تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,387 |
تعداد مقالات | 34,316 |
تعداد مشاهده مقاله | 12,990,913 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,704,128 |
هدیه ای پر از ماجرا (صفحه 38) | ||
سلام بچه ها | ||
دوره 35، فروردین مسلسل 409، فروردین 1403، صفحه 38-38 | ||
نوع مقاله: داستان | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/hk.2024.75749 | ||
تاریخ دریافت: 25 اردیبهشت 1403، تاریخ پذیرش: 25 اردیبهشت 1403 | ||
اصل مقاله | ||
هدیهای پر از ماجرا زهرا سادات ندایی جوان 14 ساله از قم آن روز مثل همیشه از مدرسه بر میگشتم که در ویترین مغازهی همهچیز فروشی آقا جواد، توپ فوتبالی را دیدم که میدرخشید. با دیدن توپ یاد رضا افتادم که در مدرسه پُز توپ جدیدش را میداد. دوباره به توپ داخل ویترین نگاه کردم که انگار چشمک میزد تا او را بخرم. وارد مغازه شدم، مثل همیشه بوی نعنا فضا را پرکرده بود و گربه آقاجواد روی میز خوابیده بود. بلند سلام کردم که آقاجواد با پیشبند و دستکش صورتی از پشت پرده مغازه ببرون آمد و با حرص گفت: «هیس! مگه نمیبینی لوبیا خوابه؟» با دیدن قیافهی آقاجواد خندهام گرفت که گفت: «اَه! بازم که تویی مجید! چی میخوای؟» با دست به توپ اشاره کردم که گفت: «اونو میگی؟ صد تومنه، اما با تخفیف برای تو ۹۵ تومن.» با شنیدن قیمتش هوش از سرم رفت. از مغازه بیرون رفتم. باید حتماً بابا را راضی میکردم تا روی رضا سوسول را کم کنم. به سمت خانه رفتم که دیدم مثل همیشه بابا زودتر رسیده بود. با سرعت پیش بابا رفتم و قضیه را برایش گفتم، اما مخالفت کرد و گفت که نیازی به توپ جدید ندارم. با قیافهی دپرس از پیش بابا برگشتم که با دیدن کت بابا که از جالباسی آویزان بود، فکری به سرم زد؛ من باید آن توپ را میخریدم. کار درستی نبود، اما چارهای نداشتم. «استغفرالله» گفتم و کت بابا را برداشتم و جیبهایش را تندتند گشتم تا بالاخره چیزی پیدا کردم، قرآن جیبی و مقداری پول. قرآن همان جلد قهوهای رنگ بود که بابابزرگ به بابا داده بود. با صدای در اتاق به سرعت کت را سر جایش گذاشتم و خواستم بروم که با چهرهی عصبانی بابا روبهرو شدم. آب دهنم را قورت دادم و خواستم حرف بزنم که بابا گفت: «مجید داری چیکار میکنی؟!» اینجا دیگر آخر خط بود. حالا باید دروغ میگفتم؟ نه عمراً. با صدای بابا که صدایم میزد به خودم آمدم. بالاخره تصمیمم را گرفتم. چند قدم جلو رفتم و با گفتن «بسم الله» شروع کردم و همه چیز را تعریف کردم. بابا با شنیدن ماجرا نفس عمیقی کشید و گفت: «دیگه تکرار نشه مجید» سرم را پایین انداختم و گفتم: «عذر میخوام» داشتم از خجالت آب میشدم که بابا لبخندی زد و گفت: «این قرآن هدیهی بابام به من بود، حالا که پسر راستگویی هستی، من اون رو به تو میدم. ازش استفاده کن و مراقبش باش.» آرام گفتم: «چشم. حتماً به خوبی ازش مراقبت میکنم.» قرآن را گرفتم که دیدم پولی که برای توپ میخواستم را هم میان قرآن گذاشته است. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 8 |