تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,387 |
تعداد مقالات | 34,316 |
تعداد مشاهده مقاله | 12,990,935 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,704,142 |
امید مادری | ||
پیام زن | ||
دوره 33، خردادمسلسل363-1403، خرداد 1403، صفحه 66-69 | ||
نوع مقاله: داستان | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/mow.2024.76043 | ||
تاریخ دریافت: 19 تیر 1403، تاریخ پذیرش: 19 تیر 1403 | ||
اصل مقاله | ||
ادب و هنر
امید مادری حونا شهبازی از جلوی در آسانسور به سمت پلهها حرکت کرد. با شنیدن صدای خانمی که داخل آسانسور بود، کمی مکث کرد. - خانم، آسانسور هنوز ظرفیت داره، شما هم میتونید سوار بشید. - عجله دارم. از پلهها میرم. این را گفت و پلهها را دو تا یکی بالا رفت. گاهی میایستاد نفسی تازه میکرد و دوباره سریعتر بالا میرفت. هم مشتاق شنیدن جواب بود و هم از شنیدن جواب منفی میترسید. دلش نمیخواست به نشدنها فکر کند، اما همین فکر پاهایش را سست میکرد. سوالهای زیادی در فکرش رژه میرفت. اگه مثبت بود، چه کارها کنم و اگر منفی بود چه میشود! به پاگرد طبقه سوم رسید، به تابلویی که روبهرویش بود، نگاه کرد. «دفتر حاج آقا شکوری» روحانی شریفی که بعد از سفر حج مادرش، با او آشنا شد. قلبش تند تند میزد، انگار میخواست از سینه بیرون بپرد. اما این التهاب بهخاطر بالا آمدن از پلهها نبود. اضطراب، نفس کشیدن را برایش سخت کرده بود. شال را روی سر مرتب کرد. سرش را پایین انداخت و نگاهی به ظاهرش انداخت، مطمئن شد مرتب است. به طرف در ورودی واحد رفت. کلیدی که بالای آن نوشته بود «لطفا زنگ بزنید» را فشار داد. چند ثانیه بیشتر طول نکشید که در واحد باز شد. زیر لب گفت: - خدایا سپردمش به تو. وارد واحد شد و چیزی که اول به چشمش خورد، میز منشی بود، رفت سمت میز. مرد جوانی پشت میز نشسته و در حال نوشتن بود. منشی متوجه حضورش شد و سرش را بالا آورد. - سلام. خسته نباشید. تماس گرفتم با حاج آقا و درباره موضوعی با ایشون حرف زدم. گفتن برای گرفتن جواب امروز بیام دفترشون. - سلام، شما خانم فلاح هستین؟ - بله خودمم! چی شده؟ - هیچی. چند لحظه صبر کنید. منشی تلفن روی میز را برداشت. - حاج آقا! خانم فلاح اومدن. بله چشم. تلفن را سر جایش گذاشت و با دست اشاره به اتاقی کرد و گفت: - بفرمایید داخل اتاق. تشکر کرد و به سمت اتاق رفت. پاهایش میلرزید، رفتن همین چند قدم هم برایش سخت بود، دیگر توانی باقی نمانده بود. چند ضربه به در زد و داخل شد. روحانی پشت میز نشسته بود. عینک به چشم داشت و در حال خواندن برگههای روی میز بود. - سلام حاج آقا. سرش را بلند کرد، عینک را درآورد و ایستاد. - سلام علیکم خانم فلاح. لبخندی روی لبش نشست. اشارهای به صندلی که جلوی میزش بود کرد و گفت: - بفرمایید بنشینید. به سمت صندلی رفت و رویش نشست. طاقت نیاورد حرفی نزند. - حاج آقا درباره سوالم فکر کردین؟ حاج آقا لبخند پررنگتری زد و با طمأنینه روی صندلیاش نشست. - بله خانم فلاح. خیلی دوست داشتم شما رو از نزدیک ببینم. مادرها گوهرهایی هستن دیدنی. اما شما... قلبش تند میزد، طاقتش تام شد و با مِن و مِن نگذاشت حرف حاج آقا تمام شود. - میشه زودتر جواب سوالم رو بدید؟ دیگه صبر تموم شده! - به روی چشم، مستقیم میرم سر اصل مطلب. جواب مثبته! خانم فلاح شما میتواید با بدنتون به رشد نوهتون کمک کنید. شما میتونید نوهتون رو به دنیا بیارید. از لحاظ شرعی مشکلی وجود نداره. چشمانش برق زد. لحظهای نفسش ایستاد، از خوشحالی و هیجان. زبانش قفل شده بود و نمیتوانست حرفی بزند. حاج آقا ادامه داد. - مساله رحم اجارهای، احکامی داره که هر دو طرف باید مطلع باشند و رضایت کامل داشته باشند، اما این مساله برای شما کمی متفاوتتر بقیه است. به نظر من بهترین تصمیمرو گرفتین و بهترین فرد برای کمک به دخترتون، خود شما هستین! خیلی خوشحال شدم که خودتون به این فکر افتادین. احسنت بر شما مادر دلسوز! همانطور که به حرفهای حاجآقا گوش میکرد، اشکهایش سرازیر بود. صدایش را میشنید، اما در فکر و خیالهای خودش غرق شده بود. توصیههای حاجآقا که تمام شد. بلند شد که از اتاق بیرون برود. زبانش نمیچرخید، به سختی تشکر کرد. دست روی قلبش گذاشت و از اتاق بیرون رفت. پایش را که از آستانه در واحد بیرون گذاشت، همانطور که دست روی قلبش بود، گفت: - خدایا ممنونم ازت. شال را روی سر مرتب کرد و مثل یک دختربچه از پلهها پایین رفت. انگار یادش رفته بود چند روز پیش شمع تولد ۵۵سالگی را فوت کرده! به فکر خوشحالی دختر و دامادش بود. به این فکر میکرد چهطور این خبر را به آنها بگوید. بیرون ساختمان، کنار خیابان که رسید، برای یک تاکسی دست تکان داد و او هم ایستاد. سرش را پایین آورد و گفت: - آقا دربست؟ راننده گفت: بیا بالا. سوار تاکسی شد. راننده بعد از سلام، پرسید: - کدوم سمت برم؟ - بیمارستان. میخواست خوشحالی دخترش را کامل تماشا کند. البته حرفی نزده بود که دخترش نا امید نشود. میخواست همه کارها را انجام دهد و بعد نظر آنها را بپرسد. میخواست اضطرابها را تنهایی به دوش بکشد. باید از سلامتیاش مطمئن میشد، برای چکاپ کامل به بیمارستان رفت. به قول حاج آقا شکوری، مادری گوهر است. *** وقتی پرستار سوزن سرنگ را در رگ دستش فرو برد، سوزشی احساس کرد. چشمانش را فشرد، اما این دردهای کوچک کجا و آن خوشحالی بزرگ که در راه است، کجا! نمونهگیری که تمام شد، از پرستار تشکر کرد. بعد از بیماری دخترش خیلی از پرستارهای بیمارستان را میشناخت. پرستار روی برچسب نوشت «طاهره فلاح» و مشغول زدن برچسب زدن به تمام نمونهها شد. - خانم شکوهی، من هفته پیش چکاپ کامل شدم. امروز قرار بود جواب آزمایشهارو بگیرم. چه نیازی بود دوباره آزمایش خون بدم؟ - خانم فلاح نازنین! شما چند سال پیش بهخاطر سرطان دخترتون اینجا بودید. طبیعیه که آزمایشهای بیشتری از شما گرفته بشه و ما با دقت بیشتری بررسی کنیم. حالا هم نگران نباشین، دکتر کریمی میخواد چکاپ کاملی از شما داشته باشه تا خیال همه ما راحت بشه. پرستار با لبخند حرف میزد و سعی میکرد او را آرام کند. - میخواید با دکتر کریمی حرف بزنید تا خیالتون راحت بشه؟ با خوشحالی گفت: - بله. خیلی خوب میشه اگه بتونم با خودشون صحبت کنم. پرستار به ساعت روی دستش نگاهی کرد. - پس همینجا باشید. من میرم دنبال دکتر. پرستار از اتاق نمونهگیری بیرون رفت. طاهره فلاح خیلی بیشتر از روزی که فهمید دخترش دچار سرطان رحم شده، نگران بود. چند سال از تشخیص بیماری و درمان دخترش گذشته، اما هنوز طاهره بیتاب و نگران اوست. منتظر دکتر نشست و به فکر فرورفت. در دلش بین همه نگرانیها و دلشورههای مادرانه، نور امیدی بود که نمیدانست از کجا سرچشمه میگیرد. گاهی باخودش فکر میکرد اینهمه تلاش برای مادر شدن دخترش، بیهوده باشد، اما همان نور امید فکرش را میبرد جایی که دخترش مادر شده و فرزندش را در آغوش گرفته. این فکر او را بیشتر مصمم میکرد تا تلاش کند. صدای باز شدن درِ اتاق نمونهگیری، طاهره را از جا پراند. دکتر و پرستار وارد اتاق شدند. طاهره با دیدن دکتر با احترام از جایش بلند شد و سلام کرد. دکتر جواب سلامش را داد. برگههایی را از یک پوشه آبی درآورد و نگاه کرد. - خانم حال دخترتون چهطوره؟ مشکلی که نداره؟ - شکرخدا حالش خوبه. دو ماه پیش بررسی شد، همهچی نرمال بود. تحت نظر همون دکتری هست که شما معرفی کردید، تو این مدت یک بار دیگه هم ویزیت شد. خداروشکر راضی بودند. دکتر چشمش را از روی برگهها برداشت. - خداروشکر. شما هم نگران نباش. متوجه شدم برای چه موردی اومدید برای چکاپ. بهتره همهچیرو بررسی کنیم. - هرکاری لازمه انجام میدم. - توی پروندهتون دیدم ماه گذشته آندوسکوپی رفتین. مشکلی داشتین؟ - معدهدرد امانمرو بریده بود. قرص و شربت، اثر نداشت، دکتر آندوسکوپی نوشت. - مشخص شد مشکل چی بود؟ - همکاراتون گفتن درد معدهام عصبیه! دکتر به نشانه تایید، سر تکان داد. - همین الان شما برو بخش آندوسکوپی ـ کولونوسکوپی و آزمایشی که مینویسمرو انجام بده. جواب نمونهگیری خونی هم اورژانسی به دستمون میرسه. به امید خدا امروز پرونده شما تکمیل میشه و با خیال راحت به فکرایی که تو سرت داری، میرسی. دکتر با لبخند رضایت شروع به نوشتن نسخه کرد. نسخه را دست طاهره داد. طاهره تشکر کرد و از اتاق بیرون آمد. تا رسیدن به بخش کولونوسکوپی، دلشوره امانش را برید. وقتی تابلوی «بخش آندوسکوپی_کولونوسکوپی» را دید، کمی مکث کرد. دستش را به دیوار گرفت. زیر لب گفت: - خدایا کمکم کن. *** طاهره روی یکی از تختهای اورژانس خوابیده بود. سرم به دستش وصل بود؛ چشمانش بسته، ولی خواب نبود. منتظر جواب آزمایش بود. بدنش انتظار زیاد را تاب نیاورد و بالاخره رفت زیر سرم. پرستار بالای سرش آمد. نگاهی به سرم انداخت که قطرههای آخرش میچکید. طاهره چشمانش را باز کرد و پرسید:
پرستار با لبخند گفت:
کار پرستار که تمام شد، طاهره نیمخیز شد و از او تشکر کرد. بهسختی نشست و کفشهایش را پوشید. شالی که روی شانه افتاده بود، مرتب کرد و به طرف ایستگاه پرستاری رفت. هر پرستاری مشغول انجام کاری بود، آن هم با عجله. یکی از آنها پای کامپیوتر نشسته بود. طاهره جلو رفت و به همان پرستار گفت:
پرستار بدون حرف، نگاهی به طاهره کرد و تلفن را برداشت. گوشی تلفن را به دهانش چسبانده بود و آرام حرف میزد. گوشی را گذاشت. نگاهش همچنان به کامپیوتر روبهرو بود که گفت:
طاهره با چشمهای خیس و صدای تشکر کرد و راه افتاد. خمیده راه میرفت. به بخش رسید. جلوی ایستگاه پرستاری ایستاد، در سکوت آنقدر نگاه کرد تا توجه یکی از پرستارها به او جلب شد. نمیتوانست حرف بزند. پرستارها او را میشناختند. یکی از آنها طاهره را تا اتاق دکتر همراهی کرد. وارد اتاق شد. به دکتر و دو پرستار دیگر سلام کرد. دکتر کریمی با اشاره به طاهره گفت روی صندلی بنشیند.
