تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,387 |
تعداد مقالات | 34,316 |
تعداد مشاهده مقاله | 12,990,960 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,704,152 |
واجبات را انجام بده، محرمات را ترک کن و در بقیه امور آزادی | ||
پیام زن | ||
دوره 33، خردادمسلسل363-1403، خرداد 1403، صفحه 10-17 | ||
نوع مقاله: گفتوگو | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/mow.2024.75942 | ||
تاریخ دریافت: 04 تیر 1403، تاریخ پذیرش: 04 تیر 1403 | ||
اصل مقاله | ||
پرونده ویژه
امام خطاب به همسر: واجبات را انجام بده، محرمات را ترک کن و در بقیه امور آزادی! گفتوگو با خانم فریده مصطفوی، دختر امام خمینی کاش آقایان پیرو خط امام، به منزل ما میآمدند و رفتار امام با خانواده را میدیدند
پیام زن، یک ماهنامه سی ساله است؛ در شمارههای قبل قول دادیم گاهی به شمارههای قبلی سر بزنیم. ورق زدیم و تحفه گرانبهایی برایتان آوردیم؛ گفتوگویی با خانم فریده مصطفوی فرزند حضرت امام خمینی درباره خلقیات و رفتار زیبای امام خمینی رحمتالله علیه با همسر و دخترانشان در خانه. ما تصویر با هیبت و پر ابهت امام را زیاد دیدهایم. بیایید اینبار از نگاه یکی از دردانهها، ایشان را ببینیم و بشناسیم.
من فریده، دومین دختر حضرت امام هستم. پدرم همیشه محبت و لطف خاصی نسبت به فرزندان دختر داشتند، چون میدانستند دخترهایشان در جامعه آنطور که باید مورد لطف قرار نمیگیرند و اجتماع بیرونی بهطور شایسته، توجهی به بانوان ندارد. همیشه به ما محبت میکردند و مادرم مورد احترام ویژه ایشان بودند. بهقدری برای همسرشان احترام قائل بودند که ما فرزندان هم تحتتاثیر قرار میگرفتیم. از اول که چشم باز کردیم، دیدیم تا زمانیکه خانم سر سفره حاضر نشده، امام دست به غذا نمیزدند، غیرممکن بود سر سفره بیایند و مشغول غذا خوردن شوند؛ ما هم یاد گرفتیم که باید صبر کنیم. زمانیکه ما زیاد شیطنت میکردیم و مورد خشم پدر واقع میشدیم، اگر میگفتیم خانم اجازه دادند، دیگر اعتراض نمیکردند؛ بلافاصله ما را در این شیطنت و اذیتی که میکردیم، هرچند شدید هم بود مجاز میدانستند. چرا؟ چون خانم اجازه داده بودند! کارهای داخلی منزل، همه به اختیار خانم بود و امام هیچ دخالتی در امور داخلی منزل نداشتند، البته خانم هم خیلی مقید بودند و ما را هم مقید میکردند که هیچ کاری خلاف میل و رضای آقا انجام ندهیم و خودشان هم قدمی برنمیداشتند. اوایل ازدواج به خانم فرموده بودند که من از تو میخواهم که واجباتت را انجام دهی و سعی کنی محرمات را انجام ندهی، ولی درباره عرفیات مسالهای نیست و آزاد هستید. حضرت امام در زندگی سختگیری نمیکردند و مادر در رفت و آمدها و در لباس پوشیدن، آزاد بودند و فقط مقید بودند که معصیت نکنند. خانم تا کلاس نهم یعنی سیکل درس خوانده بودند که به عقد ازدواج حضرت امام درآمدند، ولی نزد حضرت امام درس عربی میخواندند و تا وقتی پنجمین فرزند را بهدنیا آوردند، مشغول درس خواندن نزد امام بودند. زمانیکه همشیره من پنجمین فرزند متولد شدند و گرفتاری و مشغله زیاد شد، خانم درس خواندن را کنار گذاشتند. البته آقا همیشه آماده بودند به خانم درس بدهند و برای پیشرفت خانم، ایشان را به درس خواندن و فراگیری علم و دانش تشویق میکردند. در زمینه تربیت فرزندان نیز همیشه ما را مقید میکردند که معصیت نکنیم و مودب به آداب اسلامی باشیم. هرقدر در منزل بازی یا شلوغ میکردیم، ایراد نمیگرفتند، ولی اگر میفهمیدند کاری کردهایم که همسایه اذیت شده، بهشدت به ما اعتراض میکردند و ناراحت میشدند. سعی میکردیم کاری کنیم که ایشان خوشحال شوند و خلاف میل ایشان قدمی برنداریم تا امام را ناراضی و ناراحت نکنیم. حضرت امام چنان جذبهای داشتند که از ایشان حساب میبردیم و مواظب رفتارمان بودیم، در حالیکه تغیّر نداشتند و کتک نمیزدند. گاهی یک تشر میزدند، یا تندی میکردند که همان، برای چند روز کافی بود. اگر کار اشتباهی میکردیم، دو سه روز خودمان را ایشان مخفی میکردیم که مبادا ما را ببینند و دعوا کنند. وقتی بچه بودیم، میگفتند درِ مغازهها نروید چیزی بخرید، چون شما دخترید؛ هرچه میخواهید بگویید کارگر منزل برایتان بخرد. روزی رفتم یک ورق کاغذ بخرم. کاغذ را خریدم و در کوچه دویدم تا زودتر به خانه برسم، ناگهان آقا را دیدم و متوجه شدم که ایشان مرا دیدهاند، ترسیدم و خودم را کنار کشیدم و دویدم داخل خانه. تا دو روز، خود را از آقا مخفی میکردم. البته ایشان هم این اتفاق را به روی من نیاوردند تا این فاصله حفظ شود و این ترس برای من باقی بماند.
