تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,385 |
تعداد مقالات | 34,309 |
تعداد مشاهده مقاله | 12,961,726 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,689,305 |
بلد نیستم بدون تو زندگی کنم، چون تو «خود منی» | ||
پیام زن | ||
دوره 33، فروردین -مسلسل361، فروردین 1403، صفحه 27-29 | ||
نوع مقاله: صندوق پست | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/mow.2024.75666 | ||
تاریخ دریافت: 16 اردیبهشت 1403، تاریخ پذیرش: 16 اردیبهشت 1403 | ||
اصل مقاله | ||
ادب و هنر بلد نیستم بدون تو زندگی کنم، چون تو «خود منی»
در نامههای آنتوان دو سنت اگزوپری و همسرش کنسوئلو؛ از دیدارشان در بوئنسآیرس در سال1930 تا ناپدید شدن نویسنده در تابستان1944، ابهامی مداوم دیده میشود؛ بین بخشهایی از زندگی مشترک که از سر گذراندهاند و آنچه رویایش را در سر دارند. این دو نفر از روزهای ابتدایی رابطه میدانند که عشقشان به تخیل و شاعرانگی نیاز دارد تا به سرانجام برسد، تا خوب زندگیاش کنند و از حادثههایش جان سالم به در ببرند.
آنتوان به کنسوئلو الجزیره، ژانویه ۱۹۴۴ کنسوئلو، من دوستت دارم، میفهمی یعنی چه؟ نمیدانم «چرا» دوستت دارم. شاید مثل همان چیزی باشد که وقتی میانه ما شکرآب بود، یکبار گفتی شاید بهخاطر تقدس رابطهمان است. تو از من جدانشدنی هستی و هیچ چیز در دنیا نمیتواند این رابطه را نابود کند؛ با وجود عیب و نقصهای بزرگت که اینچنین بدبختم کردهاند. شاعر شگفتانگیزی هستی که من چنین خوب زبانش را میفهمم. شاید اگر هنوز اینقدر زیاد و از ته دل دوستت دارم، بهخاطر تلگرامی است که از گواتمالا فرستادی و گفتی «صدای ناقوس گمشدهتان را میشنوید؟» کنسوئلوی عزیزم، تو وطن منی، همسر منی. کنسوئلو، زندگیام اینطور ساخته شده که آرامش را جز در صورت تو، جز در خانهام با تو و جز در پیریام با تو نمیبینم. آه کنسوئلو! من از پیری چندان ترسی ندارم... پیری را همچون کُنده معطری میبینم ته شومینهای پر از گرمایی دیرپا، پر از امنیت و نور... کنسوئلوی عزیزم بلد نیستم بدون شما زندگی کنم، چون شما «خود من» هستید.
کنسوئلو به آنتوان نیویورک، ۷ ژانویه ۱۹۴۴ تلگرامهایتان من را از تخت بیرون کشید. از یک ماه قبل، از تخت بیرون نیامده بودم. تو تنها موسیقی زندگیام هستی. دو ماه بیهیچ نامهای از تو گذشت. سکوتهایت دارد نابودم میکند. تنها چشمانداز پیش روی من، عشقمان و کارم است. تمنا میکنم رمان بزرگت را شروع کن. دوستان و ناشران منتظرش هستند، همانطور که من منتظرم برگردی. برای نبودنت خیلی اشک میریزم، شاید با چشمهایم نتوانم از نوشته کوچکت رمزگشایی کنم، اما به تحسین و تمجیدهای دوستانی گوش میدهم که وفادارانه منتظر شما هستند. تنها هدیه سال نوی من، تلگرامهای تو بود. جشنم وقتی شروع شد که کمکم رختخوابت را آماده کردم، چون خدا خواسته که تو به زودی از راه برسی. محکم محکم و را در آغوش میگیرم. کنسوئلو دو سنت اگزوپری
