تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,387 |
تعداد مقالات | 34,316 |
تعداد مشاهده مقاله | 12,989,818 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,703,511 |
هر چی آرزوی خوبه مال تو! | ||
سلام بچه ها | ||
دوره 34، آذر مسلسل 405-1402، آذر 1402، صفحه 32-33 | ||
نوع مقاله: حرف حساب | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/hk.2023.75142 | ||
تاریخ دریافت: 03 دی 1402، تاریخ پذیرش: 03 دی 1402 | ||
اصل مقاله | ||
حرف حساب هر چی آرزوی خوبه مال تو! حامد جلالی پسر مدل 2010، از مدرسه برگشته بود و ناراحت بود.
معنی حرفش را میفهمیدم، من هم تا همین ده سال پیش هنوز همین طور فکر میکردم، اما توی این سن این مسائل را برای خودم حل کردهام. فکر میکنم من به چیزهایی امید داشتهام که خیلی دور بودند و تقریباً دست نیافتنی.
بعد پسر مدل 2010 را نشاندم کنارم روی کاناپه و دستش را گرفتم و نگاهش کردم. توی ذهنم غوغایی بود و دلم میخواست تمام تجربههای چهلوهشت سالهام را برایش بگویم، اما سخت بود. سختیاش این بود که میدانستم که با حرفزدن نمیشود کسی را از مشکلی آگاه کرد. انسانها یک لجبازی خاصی در پذیرفتن حرف دیگران دارند. اما اینها نباید مانع من میشد و وظیفهی خودم میدانستم که نصیحتش کنم.
پسر مدل 2010 طوری نگاهم کرد که انگار دارم بهش توهین میکنم.
خندهام را خوردم که عصبیتر از این نشود.
اگر برایتان بگویم که چه اتفاقی در این لحظه افتاد، باورتان نمیشود، شاید فکر کنید بلند شد و داد و بیداد کرد، اما نه! پسر مدل 2010 داشت با موبایلش بازی میکرد و وقتی دید من ساکت شدم، بدون این که نگاهم کند گفت: «خوب؟!» و فهمیدم که خیلی حرفهایم نصیحتگرانه بوده و از حوصلهی او خارج بوده است! برای همین سرم را توی گوشیاش بردم
خندیدم، اما حالم حسابی گرفته شده بود. بعد گوشی را کنار گذاشت و توی چشمهایم زل زد.
حالا نوبت من بود که گوشی دستم بگیرم و وانمود کنم که کارهای مجله عقب افتاده و با این ترفند صحنه را ترک کنم. از اتاق بیرون رفتم. پسر مدل 2005 توی هال نشسته بود و توی فکر بود و از ترس این که از او بپرسم چه اتفاقی افتاده و او هم از دست دیگران ناراحت باشد و و راه حل بخواهد و من در جوابش بمانم، راهم را کج کردم و توی اتاق خودم رفتم. مادرشان هم آنجا توی اتاق لبهی تخت نشسته بود و داشت گریه میکرد. واقعاً این یکی را نمیتوانستم تحمل کنم و با مهربانی پرسیدم که چه شده است. و او هم بدون این که نگاهم کند، گفت: «بچههات هر چی من درست میکنم نمیخورن، انگار کسی دستپخت من رو توی این خونه قبول نداره!...» راستش را بخواهید اگر میخواستم همهی حرفهای همسرم را اینجا بنویسم، چندین صفحه میشد. به او حق میدادم و نمیدانم چرا بچههای این دورهوزمانه این قدر بدغذا شدهاند، اما به او حق نمیدادم که این همه عصبی بشود و ناامید، آخر آدم که برای هر چیزی ناامید نمیشود، خب اگر غذا نخورند، خودشان غذاهای خوشمزه را از دست میدهند، و باید هر روز هر روز نیمرو بخورند! این که گریه ندارد! بعد از این که یک ساعتی حرفهایش را شنیدم و چند دقیقهای دلداریاش دادم؛ از آن اتاق هم بیرون زدم و رفتم توی تراس و خداخدا میکردم دیگر آنجا کسی پیدا نشود که بخواهد درد دل کند که ... نمیتوانید حدس بزنید؛ کبوتر سفیدی توی بالکن نشسته بود و داشت با صدای دلخراشی بقبقو میکرد... باور کنید دیگر ذهنم گنجایش نداشت و طوری که انگار نشنیدهام چه میگوید، پریدم توی خانه و لباس پوشیدم و رفتم توی پارک تا کمی قدم بزنم. از پارک دیگر نمیگویم، چون شما هم مثل من سر درد میگیرید. راستی شما هم امید دارید دنیا جای بهتری بشود؟! آرزویتان این است که مردم دنیا دیگر جنگ نکنند و با هم مهربانتر باشند؟! خب شما برای این امید و آرزویتان چه تلاشی کردهاید؟! اگر دوست داشتید، برای ما، از امید و آرزوهایتان بنویسید. ایتای مجله: 09904339561 ایمیل مجله: salambacheha.mag@gmail.com | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 26 |