پدرِ مادرم، روحانی اهل علم، از محترمان و جزو ائمه جماعات عصر خود، صاحب تفسیر و کتاب بود. پدربزرگِ مادرم هم از علمای طراز اول دوران خود بود. ازدواجشان بر اثر رابطه خویشاوندی بود که با هم داشتند، دستهای از فامیل به سلک علما درآمدند و با هم رفت و آمد داشتند و درنتیجه وصلت کرددند. مادرم درس میخواندند. آن زمان مدرسههای خصوصی وجود داشت، ولی خانم در منزل پدری در قم درس میخواندند. امام و آقای ثقفی دوست مشترکی داشتند به نام آقای لواسانی؛ ایشان وقتی فهمید که امام میخواهند ازدواج کنند گفته بودند، آقای ثقفی دخترهایی دارند که خیلی خوباند. شما اگر میخواهید ازدواج کنید، با این خانواده وصلت کنید. امام هم گفته بودند پس شما خواستگاری کنید. آقای لواسانی به قصد خواستگاری پیش آقای ثقفی، پدربزرگ ما رفتند. آقای ثقفی گفتند از نظر من ایرادی ندارد، اما این دو نفر از نظر مادی در عالم دیگری هستند، خودشان باید راضی شوند. بعد استخاره کردند و پس از رفت و آمدها، خواب معناداری میبینند، سپس رضایت میدهند و ازدواج صورت میگیرد؛ در حالیکه مادرم ۱۵سال داشتند و امام ۲۸سال.
آقا میگفتند احساس نکردم میل دارم ازدواج کنم، فکرم فقط به درس خواندن بود و علاقهای به ازدواج نداشتم.
مادر میگفتند: «مردد بودم که قبول کنم یا نه، چون پدر و مادرم در تهران و من در قم بودم، برایم سخت بود که از پدر و مادرم جدا شوم، بهخصوص از مادربزرگی دور میافتادم که من را بزرگ کرده بود. بههمینخاطر تصمیم گرفتم فردا که قاصد آمد، بگویم نه. شب خواب دیدم در باغ بزرگی هستم و با کارگرمان قدم میزنم تا اینکه به اتاق بزرگی رسیدیم. کارگرمان سرش را به شیشه گذاشت و داخل را نگاه کرد، من هم جلو رفتم و نگاه کردم. دیدم بالای اتاق، آقای سیدی چهارشانه، خیلی نورانی و عمامه مشکی نشسته؛ در یک طرف او آقایی با حالت احترام و دو زانو نشسته و عمامهای سبز بر سر دارد. در طرف دیگرش خانمی نشسته نقاب بهرو دارد و چادر مشکی سر کرده. دو طرف آنها، دو جوان کم سن و سال با عمامههای سبز نشسته بودند. از کارگرمان پرسیدم اینها که هستند؟ گفت: آنکه در وسط نشسته، پیامبرصلی الله علیه و آله و سلم و کنارش حضرت علیعلیه السلام است. آن خانم هم حضرت فاطمه علیها سلام است و آن دو جوان امام حسن و امام حسین علیهما السلام هستند. شروع کردم به قربان و صدقه رفتن، کارگرمان گفت: تو که اینها را دوست نداری، چرا قربان صدقه میروی؟ گفتم: من اینها را دوست ندارم؟ خیلی هم دوست دارم. همینطور که با کارگر دعوا میکردم، از خواب بیدار شدم. در عالم خواب و بیداری گفتم: نکند اینکه میخواهم بگویم نه، تعبیر این خواب است! خوابم را برای مادربزرگم تعریف کردم. ایشان گفت: «این جوانِ سید، مرد خوبی است، خواستگاری او را رد نکن، قسمتت همین است.» پدرم یک ساعت بعد آمد و گفت: «قدسی جان! چه میگویی؟» گفتم: «باشد.» پدرم گفتند: «الحمدلله خیلی جوان خوبی است. من مانده بودم که اگر بگویی نه، از خجالت چه کنم.»
