تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,387 |
تعداد مقالات | 34,316 |
تعداد مشاهده مقاله | 12,990,830 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,704,079 |
وحشت در کلبه ی وحشت (صفحه 10تا13) | ||
سلام بچه ها | ||
دوره 35، فروردین مسلسل 409، فروردین 1403، صفحه 10-13 | ||
نوع مقاله: داستان | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/hk.2024.75735 | ||
تاریخ دریافت: 25 اردیبهشت 1403، تاریخ پذیرش: 25 اردیبهشت 1403 | ||
اصل مقاله | ||
وحشت در کلبهی وحشت کوثر یونسی کیان لباسهایش را تندتند چپاند توی کوله. آرش گفت: «خیر باشه. کجا با این عجله؟!» کیان منمن کرد و گفت: «باید زود برم خونه. مامان کارم داره.» آرش تازگیها از رفتارهای کیان سر در نمیآورد، به خانه رفت، تصویر چهرهی مضطرب کیان از جلوی چشمش کنار نمیرفت. شمارهی کیان را گرفت. بعد از چند بوق، مادر کیان تلفن را جواب داد: «خانم جلیلی! با کیان کار داشتم!»
*** آرش کلافه توی اتاقش راه میرفت؛ توی یک ماه گذشته چند بار کیان با همکلاسیها و همباشگاهیها دعوایش شده بود، آخرین بار هم چاقوی ضامندار درآورده بود و بچههای باشگاه را تهدید کرده بود؛ آن هم سر یک شوخی معمولی! نگاهش به عکس روی میزش خیره ماند. پرت شد به پنج سال قبل؛ آن شبی که داغ «آراد» برای همیشه به دلشان ماند. همان شب که آراد را نیمه جان انداختند جلوی در خانه و تا به بیمارستان برسند، دیگر صدای نفسهایش شنیده نمیشد. اشک توی چشمهای آرش جمع شد. ناگهان چیزی به ذهنش آمد.
این بار به طرف خانهی متروکهی ته باغ انار که سامان گاهی آن اطراف پرسه میزد حرکت کرد. از بچهها شنیده بود گاهی آنجا تمرین میکنند. از وقتی که سامان ارشد نگهبانان وحشت شده بود، همهی بچههای باشگاه او را میشناختند. برخلاف آرش که قدی نسبتاً کوتاه داشت، سامان مثل غول بیابانی بود؛ قد بلند، و هیکلی که در کنار خطهای چاقوی روی صورتش، ظاهری ترسناک برایش ساخته بود. الحق که نگهبان وحشت بودن، سزاوارش بود. هیچ کس مثل آرش، سامان را که فامیل دورشان بود، نمیشناخت. آراد و سامان رفیق صمیمی هم بودند؛ از آنها که اسم همدیگر را با خون نوشته بودند تا پیمان برادریشان همیشگی شود. بعد از مرگ آراد، سامان دیگر سمت خانوادهی کیان آفتابی نشده بود... *** همهی اعضا توی کلبهی وحشت که زیرزمین نمور و تاریکِ خانهی متروکهی تهِ باغ بود، دور هم جمع شده بودند. تاریک بود. چراغهای قرمز کم نور، از همهجای سقف آویزان بود. آهنگی وحشتناک در حال پخش بود. همه منتظر بودند. سامان با یک هودی مشکی که عکس شمشیرهای خونی رویش بود، وارد اتاق شد. همه صدای سگهای جهنم را در آوردند. این رسم خوشآمدگویی به ارشد بود. سامان شمع قرمز رنگی که توی دستش بود را روشن کرد. آن را روی میز جلویش گذاشت. دستهایش را صاف کنار هم قرار داد. آنها را رویهم