تعداد نشریات | 50 |
تعداد شمارهها | 2,359 |
تعداد مقالات | 34,013 |
تعداد مشاهده مقاله | 12,628,814 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,503,323 |
دارکوب و شیر | ||
پوپک | ||
دوره 30، دی مسلسل354-، دی 1402، صفحه 24-26 | ||
نوع مقاله: داستان ترجمه | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/poopak.2023.75221 | ||
تاریخ دریافت: 01 بهمن 1402، تاریخ پذیرش: 01 بهمن 1402 | ||
اصل مقاله | ||
دارکوب و شیر مترجم: سعید عسکری روزی از روزها یک شیر در حال خوردن غذا بود که استخوان تیزی در گلویش گیر کرد. شیر آنقدر احساس ناراحتی کرد که نمیتوانست به خوردن ادامه دهد. او نعرهی بلندی کشید که همهی حیوانات از ترس فرار کردند. دارکوبی که روی شاخهی درختی در نزدیکی آنجا بود، از خواب پرید. با عصبانیت به سمت شیر رفت و پرسید: «چرا فریاد میزنی؟ چه اتفاقی افتاده؟» شیر هر چهقدر تلاش کرد، نتوانست چیزی بگوید. فقط توانست ناله و غرش کند. او دور خودش میپیچید و با پنجهاش گلویش را نشان میداد. دارکوب گفت: «چیزی در گلویت گیر کرده است؟» شیر سر تکان داد و غرشی کشید. دارکوب که احساس شجاعت میکرد، گفت: «دهانت را بیشتر باز کن!» شیر دهانش را خیلی باز کرد. دندانهای تیزش شبیه چاقوهایی بود که زیر نور خورشید برق میزدند. پاهای ریز دارکوب میلرزید؛ اما به جلو خم شد و به داخل دهان شیر نگاه کرد. او یک استخوان را دید که در گلوی شیر گیر کرده بود. به عقب پرید و دوباره به شیر نگاه کرد. دید که شیر دارد درد میکشد. احساس کرد که باید به او کمک کند، مهم نبود که اینکار چهقدر خطرناک است. دارکوب به شیر گفت: «من استخوان را از گلویت را در میآورم؛ اما قول میدهی من را نخوری؟» شیر با خوشحالی سر تکان داد. دارکوب دوباره پرسید: «تو واقعاً مرا نمیخوری؟» شیر سرش را تکان داد و از درد ناله کرد. دارکوب گفت: «پس دهانت را تا میتوانی باز کن!» شیر دهانش را باز کرد. دارکوب با نگرانی به طرف دهان شیر پرید. وقتی به استخوان رسید، با منقار به آن ضربه زد. تکان نمیخورد. بارها و بارها و بارها به آن نوک زد تا سرانجام استخوان تکان خورد. سپس به سرعت آن را در منقار خود گرفت و از دهان شیر خارج شد. شیر هم نفس راحتی کشید و دهانش را بست. دارکوب بالای سر شیر پرواز کرد و منتظر ماند تا شیر از او تشکر کند؛ اما شیر تنها کاری که کرد یال خود را تکان داد، خمیازهای قوی کشید و به خوردن غذای خود ادامه داد. او حتی یک کلمه از دارکوب شجاع تشکر نکرد. دارکوب با خودش گفت: «شاید او خیلی گرسنه است.» چند روز بعد، دارکوب میخواست از زیر درختی که تعدادی مورچه بود، غذا بخورد؛ اما لانهی مورچهها زیر درخت بود و باید کسی درخت را تکان میداد تا بتواند به لانه برسد. دارکوب گفت: «از شیر میخواهم که به من کمک کند. او به اندازهی کافی قوی است که تنهی درخت را حرکت دهد.» دارکوب به سمت شیر پرواز کرد و گفت: «همانطور که چند روز پیش به شما کمک کردم، از تو میخواهم که برای من کاری انجام دهید.» شیر با پوزخند گفت: «کار دیگری برای شما انجام دهم؟ من قبلاً کارهای بزرگی برایت انجام دادهام. وقتی توی دهانم بودی به تو اجازه دادم پرواز کنی. وقتی تو را نخوردم، لطف بزرگی به تو کردم.» دارکوب به طرف آسمان پرواز کرد. حرف زدن با شیر فایدهای نداشت؛ بنابراین از شیر خودخواه دور شد و تصمیم گرفت در جای دیگری به دنبال غذا بگردد. او از آن بالا شیر را میدید که اندازهی مورچهای شده بود. با خودش گفت: «فکر میکنم مهربان بودن خوب است؛ حتی اگر بابت آن کسی از شما تشکر نکند.» * گاهی کمک کردن به دیگران، همان پاداشی است که به آن نیاز دارید. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 10 |