فکر کنم موفقیت حضرت امام، همان الگوی عملی ایشان بود. طوری فرزندان را تربیت میکردند که ما عملکرد خودشان را میدیدیم. اینطور نبود که به ما بگویند این کار را بکنید، اما خودشان انجام ندهند. اگر به ما میگفتند نماز بخوانید، ما میدیدیم خودشان سر وقت نماز میخوانند. هیچوقت ما را مقید نمیکردند که سر ساعت نماز بخوانیم. فقط میگفتند: نماز بخوانید، ولی اصرار نمیکردند اول وقت نماز بخوانیم. به ما میگفتند شما باید از ظهر تا غروب آفتاب نماز بخوانید. هیچوقت ما را برای نماز صبح از خواب بیدار نکردند. به ما میگفتند: صبح که بیدار شدید، باید نماز بخوانید. اگر خواب ماندید، قضای نمازتان را بخوانید. گاهی نیمهشب بیدار میشدم و میدیدم امام در آن سرمای اتاق که وسیله گرمکنندهای نبود، دو عبا بر دوش انداختند و کتاب دعا در دست دارند، اما هیچگاه به خانم نمیگفتند شما هم با من نماز شب بخوانید، حتی آهسته نماز میخواندند که کسی بیدار نشود.
ملاک حضرت امام این بود که از یک خانواده متدین و شناختهشده همسر بگیرند. ایشان گفته بودند من نمیخواهم از خمین همسر بگیرم، میخواهم کفو خودم باشد. اگر خودم درس میخوانم، میخواهم همسری بگیرم که همفکر من باشد؛ درنتیجه باید از قم زن بگیرم و از خانواده روحانی همشأن خودم باشد. حضرت امام تا ۲۸سالگی چند کتاب نوشته بودند و در خمین آن زمان معمولا خانوادهها در سطح پایین بودند. از این جهت آقای لواسانی گفته بودند آقای ثقفی و خانوادهشان این خصوصیات را دارند؛ متدین و روشنفکرند. سرانجام پس از خواستگاری و مراسم معمول، امام منزلی در قم اجاره کردند و جهیزیه خانم را آوردند و عروسی کردند. امام بعد از چند روز، وسایلشان را که گلیم و یک دست رختخواب و چراغ خوراکپزی بود، از حجره مدرسه فیضیه به خانه آوردند. پس از مدتی برادر حضرت امام، ارث پدریشان را برای ایشان فرستادند. میدانید امام پنج ماهه بودند که پدرشان را کشتند. مراسم عروسی پدر و مادرم، بسیار ساده برگزار شد، با اینکه پدرشان ثروتمند بود، اما مراسم با شرکت اقوام و دوستان نزدیک انجام شد.
درباره دامادها، فقط تدین و سنخیت خانوادگی و فردی برایشان مطرح بود. یک فرد متدین، بسیاری از ضوابط اخلاقی و اسلامی را بهخاطر حفظ خودش، رعایت میکند. درباره مراسم ازدواج فرزندان، هم مراسم عقد میگرفتند، هم عروسی و هم مهریه تعیین کردند، البته خیلی مختصر و معمولی. هر خواستگاری که برای دخترها میآمد، نظر دختر شرط بود. مثلا امام میگفتند: این شخص، فرد خوبی است و به صلاح شماست؛ دختر هم قبول میکرد، ولی اگر دختر میگفت نه، امام رد میکردند. در مواردی که خودشان نمیپسندیدند یا مناسب نبود، اصلا به دختر نمیگفتند.
ما همگی برای مبارزه آماده بودیم. یادم میآید در بحبوحه انقلاب، اعلامیه پخش میکردیم. زمانی که امام، مبارزه نداشتند آنقدر مشغول مطالعه و درس بودند که ما فقط وقت نهار یا گاهی ده دقیقه، سرشب ایشان را میدیدیم. اما در دوره مبارزات، ایشان را بیشتر میدیدیم.
