تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,387 |
تعداد مقالات | 34,316 |
تعداد مشاهده مقاله | 12,992,405 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,705,058 |
حکایت صابرخسرو! | ||
سلام بچه ها | ||
دوره 35، خرداد-مسلسل 411، خرداد 1403، صفحه 12-15 | ||
نوع مقاله: داستان طنز | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/hk.2024.75978 | ||
تاریخ دریافت: 11 تیر 1403، تاریخ پذیرش: 11 تیر 1403 | ||
اصل مقاله | ||
حکایت صابرخسرو! سبا خانی در حکایتهای بیسندودلیل گفتهاند که «ناصرخسرو» شبی به شهری رسید که مردمش با بیل به جان برکهای افتاده بودند، ایستاد و با تعجب نگاهشان کرد، سر از کارشان در نیاورد، پیرمردی که دست به ریشهای سفید و بلندش گرفته بود را دید که کنار برکه ایستاده بود و نزدیکش رفت و گفت: «مردم به چه کار مشغولند؟!» پیرمرد گفت: «ماه امشب به صورت کامل در آب افتاده، به ایشان گفتم که آن را در بیاورند تا برای همیشه نگهش داریم.» ناصرخسرو پرسید: «آیا میشود ماه را از آب درآورد؟!» پیرمرد گفت: «صبر کن و ببین که چطور درش میآوریم»! ناصرخسرو صبور نبود و در آن دهکده نماند و تمام شب را در راه بود و به ماه نگاه میکرد که هنوز توی آسمان بود و معلوم بود به چنگ اهالی دهکده نیفتاده بود. روز بعد به روستایی رسید و دید که مردمانش همه گوشهای نشستهاند و گریه میکنند. آفتاب وسط آسمان بود. با خودش گفت که نکند اینها از غیبشدن ماه ناراحتند؟! پیرمردی با ریشهای سفید گوشهای ایستاده بود. به پیرمرد گفت: «چه شد ماه را گرفتید و حالا غصه دارید؟!» پیرمرد با عصبانیت گفت: «مردک! من آن پیرمرد دیشبی نیستم، من پیرمرد این روستا هستم.» ناصرخسرو با تعجب گفت: «خب دلیل گریهی اهالی چیست؟!» پیرمرد دست ناصرخسرو را گرفت و به خانهای برد. توی خانه هم همه گریه میکردند. پیرمرد گفت: «آن دختر و پسر خیلیجوان را میبینی؟!» ناصرخسرو گفت: «همانها که از همه بیشتر گریه میکنند؟!» پیرمرد گفت: «آندو قرار است وقتی درسشان در مکتبخانه روستا تمام شد، با هم ازدواج کنند و در این خانه زندگی کنند. با مادرهایشان آمده بودند خانه را تمییز کنند که آن ساطور را آن بالا دیدند. دختر به شوهر آیندهاش گفت که اگر ما ازدواج کنیم، بچهدار شویم، به بچهمان بگویم برود از روی این میز وسیلهای بیاورد و آن وقت این ساطور که بالای این میز است بیفتد روی دستش و دستش قطع شود، چکار باید بکنیم و هر دو نشستند به گریهکردن، مادرهایشان هم گریه کردند و مردم هم از این غصه و درد نشستهاند به گریهکردن.» ناصرخسرو گفت: «خب حالا که این اتفاق نیفتاده است!» پیرمرد با عصبانیت گفت: «صبور باش غریبه! صبور باش!» ناصرخسرو صبور نبود و از آن روستا هم فرار کرد و دو روز تمام راه رفت تا به کلبهای رسید که مردی گوسالهی خیلی بزرگی را به زور از نردبان بالا میبرد، به او گفت: «چکار میکنی مرد جوان؟!» پیرمردی با ریشهای بلند از پشت کلبه بیرون آمد و گفت: «با من باید صحبت کنی.» ناصرخسرو گفت: «به تو که هر چه بگویم جواب درستی نمیدهی و میگویی باید صبر کنم!» پیرمرد