کنسوئلو به آنتوان عزیز دلم! همسر عزیزم دلم میخواهد برگردی. هیچچیز بدون تو روشنی ندارد. هیچچیز زیبا نیست، هیچچیز حساب نیست. همچنان تابلو میکشم و سعیام را میکنم که به بهترین وجه این کار را کنم. خانههایم کمی یکوریاند، شخصیتهایم هم السالوادوریهای کوچولو. و تو همیشه پرنده بزرگی هستی که دختر پرندهاش را روی گردنش گذاشته است. این دختر منم. معلوم نیست دخترش را میبرد که بخورد یا شگفتی آسمان و خلوص آسمان را نشانش دهد. سعی میکنم پرنده بزرگم را تکثیر کنم. با روستاهای آبی و آسمانهای صاف صاف. تابلوی قشنگی است. روشو که اینقدر دوستت دارد و بهترین دوست من است، امشب شام را با من میخورد تا آخرین و بزرگترین تابلویم را ببیند که خیلی به آثار «بونار» شبیه است. حتی خودم هم باورم نمیشود که من این را کشیدهام؛ خیلی دلم میخواست کار خوبی کنم. از وقتی میدانم دوستت دارم، هر کاری را خیلی خوب انجام میدهم. زود بیایید مرا در آغوش بگیرید. عشق من سردم است، میترسم اگر کارم نبود، زندانی میشدم. برای همین حتی تابلوهای زشت هم میکشم میکشم میکشم. خیالتان راحت باشد عزیزم تمنا میکنم روی کتابتان کار کنید - مایه خوشبختی است که برایمان بخشی از نبردی را که بر تنتان، در سرتان و روحتان جریان دارد؛ روی کاغذ بیاورید. عزیزم تو برای من تنها کسی هستی که بوی خوش خورشید و ابرها و زندگی و خداوند میدهد. چند بار برایتان تلگرام فرستادم. تلگرامهایم به دستتان رسیده؟ سرخورده میشوم وقتی میفهمم نگرانید. بگو ببینم، دلت میخواهد بیایم الجزیره؟ زندگی بدون تو خیلی غمانگیز است. میتوانم اینجا و در ابدیت منتظرت بمانم، اما این کار زجرم میدهد؛ زجر! همیشه احساس خلأ میکنم! بگو که من را در جیبهایتان نگه میدارید و دیگر از خانهتان فرار نمیکنید. من هنوز از این غیبت طولانی که تو در آن تک و تنها با خداوند و زمان حرف میزنی، خیلی میترسم. دخترک ورّاجیام که دوست دارد قصههای بیپایانی تعریف کند. نترس عزیزم، ولی راستش یک روز به خودم گفتم: «تنها مردی که میتوانم با او زیر یک سقف باشم و همیشه حاضر باشد، تونیوی من است.» با همه رنگهایم با تمام خونم که از امید به شما داغ است، دستت را میبوسم. فردا نامه بلندی مینویسم شاید به دستت برسد! یک وجیزه، نامهای کوتاه از شما گرفتهام که برایم همچون شهابی از سوی قلبت است. دوستت دارم! خیالت بابت من راحت. من خیلی جدیام. خیلی کار میکنم. برگرد.