کمتر اختلافی پیش میآمد. اگر هم موردی بود، سعی میکردیم آقا متوجه نشوند تا باعث ناراحتی ایشان نشود، ولی اگر متوجه میشدند ما را به صبر، گذشت و سازش دعوت میکردند و دخالتی در زندگی فرزندان نمیکردند.
معمولا دوستانه و صمیمانه به کارگرها تذکر میدادند. اگر روزی غذایی که خانم تهیه کرده بودند، بد میشد کسی حق اعتراض نداشت و امام از آن غذا تعریف میکردند! خانم اگر کاری در خانه انجام میدادند، حتی اگر استکانی را جابهجا میکردند و ما نشسته بودیم، امام با ناراحتی به ما میگفتند شما نشستهاید و خانم کار میکنند؟ آن روز، وا اسلامای امام بود که چرا خانم کار میکنند! کاش آقایانی که پیرو خط امام هستند و اظهار علاقه به امام میکنند، به منزل ما میآمدند و رفتار امام با خانواده را میدیدند؛ اینکه چگونه امام خانواده را اداره میکنند؛ چقدر نسبت به خانم محبت دارند؛ چه رفتار عاطفی با ایشان دارند، حتی در زمان کهولت خانم نیز با ایشان بسیار با محبت رفتار میکردند. در طول زندگی یاد ندارم امام به خانم گفته باشند یک چای برای من بیاور. اگر کسی نبود که چای برایشان بیاورد، به خانم میگفتند «بگویید برای من جای بیاورند» یعنی زن حتی وظیفه ندارد برای همسرش چای بیاورد. میگفتند: مادرتان از همه شما بهتر است؛ هیچکس مادر شما نمیشود. اگر زمانی ما دو سه نفر با هم به نزد امام میرفتیم و صحبت میکردیم، امام میفرمودند: چرا اینجا نشستهاید و مادرتان در حیاط تنهاست؟ بروید پهلوی مادرتان صحبت کنید. در مقطعی، هم آقا بیمار بودند و هم خانم. معمولا دو، سه نفر در خانه بودیم، اگر یکی از ما نزد امام میماند، فوری میگفتند من کسی را نمیخواهم، بروید پیش مادرتان و با تحکم و اوقات تلخی، ما را از اتاق بیرون میکردند! گاهی که در جمع نشسته بودیم، میدیدیم آقا دارند به طرف آشپزخانه میروند. از ایشان میپرسیدیم چه میخواهند؟ میگفتند میروم آب بخورم. میگفتیم بگویید ما برایتان بیاوریم. میگفتند: مگر خودم نمیتوانم این کار را انجام بدهم؟ بعد با خنده میگفتند: انسان باید خودکفا باشد! اگر زمانی وارد اتاق امام میشدیم و ایشان مشغول خواندن قرآن بودند، از ما اجازه میگرفتند که خواندن آن صفحه را تمام کنند؛ بلافاصله آن صفحه را تمام میکردند و شروع به صحبت میکردند. امام قرار گذاشته بودند سالی یکبار خانم به تهران بروند؛ سه ماه تابستان، خانم به تهران میرفتند و آقا هم به خمین. این برنامه، همیشه بود، حتی تا بزرگ شدن ما نیز ادامه داشت. امام سختشان بود که خانم در زمستان به مسافرت بروند و از روزی که خانم به مسافرت میرفتند، اخمهای امام در هم بود تا خانم برگردند. امام در موقع ورود خانم به منزل میخندیدند و این یکی از نشانههای ابراز علاقه امام به خانم بود.