دستی به ریشش کشید و گفت: «من آن پیرمرد دهکدهی اول و روستای دوم نیستم.» ناصرخسرو گفت: «خب قبول! حالا شما بگویید این مرد چرا دارد گاوش را از نردبان بالا میبرد؟!» پیرمرد گفت: «بر بام کلبهاش علفهای خیلی خوبی سبز شدهاند، او دارد گوسالهاش را آن بالا میبرد تا علفها را بخورد تا شیر خیلی خوبی بدهد.» ناصرخسرو گفت: «به نظر شما موفق میشود گوساله را تا آن بالا ببرد؟!» پیرمرد تا آمد حرف بزند، ناصرخسرو جلوی او را گرفت و گفت: «خودم میدانم باید صبور باشم» و از آنجا فرار کرد. ناصرخسرو بعد از چند روز به دریای هامون رسید و مردمانی دید بر لب دریا نشسته با سطلی سفیدرنگ که چیزی توی آب میریزند! با تجربهای که داشت، از مردم سؤالی نکرد و دنبال پیرمردی گشت تا از او بپرسد که اینها به چه کاری مشغولند؟! اما پیرمرد معروف را پیدا نکرد و نزدیک یکی از اهالی شد و دید توی سطل ماست است و مردم قاشققاشق آن را توی آب دریا میریزند. پرسید: «به چه کاری مشغولید؟!» صدایی شنید: «تابلو را ندیدی؟!» ناصرخسرو برگشت تا ببیند این بار پیرمرد با چه لباسی ایستاده و با او حرف میزند، اما کسی را ندید. صدا دوباره گفت: «قیافهی من مهم نیست مرد عجول! مهم این است که تابلو را ندیدی، برگرد و از محوطهی کارگاهی بیرون برو و تابلو را با دقت بخوان!» ناصرخسرو از ساحل بیرون رفت تا به تابلویی رسید که عکس پیرمرد روی آن بود با ریشهای بلند سفید و روی تابلو نوشته شده بود: «محوطهی کارگاهی دوغسازی، لطفاً بدون هماهنگی وارد نشوید. ضمناً عکسبرداری هم ممنوع است!» ناصرخسرو داشت از تعجب شاخ درمیآورد که سریع موبایلش را توی جیبش گذاشت تا نفهمند چند تا عکس از این محوطه گرفته است. همان صدا گفت: «آدم عجول! نشنیدهای که میگویند: گر صبر کنی، ز غوره حلوا سازی؟! خب ما هم داریم ماست توی آب میریزیم تا بزرگترین منبع دوغ دنیا را داشته باشیم!» ناصرخسرو گفت: «مگر میشود؟!» صدا گفت: «فکر کن اگر بشود چه میشود!» این بار بدون این که کسی حرفی بزند ناصرخسرو پا به فرار گذاشت و دل به دریا زد و خودش را رساند به شهر قصههایش و توی خانهاش که رسید یکراست رفت توی تختخواب و پتو روی سرش کشید و خوابید. ناصرخسرو همینطور که توی خانهاش که پنتهاوس زیبایی در برجی 50 طبقه در قبادیان بود، خوابیده بود و داشت به چیزهایی که دیده بود فکر میکرد، پیرمردی با ریشهای سفید بلند جلویش ظاهر شد و گفت: «اصلاً اهل صبر نیستی تو.» ناصرخسرو گفت: «یعنی نپرسم شما از کجا ظاهر شدی و آیا همان پیرمرد دهکده یا روستا یا آن کلبه هستی یا آن مخترع دوغسازی؟ و چرا اهالی دهکده و روستا و آن کلبه و مردمان ساحل دارند وسایل خانهی من را برمیدارند؟!» پیرمرد گفت: «صبر داشته باش ناصرخسرو!» و... ناصرخسرو چشمش را بست و وقتی باز کرد، خانهاش خالی شده بود و حتی لباسهای او را دزده بودند و او با لباسهای خانه، نشسته بود کف اتاق! ناصرخسرو از آن روز سعی کرد بیشتر از همیشه صبور باشد تا بتواند سر از کارهای مردم زمانهاش در آورد و به همین خاطر به او لقب «صابرخسرو» دادند! | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 9 |