تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,013,792 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,716,831 |
طناب کارنداره | ||
پوپک | ||
دوره 31، تیر-مسلسل360-1403، تیر 1403، صفحه 10-13 | ||
نوع مقاله: داستان | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/poopak.2024.76100 | ||
تاریخ دریافت: 01 مرداد 1403، تاریخ پذیرش: 01 مرداد 1403 | ||
اصل مقاله | ||
داستان طناب کارنداره سپیده رمضاننژاد طناب کارنداره، از صبح تا شب، دورِ خودش میپیچید و باز میشد؛ چون اضافه بود و هنوز به دردِ کاری نمیخورد. یک روز، خسته شد. با خودش گفت: «دِههه... این که نشد زندگی. بالأخره، من هم باید یک کاری برای خودم پیدا بکنم.» برای همین، رفت دنبالِ کار بگردد. رفت و رفت تا به پیر چناره رسید. دورش چرخید و گفت: «آقا پیر چناره، آمدم تابت بشوم. مرا به شاخهات میبندی؟» پیر چناره خمیازهای کشید و گفت: «تو به دردِ تاب شدن نمیخوری؛ زیادی نازکی.» طناب کارنداره ناراحت شد. سرش را انداخت پایین و رفت. رفت و رفت تا به گلدختره رسید. گلدختره مرواریدهای گردنبندش را از روی زمین جمع میکرد. طناب کارنداره گفت: «میخواهی نخِ گردنبندت بشوم؟» گلدختره خندید و گفت: «تو که خیلی کلفتی. چهطوری باید از این سوراخهای ریزهمیزه رَد بشوی؟» طناب کارنداره ناراحت شد. سرش را انداخت پایین و رفت. رفت و رفت تا به چاه عمیقه رسید. آنجا، پیرمرده را دید که یک سطلِ خالی دستش بود. دورِ سطل پیچید و گفت: «اگر مرا به سطل ببندی، برایت آب میکشم.» پیرمرده گفت: «تو که خیلی کوتاهی. وسطِ چاه، پا در هوا میمانی.» طناب کارنداره ناراحت شد. سرش را انداخت پایین و رفت. رفت و رفت تا به آقاپسره رسید. آقاپسره دنبالِ بندِ عینکش میگشت. طناب کارنداره گفت: «اگر بخواهی، بندِ عینکت میشوم. مواظبِ عینکت میشوم.» آقاپسره خندید و گفت: «تو که خیلی درازی. اگر بندِ عینکِ من بشوی، دُمَت میرود زیر پایم.» طناب کارنداره ناراحت شد. سرش را انداخت پایین و رفت. رفت و رفت تا به حیاطِ پیرزنه رسید. لبهی حوض نشست و دستهایش را توی آب کرد. پیرزنه او را دید. خندید و گفت: «چه طنابِ اخمویی. نکند کشتیهایت غرق شده.» طناب کارنداره گفت: «من که کشتی ندارم. به جایش دوتا دستِ بهدردنخور دارم. اصلاً، من به هیچ دردی نمیخورم. برای تاب شدن خیلی نازکم. برای نخِ گردنبند شدن خیلی کلفتم. برای آب کشیدن از چاه خیلی کوتاهم. برای بندِ عینک شدن خیلی درازم.» پیرزنه دستی به طناب کشید و گفت: «قربانِ پیچ و تابت بشوم. تو خیلی هم بهدردبخوری. از صبح تا حالا، این همه رَخت شستم، ولی چه فایده. بندِ رخت ندارم پهنشان کنم. بیا بندِ رختِ من بشو.» طناب از خوشحالی بالا و پایین پرید و هورا هورا کرد. پیرزنه خندید. یک دستِ طناب را بست این طرفِ حیاط. دستِ دیگرش را بست آن طرفِ حیاط. بعد هم رختهایش را روی آن پهن کرد. طناب، خوشحال و خندان، لباسها را تاب داد و برایشان آواز خواند. لباسها خشک شد. پیرزنه خوشحال شد. طناب کارنداره هم کاردار شد. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 18 |