حوادث پانزده خرداد، شگفتانگیز بود. وقتی زندگی حضرت امام را مرور میکنیم، میبینیم امام در طول زندگی، سرگرم کارهای مطالعاتی و نویسندگی بودند؛ مشغول نوشتن رساله و کتابهای فلسفی و فقهی خودشان بودند و کمتر بین مردم رفتوآمد میکردند. تا قبل از پانزده خرداد، هر وقت اهل بازار تهران خدمت آیتالله العظمی بروجردی میآمدند و امام جماعت میخواستند، ایشان میفرمودند: «اگر حاج آقا روحالله امامت آن مسجد را قبول کنند، خیلی خوب است. ایشان از بهترین هستند.» ولی وقتی میآمدند خدمت حضرت امام، ایشان قبول نمیکردند و میگفتند: «میخواهم طلبه باشم، درس بخوانم و درس بدهم بعد.» آقایان دیگری را برای این کار میبردند. ولی وقتی امام احساس وظیفه کردند که باید علیه ظلم قیام کنند، به صحنه بیایند و مبارزه را شروع کنند؛ گوشهگیری، مطالعه و کتاب نوشتن را کنار گذاشتند. سال1342 روز عاشورا نطق تاریخی ایراد کردند. ایشان در دهه محرم و روز عاشورا در قم به همه مجالس عزاداری رفتند، شرکت کردند، نشستند و آن چند نفر که همراه امام بودند، مردم را دعوت کردند برای عصر عاشورا که امام در صحن حضرت معصومه علیها سلام سخنرانی داشتند. در این مقطع، امام وظیفه خود میدانستند به مردم نزدیک شوند و آنها را دعوت کنند به اینکه در سخنرانی شرکت کنند و خودشان میان تودههای مردم بروند. بعضی شبها بعد از نماز مغرب و عشا با تاکسی در شهر قم میگشتند و به چند مسجد و تکیه سر میزدند. عصر عاشورا از بیرون منزل، صدای اللهاکبر شنیدم، در منزل را باز کردم، دیدم ایشان در یک ماشین روباز نشستهاند و دو نفر از آقایان، پرچم به دست ایستادهاند و مردم هم پیاده پشت سر ایشان دارند میروند. آقا را به مدرسه فیضیه بردند. صحن حرم و خیابانهای اطراف، پر از جمعیت بود. دوازده محرم مطابق با پانزده خرداد سال1342، امام را دستگیر کردند و قیام تاریخی مردم به پا شد. ماموران طاغوت ریختند مردم را ترور کنند که خوشبختانه مردم رفتند به منزلهایشان و اگر نرفته بودند، معلوم نبود چه فجایعی به بار میآمد. حضرت امام را دستگیر کردند، مردم هم قیام کردند و همینطور آن دو ماه که امام دستگیر و زندان بودند، مبارزات مردمی ادامه داشت و تظاهرات و تشنج شهر، نشستهای مفصل علما همچنان ادامه داشت تا اینکه حضرت امام را به قیطریه بردند و در منزلی تحتالحفظ دو ماه نگه داشتند و بعد آزاد شدند و به قم تشریف آوردند. بعد از حدود هفت، هشت ماهی که آزاد بودند و سخنرانی که درباره کاپیتولاسیون کردند، امام را به ترکیه تبعید کردند که یک سال در ترکیه بودند و سپس ایشان را به عراق منتقل کردند. مبارزات حضرت امام ادامه داشت تا سال13۵۶، که منجر به شهادت حاج آقا مصطفی شد و مبارزات مردمی، اوج گرفت. پس از اهانتی که در روزنامه به آقا کردند، درگیریها شدت گرفت و به پیروزی انقلاب منجر شد.
فکر کنم مجموعهای از علتها باعث شد این تصمیم را بگیرند. شاید احساس میکردند کسانی هستند که میتوانند قیام کنند یا آمادگی لازم را در مردم نمیدیدند. باید زمینهای در مردم فراهم شود و عدهای باید آنها را آماده کنند. شاید اینها باعث شد امام فکر کنند موقعیت برای این کار مناسب نیست. خودشان بهتر میدانستند چه زمانی، چه وظیفهای دارند. مردم در فاصله سالهای 13۴۲ تا 1357 در این پانزده سال، رشد فکری پیدا کردند و برای عدهای اثر مستقیم داشت و برای برخی دیگر اثر غیرمستقیم، تا بتوانند انقلاب را به ثمر برسانند، چون باید ابتدا زمینهای وجود داشته باشد و رشد کند تا منجر به انقلاب شود. طی این پانزده سال، بچههای پانزده خرداد13۴۲ بزرگ شدند و مادران برای آنها از وقایع گفتند و همانها در سال1357 مبارزه کردند.
