تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,011,864 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,716,107 |
آقای مامانی | ||
سلام بچه ها | ||
دوره 34، دی مسلسل406-1402، دی 1402، صفحه 14-16 | ||
نوع مقاله: داستان | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/hk.2023.75237 | ||
تاریخ دریافت: 03 بهمن 1402، تاریخ پذیرش: 03 بهمن 1402 | ||
اصل مقاله | ||
آقای مامانی! لیلا عباسعلیزاده 1 آقای شامانی کلاه گرمکن نظری را از پشت گرفت. نظری از چهارچوب در کلاس رد شده بود و داشت به طرف نیمکتش میرفت و دستش را به طرف صورتش برده بود تا سرفهاش را در مشت شلشدهاش فرو کند. درست در همین موقع آقای شامانی با کشیدن کلاه گرمکن متوقفش کرد. نظری با تعجب عقبگرد کرد. آقای شامانی گفت: «کجا با این عجله آقای نظری؟! دیر آمدهای زود هم میخواهی بروی؟!» نظری تک سرفهای توی مشتش کرد و گفت: «ببخشید آقا دیر شد. به خدا تقصیر ما نبود. ما از ساعت ۷ آماده بودیم, ولی پدربزرگمان خیلی دیر آمد.» 2 جوادی از ته کلاس با خنده گفت: «کوچولو هنوز با بابابزرگت میآیی مدرسه؟» با خندهی او بقیه هم خندیدند، به جز آقای شامانی که با اخم به جوادی نگاه کرد و نظری که با لبولوچهی آویزان بدون اینکه به جوادی نگاه کند، گفت: «نخیر.» انگار به همهی کلاس و به خصوص به آقای شامانی جواب داد: «پدربزرگم آمد که مواظب برادر کوچکم باشد، چون پدر و مادرم مجبور بودند دوباره خواهرم را ببرند بیمارستان.» جوادی دوباره با خنده گفت: «داداش نمیخواهی بگویی چی به چی است خوب نگو. الکی ما را پیچ نده.» نظری شکلکی برای جوادی درآورد که یعنی تو بشین سر جایت. 3 نظری راه افتاد که برود به طرف نیمکتش، ولی آقای شامانی دوباره با کشیدن کلاه متوقفش کرد و گفت: «ایست! منظورم دیر آمدنت نبود. با همین سرفه میدانی چند نفر را مریض میکنی؟ ماسک هم که نمیزنی.» بعد با قدمهای تند به طرف کیف سیاه برزنتیاش رفت که روی میز مظلومانه نشسته بود. از توی کیف یک پلاستیک و از توی پلاستیک یک ماسک برداشت و داد به دست نظری. نظری بندهای ماسک را سریع انداخت پشت گوشش. آقای شامانی یک دفعه چیزی یادش آمد. دستش را به طرف نظری دراز کرد و گفت: «ایست. ایست. نرو.» 4 آقای شامانی دوباره به طرف کیفش برگشت و یک اسپری الکل درآورد و حسابی دستهای نظری را الکلپاشی کرد. آنقدر پاشید که صدای بچهها درآمد: «آقا تمیز شد به خدا.» «میخواهید یک دوش هم با الکل بگیرد؟!» «آقا هر چی میکروب بود مرد. الان است که نظری خودش هم بیهوش شود.» آقای شامانی بدون توجه به شوخیهای بچهها کارش که تمام شد، الکل را توی کیفش برگرداند و با سر مجوز نشستن نظری را صادر کرد و بعد به طرف میزش برگشت. 5 آرام و با احتیاط طوری که اتوی شلوار کرمیاش به هم نریزد پشت میز نشست و با دقت به دفتر کلاسی نگاه کرد. بچههای نیمکت جلو سرک کشیدند تا بفهمند آقای شامانی با آن همه دقت چی از توی دفترش میخواند، ولی تلاش بیفایدهای بود. آقای شامانی اسم «پرسش کلاسی» را که آورد، طوفانی در دریای پرتلاطم کلاس به راه انداخت؛ صدای اعتراض از همه جای کلاس بلند شد: «آقا نپرسید.»، «آقا نگفته بودید میپرسید.»، «آقا ما دیشب مریض بودیم.»، 6 در بین اعتراض بچهها فقط شکوری و حیدرزاده گفتند: «آقا از ما بپرسید.»، «آقا داوطلبی میپرسید؟»
7 تا آقای شامانی اسم اولین نفر را بگوید، چند لحظهای طول کشید، ولی برای بچهها یک سال طول کشید: «فروزانفر!» فروزانفر مثل همیشه تا اسمش را صدا زدند، مثل لبو قرمز شد: «آقا ما؟!» آقای شامانی نگاهش کرد و گفت: «مگر به جز تو فروزانفر دیگری هم در کلاس داریم؟» باز صدای خنده بلند شد و صدای خندهی جوادی از همه بلندتر بود. 8 آقای شامانی سؤالاتش را از فروزانفر پرسید، ولی مدام چشمش به ادیب بود که همنیمکتی فروزانفر بود. برعکس فروزانفر، ادیب رنگ به صورت نداشت؛ پای چشمهایش گود افتاده بود. فروزانفر که دست و پا شکسته هرچه در چنته داشت برای آقای معلم رو کرد، با دستور آقای شامانی روی نیمکت ولو شد و نفسی از سر آسودگی کشید. 9 آقای شامانی رو به ادیب گفت: «چی شده ادیب؛ باز ضعف کردهای؟» ادیب سرش را پایین انداخت: «نه آقا! خوبیم.» جوادی از ته کلاس گفت: «آقا! به مولا درس جواب دادن ضعف میآورد. الان ما هم فشارمان افتاد.» بقیه خندیدند. آقای شامانی رو کرد به جوادی و گفت: «حالا همان طور که نشستهای جوری که فشارت نیفتد درس جواب بده.» 10 زنگ تفریح که به صدا درآمد، آقای شامانی به ادیب اشاره کرد که بماند. بقیهی بچهها با سرعت باد از کلاس بیرون رفتند. آقای شامانی ساندویچی از توی کیفش درآورد و در حالی که آن را نصف میکرد گفت: «این ساندویچ را برای یکی از همکارها آوردهام؛ بیچاره زخم معده دارد، ولی اصلاً به فکر خودش نیست. بیا این نصفش را هم تو بخور.» ادیب پا پس کشید: «نه آقا لازم نیست.» آقای شامانی نصف ساندویچ کاغذپیچ را چپاند توی جیب ادیب و گفت: «هیچی نگو و برو بخور. میدانم کسی نیست که حواسش به تو باشد. فکر کنم از این به بعد باید یک ساندویچ اضافه درست کنم.» خندید و زیپ کیفش را بست و دفتر کلاس را زیر بغل زد و از کلاس بیرون رفت. 11 تازه آن موقع بود که ادیب، جوادی را دید که ته کلاس روی نیمکت دراز کشیده بود، جوادی با همان لحن شوخ همیشگی گفت: «عجب دبیری داریم. فکر کنم باید به جای آقای شامانی، بگوییم آقای مامانی!» و از حرف خودش حسابی خندهاش گرفت و در میان خندهی گَلوگشادش یک گاز گنده از لقمهی توی دستش کند و توی دهانش چپاند. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 14 |