تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,387 |
تعداد مقالات | 34,316 |
تعداد مشاهده مقاله | 12,990,924 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,704,133 |
پسرک قوی | ||
پوپک | ||
دوره 30، بهمن- مسلسل355-، بهمن 1402، صفحه 26-28 | ||
نوع مقاله: داستان ترجمه | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/poopak.2024.75713 | ||
تاریخ دریافت: 19 اردیبهشت 1403، تاریخ پذیرش: 19 اردیبهشت 1403 | ||
اصل مقاله | ||
داستانترجمه پسرک قوی جک وقتی از خواب بیدار شد، احساس سرمای شدیدی کرد و دست و پایش لرزید. وقتی نفسش را بیرون داد، ابری در هوا درست شد. جک پتویی را دور شانههایش پیچید و از لای پردهها به بیرون نگاهی انداخت. برف سنگینی همه جا را سفیدپوش کرده بود. جک به طبقهی پایین رفت تا خود را در کنار آتش گرم کند؛ اما آتش خاموش شده بود. وقتی برای آوردن مقداری هیزم به بیرون رفت، دندانهایش به هم میخورد؛ اما هیچ هیزمی باقی نمانده بود. تصمیم گرفت برود و یک درخت را قطع کند. او یادش آمد که یک درخت خوب را در بالای تپه دیده است. خود را با کلاه و شالگردنی ضخیم پوشاند، تبر خود را برداشت و به سمت تپه حرکت کرد. جک با خودش گفت: «من از تپه بالا میروم، درخت را قطع میکنم، با چوبش آتش زیادی درست و دستهایم را گرم میکنم و در کنار آتش قهوه میخورم.» جک آنقدر در فکر و خیال غرق شده بود که روی یک یخ لیز خورد و به زمین افتاد. خیلی عصبانی شد و به یخ گفت: «فکر میکنی من را زمین زدی خیلی قوی هستی؟» یخ گفت: «بله، تو درست میگویی. من فکر میکنم قوی هستم.» جک گفت: «خب، تو به اندازهی خورشید قوی نیستی؛ هستی؟ وقتی خورشید بیرون بیاید تو ذوب می شوی.» یخ گفت: «درست میگویی، من به اندازهی خورشید قوی نیستم.» جک به راهش ادامه داد. وقتی تابش خورشید چشمانش را اذیت کرد، فریاد زد: «خورشید! فکر میکنی تو آن بالا خیلی قوی هستی، که اینطور بر ما میتابی؟» خورشید گفت: «بله، بله، حق با توست، من فکر میکنم قوی هستم.» جک گفت: «اما تو به اندازهی ابرها قوی نیستی. اگر ابرها جلوی تو را بگیرند قدرتت را از دست میدهی!» خورشید گفت: «بله من به اندازهی ابرها قوی نیستم.» یکدفعه ابرها به زمین خیلی نزدیک شدند و همه جا را پوشاندند. جک گفت: «شما فکر میکنید خیلی قوی هستید که جلوی خورشید را میگیرید و هوا را سردتر میکنید؟» ابرها گفتند: «بله، تو درست میگویی. ما فکر میکنیم قوی هستیم.» جک گفت: «اما شما به اندازهی باد قوی نیستید. همین که باد بوزد شما را به همه جا پراکنده میکند.» ابرها حرف جک را قبول کردند و گفتند: «حق با توست. ما به اندازهی باد قوی نیستیم.» جک از تپه بالا میرفت که باد شدیدی وزید. جک به سختی راه میرفت. او به باد گفت: «تو فکر میکنی خیلی قوی هستی که همراه خودت ابرها و برگها را به اینطرف و آنطرف میبری؟» باد گفت: «بله، همه میدانند که من خیلی قوی هستم.» جک گفت: «خب، تو به اندازهی این تپه قوی نیستی. تو میتوانی روی آن و اطراف آن بوزی؛ اما نمیتوانی این تپه را جابهجا کنی!» باد گفت: «درست میگویی من تا به حال تپهای را جابهجا نکردهام.» جک به راه خود ادامه داد تا بالای تپه رسید. بالا رفتن از تپه حسابی او را خسته کرده بود. برای همین گفت: «تپه! تو فکر میکنی خیلی قوی هستی که این درخت را نگه داشتهای؟» تپه گفت: «بله، من فکر میکنم خیلی قوی هستم.» جک گفت: «خب، تو به اندازهی این درخت قوی نیستی. او به کمک ریشههایش روی سر تو ایستاده؛ اما تو هرگز نمیتوانی روی یک درخت بایستی.» تپه گفت: «بله، من به اندازهی درخت قوی نیستم.» سپس جک به درخت گفت: «فکر میکنی خیلی قوی هستی که روی این تپه ایستادهای؟» درخت گفت: «بله، همینطور است. من فکر میکنم قوی هستم.» جک گفت: «خب تو به اندازهی من قوی نیستی؛ زیرا من تو را قطع میکنم و برای آتش تبدیل به هیزم میکنم!» بعد هم جک تبرش را تا جایی که میتوانست بالا برد و فریاد زد: «من از درخت قویترم، من از تپه قویترم، من از باد قویترم، من از ابرها قویترم، من از خورشید قویترم و از یخ هم قویتر هستم!» اما همان موقع وزش باد شدیدی، شاخههای درخت را تکان داد. شاخهی بزرگی به صورت جک خورد. بعد ابرها پراکنده شدند و نور شدید خورشید به چشمان جک تابید. جک مجبور شد چشمانش را در برابر نور خورشید ببندد. چند قدم عقب رفت. تبر از دستش افتاد و پایش لیز خورد و به سمت پایین تپه سقوط کرد. سپس در پایین تپه داخل یک گودال پر از یخ افتاد. جک با احساس خجالت بلند شد و به خانه رفت و هرگز آن درخت را قطع نکرد. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 8 |