کنسوئلو به آنتوان نیویورک، ۱۵ ژانویه ۱۹۴۴ عشق من! هنوز فرصت دارم چند خطی برایت بنویسم. دیروز خانه پییر دو لانوکس بودم تا برایتان نامه کوتاهی همراه پرندهای بفرستم که تندتند کشیده بودم. وقتی میدانم حتی با وجود دخترهای مو بور جایت امن است، آرامترم! امیدوارم خداوند یکبار دیگر من را مجازات نکند! امروز ستوان فلانی... از زمان غیبت طولانیتان حافظهام روز به روز ضعیفتر میشود. عزیزم همسرم، ستوان فلانی که تو را در الجزیره میبیند و ظاهر بسیار موجه و شجاعی دارد! تا دو ساعت دیگر برایت یک بسته و دو فلاسک درجه یک میآورد. عزیزم امیدوارم آنها را نیندازید یک گوشه. دیگر از این جنسها پیدا نمیشود. اینها خیلی به درد بخورند شب و روز که دلتان چای گرم و قهوه بخواهد، میتوانید طی مدتی که کار میکنید، ساعتهای طولانی آن را سرد یا گرم نگه دارید. یادت باشد عزیزم، زندگی خیلی کوتاه است و تو در عمق وجودت چاههای عمیقی داری و باید آب وجودت را به دیگرانی بدهی که تشنهاند. کار کن عزیزم. برای سال آینده یک رمان زیبا، یک قصه قشنگ میخواهم، قصهای برای بچهها، تصاویرش را هم خودم میکشم. برای همین باید دست کم سه ماه زودتر کتاب دستم باشد. غمگینم که عکسهای تابلوهای بینوایم را که خیلی دوستشان دارم، برایت نمی فرستم. اما اگر فرصتش دست بدهد یک تابلوی واقعی برای دکتر پلیسیه میفرستم و شما میتوانید اغلب آن را ببینید. ببخشید، از نقاشیام خیلی حرف میزنم. عجله دارم چون پستچیِ این نامه به زودی سر میرسد. خبرهای دوستان: چه برایتان بگویم. خودم را در خانهام، در پلاک ۲ خیابان حبس کرده ام و خیلی بهندرت پیش میآید بیرون بروم. همه آزارم میدهند. زنهای حقیر فرانسوی... آقایان از من سوالهای سیاسی میپرسند. من که چیزی نمیدانم. این را میگویم، چون چیزی نمیدانم، ولی کنایههایشان قلبم را درد میآورد. خیلی بد مینویسم، عینکم خراب است. دارم بیناییام را از دست میدهم، اما وقتی تو برگردی، چشمهای درشتی دارم که نگاهت کنم و خانهام بسیار مرتب خواهد بود. امروز کف نشیمن را با لینولئوم میپوشانم تا راحت بتوانم نقاشی کنم! ناشرت هیچکاک بیصبرانه منتظر مقاله و نوشتهای از توست. استدعا دارد به تو یادآوری کنم نوشتهای برایش بفرستی، چرا که نه عزیزم! سعیات را بکن. قطعا خستهای، اما باید پیش بروی. هیچکس نمیآید به ما کمک کند، به تو کمک کند! تو زمین را میشناسی با دستهای خوشگلت که در همه روزهای باقیمانده زندگیام آنها را میبوسم، چرخ را بچرخان. نباید از چیزی در قلب من بترسید. این قلب، کشتزار شماست؛ اینقدر غیبت و هیاهو زیاد بوده که کمی فراموشش کردهاید. خیالم را راحت کنید که برای فردا خواهش پگی هیچکاک را فراموش نمیکنید. آرزو دارد نوشتهای از تو چاپ کند. ترجیح میدهد شاعرانه باشد. لطفا. به فلاسکهای خوشگل نگاه کنید و به چای که سرشار از فکرهای آینده است، سرشار از خواستههای مهربانانه همسر کوچولویت که از همین حالا زیبایی فکرت او را به وجد میآورد! به نظرت این جنگ یک روز تمام میشود؟ آخر کِی عزیزم؟ موروثا حالا سر خانه و زندگیاش است و دارد کتابش را مینویسد. تا الان چند سخنرانی هم برگذار کرده! خودم او را ندیدهام. روشو میگفت: «وقتی اصرار میکنم که خبرهای مردت را به من بدهد، سکوت میکند.» از این کار خوشم نمیآید! برای همین از سیمون زنش که تابستان قبل یکی دو بار با او ناهار خوردم، چیزی نپرسیدم. به من بگو عزیزم چه کنم؟ این آپارتمان را ترک کنم و بروم هتل یا مکزیک؟ بدهی ندارم، حقوق ماهانهام را خرج میکنم، رنگ و قاب میخرم و آشپزی و خانهداری میکنم و لباسهایم را میشویم، اما در آپارتمان زیبایی زندگی میکنم که نصف درآمدم را به پایش میریزم. البته نیویورک گرفتار بحران مسکن وحشتناکی است. شاید بهزودی تابلوهایم را بفروشم. ولی دوشان مارسل نمیخواهد پرترههای افراد سطح بالایی را بفروشم، میگویند کارم از دورَن بهتر است! خلاصه اگر لازم شود و اگر بتوانم، میفروشم. زندگی اینجا خیلی گران شده، یک تکه نان، قیمت طلاست! | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 33 |