مغازهها همه بسته بودند؛ تعطیل عمومی شده بود و هیچچیز پیدا نمیشد. به مردم خیلی سخت گرفتند. همه در منزل، ناراحت بودیم ولی به ما سفارش کرده بودند اظهار ضعف نکنید، گریه نکنید و مقاوم باشید. ما هم محکم و آرام نشسته بودیم. عصر در خانه باز شد و یک نفر چند قرص نان آورد و شخص دیگری، یک پارچ شیر آورد. فکر میکردند چون مغازهها بسته است شاید چیزی برای خوردن نداشته باشیم، البته مقداری آذوقه در منزل بود، ولی مردم چیزهایی میآوردند و گریه میکردند. میگفتند شما مثل خانواده اهلبیت علیهم السلام هستید. بغض گلوی ما را میفشرد، ولی نشان نمیدادیم. حدود بیست سال داشتم. هواپیما که میآمد و دیوار صوتی را میشکست، مردم میترسیدند و غش میکردند، ولی ما نمیترسیدیم. خانمها که برای دلداری ما آمده بودند، غش میکردند و ما باید آنها را به هوش میآوردیم. مغازهدارها همه اعتصاب کردند و میوهها در مغازهها فاسد شد. فقط نانواها سحر میآمدند و بهخاطر مردم نان میپختند. همین که رفت و آمدها شروع میشد، مغازه را تعطیل میکردند. یک هفته طول کشید، بعد از یک هفته برادرم حاج آقا مصطفی و بسیاری از علما اطلاعیه دادند و تقاضا کردند که مردم مغازهها را باز کنند، چون کسبه خیلی ضرر کرده بودند. مردم هم پس از آن اطلاعیه باز کردند. حضرت امام میگفتند: من متوجه اوضاع نمیشدم، چون مدام جای مرا عوض میکردند. در هفته اول یکبار که پنجره را باز و بسته کردند، شنیدم مردم فریاد میزنند: یا مرگ یا خمینی! بین مردم شایع شده بود که حضرت امام را از بین بردهاند؛ دولت برای اینکه مردم از زنده بودن امام اطمینان حاصل کنند به حضرت آیتالله خوانساری اجازه داد امام را ملاقات کنند. امام گفتند: ایشان تا وسط اتاق آمدند، نشستند و دو کلمه احوالپرسی کردند و تشریف بردند. آیتالله خوانساری اطلاعیه دادند که من آقا را دیدم و ایشان سلامتاند. مردم هم میدانستند ایشان خلاف نمیگویند: پس از آن، امام را به زندان قصر و سپس به قیطریه بردند که در آنجا فقط خانم پیش ایشان بودند.
خانم با ایشان بودند و بعد از اینکه آقا را تبعید کردند، حاج آقا مصطفی را هم به زندان انداختند؛ بعد از دو ماه، ایشان را هم به عراق تبعید کردند و با خانواده به عراق رفتند. ما هم معمولا سالی یک بار، یا دو سال یکبار میرفتیم. اواخر، هفت سال نرفتیم، چون سخت میگرفتند و بعد از هفت سال که رفتیم، سال بعد حاج آقا مصطفی، شهید شد و بعد هم که امام تشریف آوردند ایران. در دوران تبعید حضرت امام، زندگی برای ما خیلی یکنواخت بود، تابستانها میرفتیم عراق، آنجا خیلی گرم بود. با اینکه بچههای ما کوچک بودند، خودمان را میرساندیم. وقتی در عراق نبودیم، گاهی خبرهایی میرسید و شایع میشد که امام بیمارند، نگران میشدیم، نامه میفرستادیم و احوالپرسی میکردیم. تلفن هم خیلی مشکل بود و نمیشد تماس گرفت. همیشه نگران و دلواپس بودیم و بعد معلوم میشد که از طرف دولت شایعهپراکنی شده است!
از عراق تلفن کردند و به بیرونی منزل ما گفتند. تلفن مرتب زنگ میخورد. رفتم سر کلاس درس و وقتی برگشتم، دیدم آقای اعرابی غذا نخورده و ناراحت است، دل خودم هم شور میزد. مشغول نماز بودم که یکدفعه، دلشورهام زیاد شد. بعد از نماز، گوشی تلفن را برداشتم. آقای اشراقی پشت خط بودند، گفتم چه خبر؟ گفتند: خبری نیست، حال آقا خوب است. گفتم: حاج آقا مصطفی طوری شدهاند؟ گفتند: نه، چیزی نیست. فهمیدم چه شده. همه مردم خبر داشتند و آخری خود ما بودیم. مردم، مجالس فاتحه گرفتند و آنقدر، عزاداری کردند که رژیم، طاقت نیاورد و آن توهین را در روزنامه به نام رشیدیمطلق چاپ کردند. این مساله باعث قیام مردم شد. امام در اولین سخنرانی گفتند: «شهادت آقا مصطفی از الطاف خفیه است.» مردم در شگفت ماندند که چرا امام اینطور گفتند، چون امام قبلا فرموده بودند مصطفی، امید آینده اسلام است، پس چرا شهادتش از الطاف خفیه باشد؟ بعد همه متوجه شدیم که شهادت او سرمنشأ انقلاب بود، صدق میکرد که بگویند الطاف خفیه.
