تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,387 |
تعداد مقالات | 34,316 |
تعداد مشاهده مقاله | 12,990,726 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,704,040 |
از کیمیا تا طوبی | ||
پیام زن | ||
دوره 33، تیرماه مسلسل364-1403، تیر 1403، صفحه 68-71 | ||
نوع مقاله: داستان | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/mow.2024.76155 | ||
تاریخ دریافت: 06 مرداد 1403، تاریخ پذیرش: 06 مرداد 1403 | ||
اصل مقاله | ||
سرویس ادب و هنر از کیمیا تا طوبی الهه شهبازی
نزدیک غروب بود، آسمان کمکم داشت رنگ عوض میکرد. کیمیا با لباس همیشگیاش؛ بلوز، شلوار جین و شالی که روی گردنش بود، سراسیمه خود را با ماشین قدیمی پدر به خانه مادربزرگ رساند. آمبولانس فوریتهای پزشکی را جلوی در خانه دید و در حیاط که باز بود. با عجله وارد شد. خانه در سکوتی سنگین غرق شده بود. عمه گوشهای ایستاده بود، با سر به او سلام داد. کیمیا هنوز نفسش آرام نشده بود و با صدای آرام پرسید:
عمه دستش را گرفت و از هال بیرون برد تا بتوانند راحت حرف بزنند.
کیمیا با حالت حق به جانب گفت:
عمه دستش را به نشان دعا بالا گرفت و گفت:
کیمیا بازوی عمه را گرفت و گفت:
هر دو برگشتند به اتاق هال. پزشک آمبولانس سرم دست عزیز را کنترل کرد و نگاهی به دستگاه اکسیژن انداخت. دفترش را برداشت و رو به عمه گفت:
پزشک آمبولانس بعد از گفتن چند مورد درباره دستگاه اکسیژن، چیزهایی را تند تند در دفترش نوشت. نگاه عمه و کیمیا به عزیز بود. سنگین نفس میکشید. مقنعه نماز سرش بود. با دستی که سرم نداشت، اشاره به چادر روی جانمازش کرد. عمه متوجه منظورش شد، چادر را برداشت و روی عزیز کشید. کیمیا با طعنه گفت:
لبخند شیطنتآمیز رضایت عزیز، از زیر ماسک اکسیژن مشخص بود. سرم تمام شد. پزشک آمبولانس وسایلش را جمع کرد و عمه او را تا در ورودی همراهی کرد. کیمیا رفت کنار عزیز، دستش را گرفت و پیشانی عزیز را بوسید.
عزیز ماسک اکسیژن را از روی دهانش کنار زد و با هن هن و بهسختی گفت:
کیمیا بغصش را قورت داد؛
کیمیا چشمانش را ریز کرد و با تعجب گفت:
عمه با یک لیوان شربت گلختمی آمد و آرام کنار عزیز نشست. عزیز ماسک را روی دهان گذاشت، نفسی تازه کرد و دوباره آن را برداشت.
*** کیمیا در استکان بزرگتر، چای ریخت و در استکان مخصوص عزیز هم دمنوش. از آشپزخانه بیرون آمد و به طرف هال رفت. عزیز روی مبل جلوی تلویزیون لم داده بود.
کیمیا استکانها را روی میز گذاشت و چهارزانو جلو پای عزیز نشست.
کیمیا خنده شیطنتآمیزی کرد.
عزیز با طعنه گفت:
کیمیا قندی در دهانش گذاشت و استکان چای را برداشت و گفت:
عزیز نشست و شروع به خوردن دمنوش کرد.
کیمیا با دست، لباس تنش را تو مشت گرفت و گفت:
عزیز استکان دمنوش را روی میز گذاشت. کیمیا متوجه شد عزیز میخواهد نصیحت کند. فرم نشستن و حالت صورتش همیشه وقت نصیحت کردن، همینجور بود، به همین خاطر پیشدستی کرد و گفت:
حرفش کامل نشده بود که عزیز از جایش بلند شد. بهسختی عصایش را برداشت و به اتاق رفت. کیمیا زیر لب گفت: «یعنی عزیز ناراحت شد؟» عزیز آهسته از اتاق بیرون آمد. چند دفتر قدیمی دستش گرفته بود. کیمیا عزیز را دید و با خوشحالی گفت:
عزیز موهایش را بافته بود. یواش یواش کنار مبل آمد. به عصا تکیه کرد و روی مبل نشست. عصا را کنار مبل گذاشت. کیمیا خیره بود به کارهای مادربزرگ. عزیز دفترهای قدیمی را روی پایش گذاشت.
کیمیا خندید.
کیمیا خودش را بیشتر نزدیک عزیز کرد.
عزیز ماسک اکسیژن را دور گردنش انداخت. موی بافته را از بالای بند ماسک درآورد. یکی از دفترهای روی پایش را برداشت. قدیمی بودن دفتر از ظاهرش معلوم بود. عزیز عینک را که آویزان گردن بود، روی چشمگذاشت. از آخر، دفتر را ورق زد تا به صفحه مورد نظر رسید، آن را رو به کیمیا گرفت.
