تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,387 |
تعداد مقالات | 34,316 |
تعداد مشاهده مقاله | 12,990,941 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,704,143 |
پاپوشی و پاپوشا | ||
پوپک | ||
دوره 30، آبان مسلسل352، آبان 1402، صفحه 22-23 | ||
نوع مقاله: داستان | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/poopak.2023.74931 | ||
تاریخ دریافت: 30 آبان 1402، تاریخ پذیرش: 30 آبان 1402 | ||
اصل مقاله | ||
داستان
پاپوشی و پاپوشا فرزانه فراهانی باران تازه تمام شده بود و خورشید از میان ابرها به باغچه میتابید. پاپوشی و پاپوشا کفشدوزکهای دوقلو، نخودچی گردالویی را قِل قِل هُل میدادند تا با خودشان به لانه ببرند. پاپوشی با خوشحالی گفت: «آخ جون! کمی دیگه به لانه میرسیم!» پاپوشا با اخم گفت: «توکه ده تا قِل پیش هم، همین را گفتی!» یکدفعه صدایی آمد: «کمک، کمک!» پاپوشی پرسید: «این صدای کرم ابریشم نبود؟ حتماً اتفاق ناجوری برایش افتاده!» پاپوشا با بیخیالی گفت: «اوهوم! صدای خودش بود؛ اما خب به ما چه ربطی دارد.» پاپوشی بدون اینکه چیزی بگوید، برای کمک رفت. پاپوشا به نخودچیشان نگاه کرد وگفت: «پس گردالویمان چی؟ تنهایی که نمیتوانم هُلش بدهم!» بعد با صدای بلند گفت: «صبرکن. منم میام.» کمی بعد به چالهای رسیدند که کرم ابریشم توی آن افتاده بود و نمیتوانست بیرون بیاید. از بس که باران خاک را خیس و لیز کرده بود. پاپوشی سرش را توی چاله کرد وگفت: «نگران نباش، الآن میآیم کمکت!» پاپوشا پرسید: «اما چهطوری؟ او که مثل ما دست و پا ندارد!» پاپوشا خیلی آرام گفت: «نمیدانم چهطوری! اما میدانم نباید تنهایش بگذارم.» و با عجله به پایین سُر خورد. پاپوشا هم پُشت سرش سُر خورد و رفت. بعد به کرم ابریشم گفـت: «چرا مراقب نبودی کرم بیدست و پا! اگر گردالویمان را کسی ببرد خودت را گردالو میکنم.» یکدفعه پاپوشی گفت: «آفرین پاپوشا! تو خیلی باهوشی. باید کرم ابریشم گردالو بشود تا ما قِلش بدهیم.» آنوقت چشمکی زد و ادامه داد: «البته خیلی هم قوی هستی. آنقدر زیاد که با هم تا بالای چاله هُلش بدهیم.» پاپوشا سرش را بالا گرفت و با شادی گفت: «خودم میدانم!» کرم ابریشم خیلی زود خودش را مثل لانهی حلزون گرد کرد. دوقلوها یک- دو- سه گفتند و آرام آرام او را قِل دادند و هُل دادند تا اینکه روی زمین رسیدند. کرم ابریشم خودش را صاف کرد و با لبخند گفت: «پروانه که بشوم پر میزنم و به همه میگویم که شما مهربانترین کفشدوزکهای باغچه هستید.» پاپوشا با تعجب گفت: «به من هم گفت مهربان!» و از خجالت لُپهایش گُلی شدند. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 10 |