تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,380 |
تعداد مقالات | 34,258 |
تعداد مشاهده مقاله | 12,922,566 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,663,265 |
آش و بالشت | ||
پوپک | ||
دوره 30، دی مسلسل354-، دی 1402، صفحه 18-19 | ||
نوع مقاله: داستان | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/poopak.2023.75219 | ||
تاریخ دریافت: 01 بهمن 1402، تاریخ پذیرش: 01 بهمن 1402 | ||
اصل مقاله | ||
آش و بالشت فهیمه احمدی بین دوتا شهر یک روستا بود. روستای قشنگی که اسمش خیلی بامزه بود: آشخوران! توی آشخوران، همه عاشق خوردن آش بودند. برای همین، آنجا همهی کوچهها بوی آش میدادند و توی هر کوچهای یکی- دوتا دیگ آش بر پا بود. مسافرهایی که میخواستند از شهر اینوری به شهر آنوری بروند، باید از آشخوران رد میشدند و آنوقت بود که بوی آش، حسابی دهانشان را آب میانداخت. یک روز پیرزنی از روستا که خانهاش خیلی بزرگ بود و با تنها پسرش زندگی میکرد، به این همه مسافری که هر روز از روستا رد میشدند، فکر کرد و گفت:«کاش من هم هر روز یک دیگ آش بار کنم و آش بفروشم. اینطوری حواسم را میدهم به غذایم و کمتر دلم میگیرد.» پسر وقتی حرف پیرزن را شنید، با خودش فکر کرد: «اینجا همه آش میپزند. آیا کسی آش ما را میخرد؟» فردای آن روز، پیرزن گوشهی حیاط کلی هیزم ریخت و دیگ بزرگ آش را روی آنها بار گذاشت. بوی آشش تا ته کوچه رفت. بهبه چه بویی! غذا که جا افتاد؛ پخت و روغن انداخت؛ پسر رفت و مسافرها را صدا کرد:« بفرمایید آش! آش مادرم حرف ندارد... امتحان کنید، لنگه ندارد...» اما اینور و آنور پر از آشفروشی بود. کسی از آش پیرزن نخرید. پیرزن غصه خورد. نشست یک گوشه و سرش را پایین انداخت. پسر فکری کرد و گفت: «مادر فردا هم آش بپز. درست میشود.» او صبح زود دست به کار شد. رفت شهر و کلی بالشت کوچک و بزرگ خرید. وقتی برگشت کاغذ بزرگی کنار خانهیشان زد: آش و بالشت! مسافرها یکهو چشمشان به تابلو افتاد. آش و بالشت؟!...یعنی چه؟!.....این دیگر چه جورش است؟! پسر خندید: «بفرمایید تو... آش و بالشت ما لنگه ندارد!» مسافرها وارد حیاط آنها شدند. - بهبه چه حیاطی! دور تا دورش تختهای بزرگ چوبی بود. همه جا آب و جارو شده بود. ماهیها توی حوض آبی وسط حیاط اینور و آنور میرفتند. بهبه چه بوی آشی! دهان هم آب افتاد. پسر گفت:« بفرمایید اینجا هم به شما آش خوشمزه میدهیم، هم بالشت تا سر ظهری کمی استراحت کنید. شما مسافرید. از راه رسیدهاید و خستهاید.» مسافرها زدند زیر خنده: - آش آدم را سنگین میکند. چی بهتر از این! آنها، هم آش خوردند، هم بعد از آش روی تختهای چوبی حیاط زیر سایهی درختان استراحت کردند. خیلی زود، آش و بالشت پیرزن و پسرش معروفترین آش «آشخوران» شد. همهجا آش بود؛ اما آش پیرزن چیز دیگری شد! | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 14 |