تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,013,661 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,716,763 |
دُرنا و دخترهای مدل 1943 و 1995 | ||
سلام بچه ها | ||
دوره 35، تیر مسلسل 412، تیر 1403، صفحه 22-25 | ||
نوع مقاله: حرف حساب | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/hk.2024.76185 | ||
تاریخ دریافت: 13 مرداد 1403، تاریخ پذیرش: 13 مرداد 1403 | ||
اصل مقاله | ||
دُرنا و دخترهای مدل 1943 و 1995 حامد جلالی سلام ساداکو! الان حالت خوب شده؟ دیگه درد نداری؟ کاش میتونستی برام نامه بدی و بگی بعد از این که آدم میمیره دردهاش خوب میشه یا نه! من یکی از آدمهایی هستم که میفهمم تو چه دردی رو تحمل کردی! منم 10 ساله مبتلا به «لاسمی» شدم. مادرم کتاب زندگی تو رو، وقتی خوندن و نوشتن یاد گرفتم، به من هدیه داد. بعد از خوندنش سعی کردم امیدوار باشم، چون من حالم از تو خیلی بهتره، من تا حالا جنگ ندیدم چه برسه به یه جنگ جهانی بزرگ. فقط توی تلویزیون گاهی فیلمهای جنگی دیدم که اونم توش موشک و بمب معمولی بوده که اونم پدرم وسطای فیلم خاموش کرده و گفته نباید این چیزها رو ببینم. ازش سؤال کردم: «بابا! تو جنگ رو دیدی؟» گفت: «آره» گفتم: «خودت هم جنگ رفتی؟» گفت: «آره» گفتم: «بابا! توی جنگ آدم هم کشتی؟» بابام گفت: «نه عزیزم! من دکتر بودم و جون آدمها رو نجات میدادم.» چند تا سرفه کردم، از اون سرفههایی که هر چی توی دل آدم هست رو میخوای بالا بیاری که بابام من رو بغل کرد و برد روی تخت و دوباره اکسیژن رو به من وصل کرد. بعد نوازشم کرد که من صورتم رو به طرف پنجره گرفتم و از اونجا بیرون رو نگاه کردم. تو خوب میفهمی که این سرفهها چه چیزهای مزخرفی هستن. وقتی میان سراغ آدم، دلت میخواد که زودتر بمیری و این همه عذاب نکشی، اما یاد تو میافتم و به خودم میگم خجالت بکش. یاد اون بمب هیدروژنی لعنتی میافتم که توی شهر تو انداختن، زور میزنم بفهمم تو توی اون لحظه چی کشیدی، اما واقعاً کار سختیه فهمیدن این چیزها. الان امکانات خوبی هست و برای مریضی من درمانهایی پیدا کردن، مثلاً همین کپسول اکسیژن که وقتی به من وصل میشه میتونم نفس بکشم و از اون سرفههای لعنتی خلاص بشم. یا یه چیزی به اسم شیمیدرمانی که درسته موهای خوشگلم رو به باد داد، اما میگن شاید با این کار حالم خب بشه. وقتی کتابت رو خوندم، منم دوست داشتم مثل تو سعی کنم هزار تا درنای کاغذی درست کنم، اما بعدش فکر کردم من که خودم از بچگی درناهای واقعی داشتم. برات تعریف کردم که، از وقتی بچه بودم پدرم من رو آورد توی این خونه که طبقهی هفتم یه آپارتمانه و تختم رو گذاشت روبهروی پنجره و به من نشون داد که توی اون تالاب خوشگلی که روبهروی خونه هست، درناهای واقعی میان و زندگی میکنن. به من همیشه میگفت: «اونها رو میبینی، برای تو میان.» اوایل باورم شده بود که برای من میان، اما وقتی همگی پرواز میکردن و میرفتن و دیگه ازشون خبری نبود از بابام پرسیدم: «از دست من ناراحت شدن و دیگه دوستم ندارن؟!» بابام گفت: «نه عزیزم! اونها مرتب در حال کوچکردن هستن. اونها از جایی به نام سیبری که شمال کشور روسیه هست، حدود 5000 