طاهره با طمأنینه نشست. دکتر عینکش را درآورد. شروع به صحبت کرد.
طاهره به سختی و با صدای گرفته گفت:
دکتر گلویش را صاف کرد و گفت:
قبل از اینکه توضیحات دکتر تمام شود، طاهره با حس مادریاش فهمید چه اتفاقی افتاده! چشمانش را روی هم فشار داد.
طاهره نفسش را بلند بیرون داد.
طاهره محکم گفت:
*** دختری پشت در بخش مراقبتهای ویژه ایستاده بود که پرستاری او را صدا زد.
دو پرستار تخت را از مراقبتهای ویژه بیرون آوردند. طاهره روی تخت خوابیده بود و تا وقتی به بخش برسند، بیدار نشد. دختر با نگرانی از پرستار پرسید:
پرستار تخت طاهره را مرتب کرد و سرمی به دستش وصل کرد و از اتاق بیرون رفت. دختر پیشانی مادرش را بوسید. طاهره چشمانش را بهسختی باز کرد. چشمش به دختر افتاد، خنده به لبش آمد.
طاهره با صدای گرفته گفت:
دختر دست مادر را بوسید. پزشک وارد اتاق شد و کنار تخت طاهره ایستاد؛ با انرژی گفت:
و طاهره که بهزحمت صحبت میکرد، گفت:
طاهره با دستش پایین روپوش سفید دکتر را گرفت و آرام پرسید:
دکتر با صدای بلند خندید:
رو به دختر کرد و خواست چیزی بگوید که پیشمان شد. از اتاق بیرون رفت. دختر با چهرهای پر از سوال به مادر گفت:
طاهره با لبخند گفت:
***
شب از نیمه گذشت و حال طاهره خوب نبود. بدون اینکه دختر و دامادش راخبر کند، به درمانگاه نزدیک خانه رفت. با همان سلام اول، میشد فهمید دکتر شیفت شب درمانگاه بداخلاق است و حال و حوصله ندارد.
طاهره نمیتوانست راحت نفس بکشد، بریده بریده گفت:
با عصبانیت از اتاق بیرون رفت. طاهره دست روی شکمش گذاشت و همینطور که به طرف تخت میرفت زیر لب گفت:
دکتر وارد اتاق شد و با حرص روی صندلی نشست. نزدیک بود صندلی چرخدار از جا در برود. طاهره ساکت بود.
طاهره وسط حرفش پرید.
دکتر از تعجب چشمانش گرد شد.
طاهره باز هم کلام دکتر را قطع کرد.
دکتر چند ثانیه از تعجب سکوت کرد. دوباره شروع کرد.
دکتر مشغول نوشتن نامه شد. طاهره بهسختی از روی تخت بلند شد.
طاهره لبخندی از رضایت زد.
دست روی شکمش گذاشت.
*** از شدت نور آفتاب دم ظهر که پهن شده بود وسط اتاق بیمارستان، نمیتوانست چشمانش را باز کند. بهسختی چند بار پلک زد تا توانست کمی از دنیا را ببیند. نمیدانست چند وقت خواب بوده، چند ساعت یا چند روز! چشمش به دخترش افتاد. لبخند به لبش آمد. دخترش، بچه به بغل کنار تختش آمد. از خوشحالی چشمانش پر شد. خم شد و پیشانی مادرش را بوسید.
بچه را کمی پایین آورد که طاهره اورا ببنید. طاهره با حرکت دست مانع شد و بچه را به طرف دخترش هدایت کرد. همچنان لبخند رضایت بر لبانش بود. باصدای گرفته و خسته گفت:
دختر با یک دست بچه را بغل کرده بود و با دست دیگرش دست مادر را میفشرد و اشک میریخت. طاهره نفس راحتی کشید و با خیال آسوده دخترشو نگاه میکرد. خیالش راحت شده بود. چند سال بود که راحت نفس نمیکشید. دیگر غمی روی سینهاش سنگینی نمیکرد که مانع نفس کشیدن باشد. دختر و نوهاش را با حظ نگاه میکرد. زیر لب گفت: «خدایا شکرت» و آرام چشمانش را بست. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 6 |