفتی: «آقایان استاد بنای نخبه، خنده کافیه، جدی باشید. چند دقیقه دیگه میرسیم به سرهنگ.» دم در ساختمان بسیج که پیاده شدید، بیل و کلنگ ته ون را بین خودتان تقسیم کردید. پنج تایی به نگهبان دم در سلام دادید و از پشت حیاط رفتید داخل ساختمان نیمهکاره. علیزاده موقعیت را بررسی کرد. دو تقه زدی به در آهنی ته سالن. صدای مردانهای پرسید: «آش دیروز شور بود؟» جواب دادی: «کمنمک» در که باز شد، چند دقیقه بعد، پنج نفری سیاهپوش با یونیفورم و تجهیزات توی حیاط صف شدید جلوی سرهنگ. سرهنگ پیراهن سهدکمه سبزش را مرتب کرد و دست کشید به ریشهای سفیدش و گفت: «ده روز دیگه آقای علیزاده، معاون گروه مقاومت شما میره برای شناسایی. تیم «ب» لو رفته. نفوذی داشته.» توی این دو ماه، صبحها میرفتی دنبال کار. همان لحظهها که من تصور میکردم گوشه خیابان ساعتها میایستی زیر آفتاب یا به چند ساختمان نیمهکاره سر میزنی که آرماتوربند میخواهند یا نه، پیش دوستی، رفیقی میروی دنبال کار سبکی که اذیتت نکند. همان لحظهها فرمانده شده بودی. آموزش مخفی کوماندویی میدیدید. دو تا دسته پنج نفری بودید: باقیماندههای مطمئن سپاه حضرت. همه آن اصفهان و تهران رفتنها برای این بود که رفته بودی پی آدم درست و درمان برای گروه مخفیتان. گروهی که «سپاه حضرت علی» نام گرفته بود و شما دوباره دور هم جمع شدید و دو ماه فشرده آموزش دیدید به امید عملیاتهای ایذایی توی چند شهر افغانستان برای اینکه آمریکاییها جا پا سفت نکنند. تا مردم را همراه خودتان کنید بیاینکه جنگ علنی در بگیرد. و من روحم خبر نداشت. نباید هم میداشت. قرار نبود بفهمم همه یک سال بعدش که در رفت و آمد بودی، دعای وسعت رزق میخواندم به جای «فالله خیر حافظا» همه یک سال و چند ماه بعد گمان میکردم معمولی شدهای، مثل بیشتر افغانها با پیراهن خاکی و بیل و کلنگ به دست. معمولی بود، اما به سبک خودت، با لباس سیاه کوماندویی و کلت در دست و گاهی هم آموزش کامپیوتر. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 9 |