اول شب به همسرشان میگویند امشب مهمان دارم و مهمانهایم خارجی و داخلی هستند، دیر میآیم، شما شام بخورید و بخوابید، من بعد از رفتن اینها، همان بالا میخوابم. مهمانها وقتی آمدند، چای و شربت بوده و ایشان هم شربتی خوردهاند. دکترها معاینه کردند و گفتند: ایشان مسموم شدهاند. پسرشان آخرشب به منزل میآید، میبیند چراغ اتاق پدرش خاموش است، ولی صبح که میخواهد برود حرم، میبیند برای نماز صبح پدر چراغ را روشن میکند؛ بعد کارگر منزل که صبح خاکشیر برایشان میبرد، میبیند آقا مصطفی سرشان در سجاده روی مهر است و هرچه صدا میکند، بلند نمیشوند. شانه آقا را تکان میدهد که میبیند صورت آقا کبود است. فریاد میزند و میدود خانم را صدا میکند و خانمشان هم میدوند در منزل امام، مادرم و احمد آقا را صدا میکنند. حاج آقا مصطفی را میبرند بیمارستان، دکتر میگوید: «فوت کردهاند و چون تمام بدن حلقه حلقه کبود است، ایشان مسموم شدهاند.»
حضرت امام میخواستند تشریف بیاورند ایران و ما دلمان شور میزد. ارتش هنوز دست دولت بود. حاج احمد آقا از پاریس زنگ زدند و گفتند: ما فلانروز میآییم، شما همهچیز را آماده کنید. گفتیم دل ما خیلی شور میزند، گفتند نگران نباشید، همه کارها بهخوبی پیش میرود. هنگام بازگشت امام به ایران، هم نگران آینده بودیم و هم مشغول تدارکات ورود ایشان. آن روزها هر کسی را میدیدیم، نذری کرده بود که ورود امام به خیروخوشی بگذرد و مشکلی ایجاد نشود. آن روزها دلواپسیها به قدری زیاد بود که شوقی باقی نمیگذاشت.
همانطور که در رسانهها هم خواندهاید، ایشان بعد از عمل، تا هفت هشت روز حالشان خوب بود، حتی صبح پنجشنبه هم که خدمتشان رسیدم، حالشان امیدوارکننده بود. از من پرسیدند حال خانم چهطور است؟ گفتم من همین الان رسیدم و هنوز خانه نرفتهام که خانم را ببینم. بعدازظهر رفتم بیمارستان، دیدم تخت ایشان را داخل حیات آوردهاند. یکدفعه دیدم دکتر دوید و دوایی را به با آقا داد و با عجله تخت را به داخل اتاق بردند و آقا هم حال نداشتند. نگذاشتند ما همراهشان برویم. جمعه به دیدنشان رفتیم که باز هم حال نداشتند. دکتر گفت: باید مراقب غذای آقا بود. گفتم: من مراقبت غذا را بهعهده میگیرم. گفتند آقا باید روزی هفت هشت بار غذا بخورند، ولی هربار خیلی کم. پرسیدم چه چیزهایی میتوانند بخورند؟ گفتند: آب گوشت، حریره بادام، برنج نرم و... با عجله برگشتم خانه و غذا درست کردم. روز جمعه هم مقداری سوپ درست کردم و کمی از آن خوردند. دکتر پرسید: چقدر خوردند؟ گفتم: کمی ماست و سه قاشق سوپ. دکتر گفت: خیلی خوب! از صبح شنبه اصلا بههوش نبودند. دکتر گفت: بیایید دست آقا را بمالید. بعد از مدتی که دست آقا را ماساژ دادم، چشمشان را باز کردند و به دکتر اشاره کردند که ما برویم بیرون. رفتیم بیرون، اما پشت در بودیم. چند دقیقه بعد گفتند خانواده بیایند. امام گفتند: «راه سختی در پیش دارید، سعی کنید معصیت نکنید.» چون دقت زیادی به نماز داشتند تا روز شنبه نماز را خواندند، ولی نماز مغرب و عشا را با اشاره خواندند. پزشکان از جان خود مایه گذاشتند و تا روز شنبه ساعت ۲۲ و ۲۲ دقیقه شب توانستند امام را زنده نگهدارند. پاسدارهای بیت یکییکی آمدند امام را زیارت کردند و رفتند. نگاه کردن به این افراد، دل سنگ را آب میکرد. بعضی از شدت ناراحتی، خمشده راه میرفتند، بعضی به زمین کشیده میشدند. دهان برادران حفاظت از شدت گریه، باز مانده بود و برای اینکه صدایشان درنیاید، جلوی دهانشان را گرفته بودند. ناگهان محوطه بیمارستان صدای شیون و فریاد شد. پرستارها و دکترها فریاد میزدند؛ آن وقت، آدم می فهمید نبودن امام چه خلأ بزرگی ایجاد کرده؛ گویا با رفتن او، تمام دنیا مُرد.
