تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,316 |
تعداد مشاهده مقاله | 12,994,418 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,706,269 |
قشنگ ترین آواز دشت | ||
پوپک | ||
دوره 31، اردیبهشت-مسلسل 358، اردیبهشت 1403، صفحه 14-15 | ||
نوع مقاله: داستان | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/poopak.2024.75991 | ||
تاریخ دریافت: 14 تیر 1403، تاریخ پذیرش: 14 تیر 1403 | ||
اصل مقاله | ||
قشنگترین آواز دشت افسانه موسوی گرمارودی «نوکسفید» منتظر آمدن «طوقی»، پیرترین گنجشک دشت بود. دلش میخواست آواز بخواند. طوقی، سالی چند روز روی بلندترین درخت دشت مینشست و به بچّه گنجشکها آواز خواندن یاد میداد. بهار بود. دشت، سبز و پر گل شده بود. نوکسفید عجله داشت. او هم مثل بقیّهی گنجشکها قهوهای رنگ بود؛ مثل بقیّه بپر بپر میکرد؛ مثل بقیّه روزی چند ساعت دانه میچید؛ امّا فقط او بود که خیلی سؤال میپرسید، او بود که از بپر بپر خسته نمیشد و برای خواندن آواز عجله داشت. گاهی آنقدر سؤال میپرسید که همه را خسته میکرد؛ امّا خودش خسته نمیشد. از وقتی بهار شده بود، ده بار، شاید هم صد بار از مامانجیکی پرسیده بود: «پس چرا طوقی نمیآید؟» مامانجیکی هم ده بار، شاید هم صدبار جواب داده بود: «وقتش که شد، میآید.» تا اینکه یک روز بالأخره مامانجیکی صدایش کرد و گفت: «مگر نمیخواهی آواز خواندن را یاد بگیری؟ طوقی منتظر است.» نوکسفید از خوشحالی آن قدر بال زد که به نفس نفس افتاد. او باید به بالاترین شاخه درخت میرسید. طوقی فقط به گنجشکهایی آواز یاد میداد که خودشان را تا بالای بالای درخت میرساندند. نوکسفید قبل از آن چندبار تا بالای درخت پریده بود؛ امّا حالا زیر نگاه طوقی و دوستانش نفس کم آورده بود. نباید عجله میکرد. دلش نمیخواست طوقی با مهربانی بگوید: «تو باید دفعهی بعد بیایی.» پس چند نفس عمیق کشید و هرچه نیرو داشت جمع کرد و تا بالای درخت پرواز کرد. وقتی به نوک درخت رسید، خودش را لابهلای گنجشکهای دیگر، نزدیک طوقی جا داد و سلام کرد. نوکسفید آن روز و روزهای دیگر با طوقی تمرین کرد و آواز خواند. از آن به بعد صدای آواز نوکسفید و دوستانش هر روز با بالا آمدن آفتاب در دشت میپیچید. طوقی هم روی درخت بلند مینشست و به آواز آنها گوش میداد و خودش هم آواز میخواند. یک روز نوکسفید کنار طوقی نشست و پرسید که چرا گنجشکها آواز میخوانند. طوقی گفت: «این آواز، نیایش ماست. ما با این آواز خدا را ستایش میکنیم؛ مثل رود، گوش بده؛ مثل نسیم؛ به صدای این پروانهها گوش بده. همهی آنها مثل ما دارند آواز نیایش میخوانند.» نوکسفید گفت: «امّا آواز تو فرق دارد؟ تو جور دیگری خدا را ستایش میکنی. دلم میخواهد مثل تو آواز بخوانم.» طوقی گفت: «چون من مثل کس دیگری خدا را ستایش میکنم. هروقت باران آمد بیا تا با هم جایی برویم.» چند روز بعد باران گرفت. نوکسفید خودش را به طوقی رساند. او حاضر بود هر سختیای را تحمّل کند تا مثل طوقی آوازِ ستایش بخواند. آنها رفتند و رفتند تا به دشت بزرگ رسیدند. طوقی گفت: «من همیشه بعد از باران به این دشت میآیم.» این دشت برای نوکسفید آشنا بود. آنجا را میشناخت. قبلاً با مامانجیکی به آنجا رفته بود. همانجایی که آن مرد، چندین بار به نماز ایستاده بود. خوب میدانست که این گودیها جای قدمهای آن مرد مهربان و نورانی است. طوقی پایین رفت و روی بوتهها کنار دو گودی کوچک ایستاد و از آبی که در گودیها جمع شده بود، خورد. بعد زیباترین آوازی را که بلد بود خواند و به نوکسفید گفت: «بیا، تو هم از این آب بخور. هنوز آوای نیایشهای امام رضا(ع) توی این گودال است. فقط با آوای این جای پا میتوانی خدا را جور دیگری ستایش کنی.» نوکسفید خم شد، آب خورد و تا میتوانست نوکش را از آب گودی پُر کرد. از آن روز به بعد قشنگترین آواز دشت را نوکسفید میخواند. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 9 |