گذاشت و به شمع نزدیک کرد. دوباره کنار هم گذاشتشان. بعد صورتش را جلوی شمع برد. شعلهی شمع پیشانیاش را داغ کرد. ناگهان نعرهی بلندی کشید و با دست چپش شمع را له کرد. سرش را بالا آورد. جای زخم روی پیشانیاش متورم و قرمز شده بود. انگار میخواست خون از تویش بزند بیرون. رو کرد به همهی سگهای کلبهی وحشت و گفت: «امشب یکی از مهمترین شبهای کلبهی وحشت خواهد بود. ما قراره با غول اعماق جهنم مستقیماً صحبت کنیم.» دوباره همه صدای سگهای جهنم را در آوردند. دستهای کیان عرق کرده بود. نمیدانست قرار است چه چیزی پیش آید. توی یک ماه اخیر سفارشات سامان را موبهمو انجام داده بود. از هیچ دعوایی نگذشته بود. چه در مدرسه و چه در خانه، اما هنوز نمیتوانست نگهبان شود، چون خونی نریخته بود. سامان به طرف مانیتور بزرگی که دو تا از نگهبانها توی دست گرفته بودند، رفت. همه ساکت بودند. میخواستند غول اعماق جهنم را با چشمان خود ببینند. بعد از چند دقیقه، ارتباط وصل شد. اتاقی تاریک که شعلههای قرمز آتش روی دیوار و زمینش روشن بود. موجودی بسیار بزرگتر از یک انسان جلوی دوربین قرار داشت، شنلی مشکی روی دوشش بود، از صورتش جز چشمانی درشت و قرمز چیزی مشخص نبود. همین که تصویر غول اعماق جهنم ظاهر شد، سامان روی دو زانویش نشست و مشتش را گذاشت روی سینهاش. همه به تقلید از سامان همین کار را کردند و منتظر پیام غول جهنم ماندند. غول دستش را آورد بالا و انگشت اشارهاش را به سمت سامان گرفت. صدایی شبیه به صدای سوختن چوب فضا را پر کرد. همزمان کلمههایی روی مانیتور نقش میبست:
بعد از این پیام، صفحه محو شد. غول جهنم، سامان را غول وحشت نامیده بود. سامان از ته دلش مثل دیوانهها قهقهه میزد و بقیه صدای سگهای جهنم را در میآوردند. سامان دستش را به نشانهی سکوت بالا آورد.
اینها را گفت و دوباره همه صدای سگ در آوردند. سامان به نوچههایش که مثل او هودی مشکی پوشیده بودند، اشاره کرد تا چیزی را از توی اتاق کناری بیاورند. آنها به درون اتاق رفتند و با یک صندوق بزرگ بیرون آمدند. آن را جلوی پای سامان گذاشتند.
در صندوق را باز کرد. صندوق پر بود از سلاح سرد: قمه، چاقو، پنجه بکس، شلاقهای بلند و هر چه که میشد با آن دعوا راه انداخت. *** آرش به باغ رسیده بود. نورهای قرمز از پنجرهی زیرزمین ساختمان ته باغ به بیرون میتابید. او فقط آمده بود کیان را پیدا کند، اما حالا انگار ماجرا خیلی جدیتر بود. به سمت ساختمان رفت. چهرهی خونی آراد آمد جلوی چشمش، هر لحظه ممکن بود بلایی سر کیان بیاید. آن وقت خودش را نمیبخشید که چرا بهترین دوستش را نجات نداده است. به مجتبی زنگ زد: «داداش یه کار فوری پیش اومده. دست نجنبونیم معلوم نیست چی بشه.» چند دقیقه بعد مجتبی با چند تا از بچههای باشگاه خودشان را به آرش رساندند. آرش همه چیز را در مورد آراد و سامان و کیان برای مجتبی توضیح داد.
