تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,280 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,189 |
نامههای من و مادربزرگم | ||
پوپک | ||
دوره 1، ویژه نامه نماز- 9، آذر 1373، صفحه 1-1 | ||
نوع مقاله: داستان | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/poopak.1994.74906 | ||
تاریخ دریافت: 27 آبان 1402، تاریخ پذیرش: 27 آبان 1402 | ||
کلیدواژهها | ||
"جشن"تکلیف" | ||
اصل مقاله | ||
نامههای من و مادربزرگم مجید ملامحمدی نوهی گلم ساراجان، سلام! خوبی؟ من دوست دارم باز هم برایت نامه بنویسم؛ البته تو این سفارش خوب را به من کردی و گفتی که میخواهی نامههای خودت و من را یادگاری نگه داری. چه کار باارزشی؛ البته بعضیها به این کار ما میخندند. مثلاً دیروز دختر یکی از همسایهها به من میگفت: «این دیگر چه کاری است؟ شما میتوانید حرفهایتان را با موبایل و اینترنت به نوهیتان بگوید.» من برایش توضیح دادم که ما میخواهیم خاطرات و حرفهایمان را با نامه برای هم بزنیم و به یادگار نگه داریم. حالا یک سؤال؛ یادت هست آن سالی که جشنِ تکلیف داشتی، من مهمانتان بودم. تو برایم خاطرهای جالب تعریف کردی. خاطرهای که مربوط به دوستت بود. حالا آن خاطره را برایم مینویسی تا نشان دختر همسایهیمان بدهم؟ مادربزرگت، فخرالسادات ... وای! آن روز چهقدر ما خوشحال بودیم. روز جشن تکلیفمان را میگویم. دوستم عسل از همهی ما بیشتر خوشحال بود. چادر گلگُلیاش هم از چادرهای ما قشنگتر و مرغوبتر بود؛ اما یک موضوع فکرم را حسابی مشغول کرده بود. خانوادهی عسل اهل حجاب و نماز و... نبودند؛ اما حالا دخترشان این شکلی شده بود و شوق زیادی داشت! بالأخره از عسل پرسیدم. او هم صورت مثل گلش را پر از خنده کرد. چشمهای عسلیاش را به جایی دوخت و گفت: «قرار بود برای جشن تکلیف چادر و سجاده به مدرسه بیاوریم؛ اما توی خانهی ما از چادر و سجاده و مُهر خبری نبود. من خیلی ناراحت بودم. موضوع را به مادرم گفتم. اخم کرد و گفت: «بیخیالش باش!» گفتم: «چرا؟ من دوست دارم توی جشن تکلیف شرکت کنم.» مادر به من محل نداد. خودم رفتم و با پولم از مغازهی محلهیمان یک سجادهی کوچک خریدم. آن را روی میز اتاقم گذاشتم. مادر تا آن را دید، عصبانی شد و گفت: «این کارها چیه بچه؟» شب پدرم آمد و با دیدن سجاده به کار من اهمیتی نداد و خوشحال نشد. آن شب با گریه به خواب رفتم. صبح پدر و مادرم به اتاقم آمدند. من را بغل کردند و بوسیدند. مادرم گفت: «من دیشب یک خواب عجیب دیدم. تو چادر سفید گلداری به سر داشتی. چادرت خوشبو بود. بالای سرت فرشتهها پرواز میکردند. جلویت یک سجاده بود. تو داشتی نماز میخواندی ناگهان صدای یک نفر به گوشم خورد که میگفت: «چهقدر خدا تو را دوست دارد عسلجان! آفرین... آفرین بر تو!» پدر و مادرم دوباره من را بغل کردند و بوسیدند. چشمهای خیس و مهربان مادر، دوستداشتنیتر از همیشه شده بود. مادر به من گفت: «تا ظهر یک چادر نماز خوشگل برایت میخرم تا به مدرسه ببری اصلاً نگران نباش!» این بود خاطرهی دوستم عسلجان. مادربزرگ عزیز. خیلی دوستت دارم. سارا | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 11 |