تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,387 |
تعداد مقالات | 34,316 |
تعداد مشاهده مقاله | 12,990,851 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,704,091 |
قصههای خوب برای بچههای خوب | ||
پوپک | ||
دوره 30، آبان مسلسل352، آبان 1402، صفحه 12-13 | ||
نوع مقاله: آینه ها | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/poopak.2023.74926 | ||
تاریخ دریافت: 30 آبان 1402، تاریخ پذیرش: 30 آبان 1402 | ||
اصل مقاله | ||
آینهها قصههای خوب برای بچههای خوب حانیه اکبرنیا پیرمرد توی دفتر مدرسه نشسته بود. از زیر عینک ذرهبینیاش به دور و بر نگاه میکرد. عینکش بفهمی نفهمی برای صورت او بزرگ بود. پنجاه و چهار سال از عمرش میگذشت؛ اما این اولین باری بود که مدرسه و کلاسهای درس را میدید. بچهها در حیاط مدرسه منتظرش بودند. آنها هم برای اولین بار میخواستند او را از نزدیک ببینند. پیرمرد حال عجیبی داشت. هرچه کرد نتوانست جلوی گریهاش را بگیرد. اشکهایش را پاک کرد. سرش را به صندلی تکیه داد. چشمانش را بست و به سالهای دور زندگیاش رفت. خیلی خیلی دور... روزی وقتی خیلی کوچک بود، در کوچه پس کوچههای روستایشان در یزد میگشت که دوستش را دید: «داری چهکار میکنی؟ این چیه دستت؟» - کتاب مدرسمه، ولی بلد نیستم خوب بخونم. - میدهی یهکم بخونم؟ - مگه بلدی؟ تو که بابات نمیذاره مدرسه بری. - آره، ولی یه چیزهایی توی خونه بهم یاد میده. خوندن بلدم. مهدی، با خواندن کتاب دلش بیشتر هوای درس و مدرسه را میکرد. دلش میخواست کتابهای بیشتری بخواند و با سواد شود؛ اما نمیتوانست. او تنها پسر خانواده بود و دو خواهر داشت. برای گذراندن زندگیشان مجبور بود کار کند. چند سالی همراه پدرش کشاورزی کرد و بعد از آن برای کار به کارگاه جوراببافی رفت. مدتی گذشت، صاحبکارش فهمید مهدی کتاب خواندن را دوست دارد. یک روز او را صدا زد و گفت: «مهدی بیا اینجا کارت دارم. زود باش!» - بله اوستا؟ در خدمتم. - یک خبر خوش برات دارم. - چه خبری اوستا؟ - من یک کتابفروشی باز کردم و احتیاج به نیرو دارم. دوست داری بری اونجا کار کنی؟ مهدی با خوشحالی گفت: «راست میگین؟ آره حتماً.» - از فردا دیگه نمیخواد اینجا بیای. یک راست برو به این آدرسی که میگم. روزی که وارد کتابفروشی شد با خودش گفت: «حالا که نتونستم مدرسه برم باید تا میتونم کتاب بخونم.» بعد از چند سال، تصمیم گرفت به تهران برود. او در تهران کارگر یک چاپخانه شد. وظیفهاش این بود که کتابها را بخواند و غلطهایش را درست کند. یکی از این کتابها کتاب کلیله و دمنه بود. مهدی داستانهای کتاب را خواند و غلطهایش را اصلاح کرد. وقتی کار تمام شد صاحب کارش از او پرسید: «کتاب را دوست داشتی؟» مهدی گفت: «خیلی کتاب خوبی بود، ولی حیف که!» - حیف که چی؟ - حیف، وقتی بچه بودم به این داستانها بیشتر نیاز داشتم. - آره داستانهای آموزندهایه؛ اما فهمش برای بچهها سخته! مهدی با این حرف به فکر فرو رفت. ایدهای در ذهنش جرقه زد که کسی تا آن موقع انجام نداده بود: نوشتن دوبارهی این داستانها با زبانی ساده و شیرین. *** غرق در خاطراتش بود که ناگهان دستی روی شانهاش خورد: «آقای آذریزدی؟ حالتون خوبه؟» یکهو از جا پرید و گفت: «بله؟» - آمادهاید بریم؟ بچهها منتظرند. مرد لبخندی زد و با اشتیاق به سمت بچهها رفت. وقتی وارد حیاط شد، بچهها با دیدنش دست و هورا کشیدند.
مهدی آذریزدی (زادهی ۲۷ اسفند ۱۳۰۰ در یزد - ۱۸ تیر ۱۳۸۸) نویسندهی کودک و نوجوان اهل خرمشاه یزد بود. تنها لذت زندگیاش، کتاب خواندن بود. او اولین نویسندهای است که در ایران به فکر نوشتن داستان برای کودکان و نوجوانان افتاد. به همین دلیل است که عنوان «پدر ادبیات کودک و نوجوان ایران» را به او دادهاند. همچنین به خاطر آثار ارزشمند او در حوزهی کتاب کودک، روز درگذشت او به نام روز ملی ادبیات کودک و نوجوان نامگذاری شدهاست. مهمترین و مشهورترین کتاب ایشان دورهی 8 جلدی «قصههای خوب برای بچههای خوب» است که بازنویسی از متون کهن فارسی است. دیگر آثار او عبارتند از: قصههای تازه از کتابهای کهن، قصههای پیامبران، گربهی ناقلا و... | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 16 |