توی ساختمان رفتن خطرناک بود، باید هر طور شده آنها را بیرون میکشاندند. آرش چشمکی به مجتبی زد و هر دو شروع کردند به داد و هوار کردن. نگهبانان کلبه وحشت مشغول توزیع قرصهایی بین اعضا میشدند که صدای داد و هوار به گوش سامان رسید، دستش را به نشانهی سکوت بالا برد: «بهبه. از همین الآن میتونیم شروع کنیم. هر چی قمه و چاقو هست بگیرین تو دستتون و بریم بیرون.» هر نگهبان یک قمه یا چاقو گرفت توی دستش و ریختند توی باغ. از همه جلوتر هم سامان بود. آرش و مجتبی دستشان را به یقهی هم گرفته بودند و داد میکشیدند و دعوا میکردند. سامان نعرهای زد. آرش برگشت به سمت آنها. مجتبی و دوستانش که سامان را دیدند، از ترس چند قدم عقب رفتند. سامان آرش را شناخت.
آرش با شنیدن اسم آراد، صورتش سرخ شد. بدنش شروع کرد به لرزیدن.
سامان بلندبلند میخندید و با آرش حرف میزد. آرش از شدت خشم دندانهایش را روی هم فشار میداد. بالاخره صدایش را آزاد کرد: «نمیذارم بلایی که سر آراد آوردی، سر کیان هم بیاری.» کیان خودش را لای جمعیت پنهان کرده بود تا آرش او را نبیند.
بغض نگذاشت که دیگر حرفش را ادامه دهد. دستش را مشت کرد. هر چه خشم و کینه داشت توی صدایش جمع کرد: «منم نمیذارم به هدفهای پلیدت برسی.» فریادی کشید و به سمت سامان حمله کرد. سامان قمهاش را آورد بالا. آرش دستش را گرفت به دستهی قمه. سامان میخواست دستش را رها کند. آرش میخواست قمه را از دست سامان بیندازد. چهرهی سامان هر لحظه سرختر میشد؛ سرختر و زشتتر. قمه از دست سامان افتاد. مشتهایشان توی هم گره خورده بود. سامان دو برابر آرش بود. همدیگر را هل دادند. آرش افتاد روی زمین. سامان دستش را بالا آورد و به نشان حمله تکان داد. همه به طرف مجتبی و دوستانش حمله کردند.کیان دورتر از همه ایستاده بود. سامان قمهاش را برداشت. به سمت آرش رفت. رسید بالای سرش.
آرش که اسم آراد را شنید، خون تازهای توی رگهایش جریان پیدا کرد. از جایش پرید و سامان را هل داد. سامان یکی دو قدم به عقب رفت. قمه را آورد بالا که بزند به آرش. کیان از آن طرف خیابان داد کشید: «پیشونیش. آرش پیشونیش.» سامان سرش را به طرف کیان چرخاند. آرش سریع یک سنگ تیز برداشت. سامان دوباره رویش را برگرداند. آرش مهلت نداد. هر چه زور داشت، توی مشتش جمع کرد و سنگ را با شدت به پیشانی سامان زد. صدای نعرهی سامان کل خیابان را پرکرد. افتاد روی زمین. خون از رگهای پیشانیاش بیرون میپاشید. بقیه که دیدند سامان شکست خورده است، قمههایشان را انداختند و شنلهای مشکی را از دوششان در آوردند. نیروهای پلیس هم رسیده بودند و همهی نگهبانها را دستگیر کردند و سلاحهای سرد را ضبط کردند. کیان هم به عنوان کسی که توی جمع آنها بود، دستگیر شد تا در صورت اثبات بیگناهی بعداً آزاد شود. مجتبی با آن قیافهی خاکی آمد کنار آرش و گفت: «دست مریزاد داداش. خیلی دل و جرأت داری. ما این غول بیشاخودم رو دیدیم ترسیدیم. تو چجوری این کار رو کردی؟!» آرش که داشت خاکهای لباسش را میتکاند، لبخندی زد و گفت: «قبلش مشورت کرده بودم.» و زیر لب این جمله را تکرار کرد: «و هنگامى که در برابر جالوت و سپاهیان او قرار گرفتند، گفتند: پروردگارا! فرو ریز بر ما شکیبایى و استقامت را، و قدمهاى ما را ثابت بدار و ما را بر جمعیّت کافران پیروز بگردان.» | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 9 |