کیمیا دفتر را گرفت.
دستش را لای صفحهای گذاشت که عزیز باز کرده بود. صفحه اول دفتر را دید. با خطی خوش نوشته شده بود: «طوبی خاتون». کیمیا با هیجان پرسید.
عزیز نفسی بیرون داد.
داداش علی ۸ سال و من ۵ سالم بودم که از دنیا رفت. از نوشتههاش خیلی چیزا یادگرفتم. کیمیا با تعجب گفت:
عزیز آهی کشید و گفت:
*** بهمن ۱۳۱۴ هوا سرد است، ولی هر روزمان شده دشت کربلا و روز عاشورا. یک ماه است شاه قانونی تصویب کرده که همه مردم را به جان هم انداخته است. مردانی که صفهای مسجد را پر میکردند، رنگ عوض کردند و تن دادند به قانونی خلاف حکم خدا. گروهی همان اول تسلیم شدند. گروهی ابتدا ممانعت کردند و بعد یک به یک جا زدند. چند نفری ماندند پای حرف خدا، انشاءالله تا آخر بمانند. یک ماه است کوچهها خلوت شده. دیگر در کوچه پسکوچههای شهر، زنی چارقد به سر، یا زنبیل به دست نمیبینیم. زنها، خانهنشین شدند، یا عروسک خیمهشببازی مهمانیهای حکومتی. در این یک ماه من و میرزا حسن تلاش کردیم با وجود این قانون، کلاسهای قرآن و سوادآموزی تعطیل نشود، اما دیگر امکان ندارد بتوانیم ادامه بدهیم. ماموران دولتی هر روز بیشتر سختگیری میکنند. تا یک ماه پیش در مسجد جای سوزن انداختن نبود؛ هم برای نماز و هم برای سوادآموزی، اما حالا فقط من ماندهام و زن و دختر حاج سیفالله. آنها هم که با بدبختی خودشان را به مسجد میرساندند، دیروز در راه مسجد چادر از سرشان کشیدند. میرزاحسن برای اولین بار در زندگی به من تحکم کرد که از خانه بیرون نروم! در این ۱۰سالی که با او زندگی میکنم، تا حالا میرزا را اینقدر پریشان و عصبانی ندیده بودم. یا سید الشهدا به داد دل مظلومان برس!
فروردین ۱۳۱۵ سال نو شده، ولی غمی عجیب در کوچه های شهر رخنه کرده. دیگر اثری از زنهای مسلمان با چادر چاقچور نیست. همه دلنگرانیم نکند مردم دین را فراموش کنند و همهچیز با یک قانون حکومتی پاک شود. دستی که گلوی من را فشار میدهد، این قانون نیست. میدانیم توطئهای پشت این قضایاست. فکرهای پلیدی که زن ایرانی را بیسواد و عقبافتاده میدانند و حالا میخواهند با قانون جدید شکل و شمایلش را تغییر دهد تا مثلا امروزی و مدرن شود. این فکر، زنان ایرانی اصیل را خانهنشین کرده؛ زنانی که پی علم و سواد بودند، درخانه حبس شدند. نمیدانم کدام مملکت با این سبک و سیاق مدرن میشود؟ این مردک زورگو فکر میکند زنِ بیسوادِ بیحجاب، مدرن است، اما زن عالمه فاضله که در مکتب یا در سراسرای خانه خودش به دختربچهها قرآن خواندن و گلستان سعدی یاد میدهد، عقبمانده است و مایه ننگ؛ طوری که حق ندارد پایش را بیرون خانه بگذارد! حالا زن فقط با رفتن به ضیافتهای حکومتی به جایگاهی میرسد. زن اگر در کوچه و خیابان قهقهه بزند و ادای مردها را دربیاورد و کلاه به سر بگذارد، مملکت از این فلاکت درمیآید؟ میرزاحسن بیشتر وقتها خانه نیست، اگر هم باشد آنقدر در حیاط قدم میزند تا بچه ها بخوابند؛ طفلکیها اذیت میشوند از بدخلقی ما. یک هفته است که خواب و خوراک نداریم. نامهای برای میرزاحسن فرستادند و او را به شبنشینی دعوت کردند. تا حالا هر بار از طرف حکومت دعوت میشد، حاضر بود. اما امروز انگار عاشوراست. باید بین حق و باطل انتخاب کند؛ با زن آبستن بدون چادر و روبنده، به ضیافت برود، یا تنهایی راه زندان شاه را پیش بگیرد. خبر رسیده هرکه از قانون سرپیچی کند، در تمام شهر با دست بسته میچرخانند. میرزاحسن معتمد محله است. انگشتنما میشود. خدای حسین علیهالسلام به داد ما برس.