خیر! دکترها هم خیلی دیر فهمیدند، روزی که معده امام خونریزی کرد، فردایش آندوسکوپی کردند و دکترها این بیماری را تشخیص دادند و به حضرت امام گفتند اگر عمل نکنید، احتمال دارد تا سه یا شش ماه دیگر، خونریزی معده همراه با درد داشته باشید و اگر عمل کنید، دو صورت دارد؛ پانزده سال عمر خوب خواهید داشت، یا اثری نخواهد داشت.
همه مستحبات نماز را انجام میدادند. به نماز خیلی مقید بودند و همیشه به نماز اول وقت توصیه میکردند. همه دعاها را میخواندند. شبهایجمعه همه دعاهایی که مربوط به شبجمعه است، با دعاهایی که ایام عاشورا باید بخوانند، همه را میخواندند. از مکروهات دوری میکردند. شبجمعه ضمن صحبت حتى اگر میخواستند یک بیت شعر بخوانند، منصرف میشدند، چون شعر خواندن در شبجمعه مکروه است. ایشان نظم خاصی داشتند که سر ساعت بلند شوند. کارهایشان سر ساعت بود، خیلی دقیق بودند که سر ساعت غذا بخورند و سر ساعت بخوابند. اگر کاری داشتند، یا با کسی قرار میگذاشتند، از برنامهشان عدول نمیکردند. راز موفقیتشان این بود که در همه امور نظم داشتند و از جوانی به نظافت و نظم معروف بودند. هیچوقت، لباس متنوع نمیپوشیدند، اما همین لباس ساده را تمیز نگه میداشتند. در قدیم که کوچههای قم، گِلوشل بود، طوری قدم برمیداشتند که عبا و قبایشان گِلی نشود. وقتی به خانه میرسیدند، لباسشان را درمیآوردند و جلوی بخاری میانداختند. ما بچهها خاک لباس را تمیز میکردیم. امام دوش میگرفتند و دوباره بیرون میرفتند. وقت نماز خواندن، حتما عطر میزدند.
حضرت امام، بچههای خردسال را خیلی دوست داشتند. در نجف بچه خردسال در کوچهها زیاد است، بچهها دنبال آقا تا جلوی منزل میآمدند. نوههای آقا همه شیطنت داشتند بهخصوص نوه من! امام به دخترم که از شیطنت فرزندش گله میکرد، میگفتند: «حاضرم ثوابی را که تو از تحمل شیطنت حسین میبری، با ثواب تمام عبادات خودم عوض کنم.» عقیده داشتند بچه باید آزاد باشد تا وقتی که بزرگ شود، آنوقت برایش حد تعیین کنید. درباره تربیت کودکان میگفتند با بچهها روراست باشید تا آنها هم یاد بگیرند؛ پدر و مادر الگوی بچه هستند، اگر با بچه درست رفتار کردید، بچهها درست بار میآیند. هر حرفی به بچهها زدید، به آن عمل کنید.
امروز موقعیتی است که خانمها زمینه رشد و شکوفایی دارند. جمهوری اسلامی امکانات را پیشرفت خانمها فراهم کرده و این خانمها هستند که باید آمادگی خود را برای این رشد اعلام کنند. خانمها باید هرچه بیشتر و بهتر در این راه تلاش کنند و بکوشند تا استعدادهای بالقوهای که خداوند در وجود آنها به ودیعه نهاده، هرچه بیشتر به فعلیت درآورند و ثابت کنند استعدادهای خوبی دارند و میتوانند به ظهور برسانند؛ قدرت و کفایتش را دارند. اگر در گذشته به انجام نرساندند، امکاناتش را نداشتند؛ زمینه، مساعد نبوده و موقعیت به آنها امکان بروز نمیداده. امروز الحمدلله جمهوری اسلامی، امکان پیشرفت و بروز هر نوع فعالیتی را میدهد؛ آنها باید همهگونه فعالیتی داشته باشند و شایستگی خود را ابراز کنند. باید ثابت کنند از مردها بهترند و کمتر نیستند. ثابت کنند میتوانند پا به پای آقایان پیش روند و ترقی کنند. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 22 |