تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,387 |
تعداد مقالات | 34,316 |
تعداد مشاهده مقاله | 12,991,216 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,704,223 |
قوی سفید | ||
پوپک | ||
دوره 30، آذر مسلسل 353-، آذر 1402، صفحه 8-9 | ||
نوع مقاله: داستان ترجمه | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/poopak.2023.75067 | ||
تاریخ دریافت: 25 آذر 1402، تاریخ پذیرش: 25 آذر 1402 | ||
اصل مقاله | ||
داستانترجمه قوی سفید فاطمه غلامی قوی سفید در لانهاش نشسته بود و به اطراف نگاه میکرد. لانهی او در وسط دریاچه بود. برای همین میتوانست اطراف را به خوبی ببیند. او جوجه اردکها را دید که آببازی و دنبال هم میکردند. او مدتی با اردکها زندگی کرده بود؛ چون همراه جوجه اردکها از تخم بیرون آمده بود؛ اما وقتی فهمید که یک قو هست از اردکها جدا شد. حالا آن جوجه اردکها بزرگ شده بودند و خودشان خانواده داشتند؛ اما قو هنوز تنها بود. او به لانهاش نگاه کرد و گفت: «لانهی بزرگی درست کردهام؛ اما چه فایده که تنها هستم.» همان موقع طوفان شدیدی آمد. طوفان مقداری از لانهاش را خراب کرد. او به طرف جنگل رفت تا از طوفان در امان بماند. وقتی طوفان تمام شد، در جنگل دنبال چوبهای مناسب گشت تا لانهاش را از نو بسازد. قو وقتی داشت یک شاخهی نازک را از زیر برگها بیرون میکشید، دید تعدادی از برگها تکان میخورند. وقتی برگها را کنار زد یک جوجه گنجشک کوچولوی قهوهای را دید که از سرما خود را جمع کرده بود. قو با تعجب به او گفت: «تو تنهایی اینجا چهکار میکنی؟» جوجه گنجشک با صدای ضعیفی جیک جیک کرد. قو اطراف را نگاه کرد. لانهی گنجشکی ندید. فهمید طوفان او را اینجا آورده و تنها هست. برای همین او را زود برداشت و روی پشت خود گذاشت. بعد به راه خود ادامه داد. ناگهان کنار درختی یک جوجه کبوتر را دید که میلرزید. کبوتر لاغر و بدون پر بود. قو، جوجه کبوتر را هم به آرامی برداشت و روی پشت خود گذاشت. او به طرف دریاچه رفت تا به لانهاش برگردد. نزدیک دریاچه یک جوجه اردک را دید. اول فکر کرد جوجه اردک همسایه هست؛ اما وقتی با دقت او را نگاه کرد فهمید تا به حال او را ندیده است. یاد زمانی افتاد که با اردکها زندگی میکرد. آن موقع جوجه اردکها رفتار خوبی با او نداشتند؛ اما هر چه بود مدتی با آنها زندگی کرده بود و از آن موقع زمان زیادی گذشته بود. او دلش به حال جوجه اردک سوخت. جوجه اردکِ تنها را هم با خودش به لانه برد. وقتی به لانه رسید هوا صاف و آفتابی شده بود. قو، لانهاش را مرتب کرد. جوجهها با دهان باز سروصدا میکردند و خودشان را به قو میچسباندند. او مقداری کرم و ماهی کوچک به جوجهها داد. آنها وقتی غذا خوردند به زیر بالهای گرم قو رفتند و زود خوابشان برد. قوی سفید خیلی خوشحال بود. او دیگر تنها نبود و حالا یک خانواده داشت. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 15 |