اردیبهشت ۱۳۱۵ نمیدانم خدا را با چه زبانی شکر کنم که میرزا حسن به ضیافت نرفت. نامهای نوشت برای عذر تقصیر و پا به ماه بودن زنش را بهانه کرد. چند روز بعد از ضیافت، نامهای رسید که میرزاحسن را پریشان کرد. در نامه قید شده بود در ضیافت بعدی حتما با یکی از اهل منزل؛ زن، دختر، مادر یا خواهر بیاید. حتی گفته بودند برای زن آبستنش که من باشم اتاقی را آماده میکنند تا استراحت کنم. انگار میخواستند بگویند دور از جان میرزا حتی اگر بمیری هم باید به ضیافت بیایی. کم مانده بود مرقوم بفرمایند میرزا بمیر و بیا! حاج سیفالله و بقیه رفقای میرزاحسن او را شماتت میکردند که نباید نامه عذرخواهی برای این حکومت لامصب میفرستاد. میرزا میدانست بالاخره او را زندانی میکنند. میخواست تا زمین گذاشتن بار شیشه، من تنها نباشم.
خرداد ۱۳۱۵ بالاخره میرزا حسن را احضار کردند. مرد این خانه و سایه سرم را از زیر قرآن رد کردم، لباس همیشگیاش را پوشید و عرق چین به سر گذاشت. با بچه ها خداحافظی کرد. مدام من را دلداری میداد و حرف میزد تا ملتفت شود در روزهایی که نیست، چه کار کنم، یا اگر پیشآمد ناگهانی واقع شد، چهطور تدبیر کنم. رفت که رفت و معلوم نیست کجاست و کی برمیگردد. یکی از سفارشهایش این بود که هرچه شد و هر اتفاقی افتاد، پا در نظمیه نگذارم. دیگر حساب روز و شب از دستم در رفته، نمیدانم چند روز است میرزاحسن در خانه نیست، یک هفته یا ده روز! فقط میدانم دنیا آمدن بچه نزدیک است. خدایا بچههایم را به تو میسپارم. نکند من سر زا بروم و این بچهها سرگردان و بیمادرو دونر از پدر بزرگ شوند! نکند ماموران نظمیه این بچهها را هم با خود ببرند! چه تقاصی داشت این چادر چاقچور سرکردن! چه گران بود این لچک به سر نگه داشتن ما! *** کیمیا دفتر را ورق زد. تا انتها صفحههایش خالی بود. تشنه شنیدن بود. این برگهها یادداشتهای چه کسی بود و چه حس غریبی داشت. با تعجب پرسید:
عزیز لبخند تلخی زد.
کیمیا گیج بود. یعنی اینها را چه کسی نوشته بود و چه نسبتی با بابا و عزیز داشت؟
بچهای که اون زمان تو شکم طوبی خاتون بود، همین خاله زهرای خودمونه؟ عزیز نفسی بیرون داد با آه و حسرت.
به این حرفها که رسید، کیمیا و عزیز هردو گریه میکردند. کیمیا اشکهای عزیز را پاک کرد.
عزیز حرفش را قطع کرد.
کیمیا این پا وآن پا میکرد. انگار میخواست حرفی بزند، ولی نمیتوانست.
کیمیا حق به جانب گفت:
کیمیا ساکت بود و نگاه میکرد.
سرفههای عزیز شروع شد، طوری که نتوانست حرفش را ادامه بدهد. کیمیا با عجله لباسهای عزیز را تنش کرد. به سختی او را سوار ماشین کرد و به بیمارستان برد. پشت در اورژانس نشسته بود و به حرفهای عزیز فکر میکرد، به طوبی خاتون. از گوشه چشمش آرام اشک سرازیر میشد. *** همه رفته بودند سالن تطهیر. چند نفر از نوهها کنار مزار بودند و البته کیمیا. تنهاتر از همیشه برای بدرقه عزیزش رفته بود. شش ماه قبل مرگ عزیز، در بیمارستان شب و روز کنارش بود. با او حرف میزد. وقتی خواب بود، به او نگاه میکرد، اما حالا مبهوت بود. از گریه زیاد زیر چشمانش کبود شد. ایستاده بود بالای قبر. حالا دیگر عوض شده بود. غم تازه، زندگیاش را دگرگون کرده بود. روسری عزیز سرش بود، روسری سرمهای با خالهای ریز و سفید. این روسری هنوز هم بوی عزیز را میداد. عزیز رنگ مشکی را دوست نداشت. عمه مریم داخل ماشین بود. به یکی از پسرعموهای کیمیا اشاره کرد که او را تنها نگذارد. پسرعمو با هیکل چهارشانه و ورزشکاریاش کنار کیمیا ایستاد. کیمیا را صدا زد و خواست شانههای کیمیا را بگیرد برای همدردی. کیمیا خود را عقب کشید و نگذاشت دست پسرعمو به شانهاش بخورد. پسرعمو از واکنش کیمیا تعجب کرد و دهانش باز ماند. کیمیا رفت سمت خاک تپه شده کنار قبر. روی خاک، زانو زد. اشک میریخت. مشتی از خاک را برداشت و کنار دهانش گرفت. زیر لب گفت تو همون خاکی هستی که قراره سرد بشی تا یکی مثل من، بیکسیشو فراموش کنه؟ تو همیشه پیش بدن عزیزم هستی. درِ گوشِ عزیزم بگو: «تو با محبت، از کیمیا، طوبی ساختی!» و خاکی که در دستش بود، داخل قبر ریخت. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 15 |