تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,387 |
تعداد مقالات | 34,316 |
تعداد مشاهده مقاله | 12,990,861 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,704,097 |
مثل یک رودخانه | ||
پوپک | ||
دوره 30، بهمن- مسلسل355-، بهمن 1402، صفحه 3-3 | ||
نوع مقاله: تقویم روزها | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/poopak.2024.75608 | ||
تاریخ دریافت: 13 اردیبهشت 1403، تاریخ پذیرش: 13 اردیبهشت 1403 | ||
اصل مقاله | ||
تقویم روزها مثل یک رودخانه منیره هاشمی بیست و دو بهمن بود. روزی که از خیلی وقت پیش منتظرش بودم. از پشت پنجره بیرون را تماشا کردم. دانههای درشت برف از آسمان میباریدند. کوچه سفید سفید شده بود. رد لاستیکهای یک ماشین وسط کوچه بود. گفتم: «برف می بارد، ولی من میآیم.» مامان گفت: «خیلی سرد است ها! سرما میخوری ها!» گفتم: «خب همه میآیند. راهپیمایی است دیگر.» بابا گفت: «من فقط تا ده میشمارم هر کس میخواهد بیاید باید زود حاضر شود. دویدم طرفم اتاقم. دوتا شلوار پوشیدم. دوتا بلوز گرم با کاپشن و شال گردن و کلاه و جورابهای بافتنی.» وقتی رفتم توی هال مامان و بابا اول نگاهم کردند بعد زدند زیر خنده. مثل آدم آهنی راه میرفتم. بابا گفت: «فکر نکنم سرما بخوری.» یکدفعه یادم آمد که پرچمم را برنداشتهام. آن را با کاغذ رنگی درست کرده بودم. چسبانده بودمش روی یک چوب بلند. رفتیم بیرون. برف میبارید؛ اما من اصلاً سردم نبود. رسیدیم به خیابان سوار یک تاکسی شدیم و به میدان رسیدیم. جمعیت یکی یکی، دوتا دوتا، چندتا چندتا میآمدند. یک بچه توی دستش چند بادکنک رنگی بود. یک بچه هم روی صورتش پرچم ایران را نقاشی کرده بود. پرچم کوچکم را تکان دادم و داد زدم: «ایران... ایران...» بقیهی بچهها هم داد زدند. یکدفعه نفهمیدم که چی شد سر خوردم و افتادم روی زمین. پرچمم افتاد توی آب و مچاله و پاره شد. ناراحت شدم. دیگر پرچم نداشتم. بابا دستم را گرفت. کمک کرد از روی زمین بلند شوم. بابا فهمید. گفت: «غصه نخور. الآن یکی برایت پیدا میکنم.» همان موقع جمعیت ما را کنار زدند چیزی وسط خیابان بود. روی نوک پایم ایستادم تا بهتر ببینم. جمعیت دو طرف خیابان ایستاده بودند و یک پرچم بلند و طولانی را توی دستشان گرفته بودند. خندیدم و گفتم: «بابا برویم پیش پرچم.» از بین مردم رد شدیم و رسیدیم به پرچم. نه اول پرچم دیده میشد نه آخرش. مثل یک رودخانهی بلند بود. مردم آن را تکان میدادند. پرچم مثل رودخانهای خروشان بالا و پایین میرفت. من هم توانستم با زحمت جایی برای خودم پیدا کنم و پرچم را بگیرم. خیلی حس خوبی داشتم. قلبم تند تند میزد. میخندیدم. با جمعیت پرچم به دست آهسته جلو میرفتم. بابا که پشت سرم بود، گفت: «اینجا را نگاه کن. سرم را عقب برگرداندم و به او نگاه کردم.» با گوشیاش چند تا عکس از من گرفت. گفت: «به به چه عکسهایی شد!» | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 12 |