کیلومتر پرواز میکنن تا بیان و تو رو ببینن و بعد هم باید برن خونههاشون.» گفتم: «خوب چرا اینجا نمیمونن؟» گفت: «دختر نازم! اونها مهمون ما هستن، هر مهمونی هم باید به خونهش برگرده. همین که بین این همه جای دنیا اینجا رو یعنی پیش ما رو انتخاب کردن، باید خوشحال باشیم. معلومه خدا خیلی دوستت داره!» ساداکو! مامان من هفتهای یک بار به ما سر میزنه، آخه اون دکتره و باید تهران باشه. میگه خیلی دوست داره پیش من باشه، اما بچههای زیادی هستن که به کمک اون احتیاج دارن. اما من میفهمم که وقتی بابا همیشه پیش منه باید یه نفر باشه که حسابی کار بکنه تا بتونن خرج خیلی زیاد مریضی من رو در بیارن وگرنه نمیتونن من رو مداوا کنن. ساداکو! میدونی فرق درناهای من با درناهای تو چیه؟ نه! کاغذی و واقعی بودنشون منظورم نیست، فرق مهم اینه که درناهای تو هر روز زیاد میشدن و به تو امید میدادن، اما درناهای من هر سال کمتر میشن و گاهی ناامیدم میکنن. هر سال که تعدادشون کم میشه از بابام میپرسم: «اونها دیگه من رو دوست ندارن؟» بابا هر سال همون حرفهای تکراری رو میزد تا این که درناهای من رسیدن به دو تا و بابا مجبور شد برام حقیقت رو بگه. ساداکو! باورت نمیشه اگه حقیقت رو برات بگم. میترسم دوباره دردهات زیاد بشه، چون منم وقتی فهمیدم حالم بدتر شد. بابام همهش خودش رو نفرین میکنه که برای من تعریف کرد. ساداکو! درناهای من رو آدمها شکار میکنن! باورت میشه؟ باورت میشه که آدمها من رو دوست ندارن و به جای این که تلاش کنن درناهای من بیشتر بشن، برعکس دارن اونها رو شکار میکنن یا تالابها رو از بین میبرن یا این که آب رو مسموم میکنن و درناهای خوشگل من دارن از بین میرن و سال گذشته فقط دو تا اومدن که بابا میگفت اسم یکیشون «امید» هست و اسم همسرش هم «آرزو». ساداکو! الان که دارم برات نامه مینویسم، 25 اکتبر هست، دقیقاً همون روزی که تو بعد از درستکردن 644 درنای کاغذی دیگه طاقت نیاوردی و این دنیای بیرحم رو ترک کردی و رفتی! و من منتظرم که درناهای خوشگلم بیان؛ درسته فقط دو تا موندن، اما همون هم من رو زنده نگه داشته و به امید اومدن آقاامید و آرزوخانم زنده هستم. فکر میکنم اونها هم تو رو بشناسن، چون به نظرم روز تولدت، که به تاریخ ما 17 دی میشه، آوازشون خوشگلتر میشه و وسط تالاب بالاشون رو باز میکنن و میرقصن... ساداکوی نازنین من! میخوام مثل تو تا آخرین لحظه امیدوار باشم و برای زندهموندن همهی تلاشم رو بکنم. نمیدونم اگه تو میتونستی هزار تا درنای کاغذی رو بسازی زنده میموندی یا نه! الان به این حرفها میگن خرافات، اما چه خوب که زمان تو کسی ناامیدت نکرد. ناامید هم نشدی، 644 تا درنای کاغذی هم خیلیه، چیزی کم از هزار تا نداره، نشون میده دستای تو بیشتر از دستای من حس داشتن، چون من خیلی کارها رو نمیتونم انجام بدم. واااای ساداکو! باورت نمیشه اگه بگم چی دیدم! اونجا رو ببین! امید اینبار زودتر از همیشه اومد، چقدر خوشگلتر شده. قربونش برم. درنای خوشگل من بالبال زد و نشست وسط تالاب. الان حتماً همسرش هم میاد. بذار آسمون رو نگاه کنم. به قول بابا زنها قدرت مردها رو ندارن و همسر امید هم فکر کنم تنبلی کرده و ازش عقب افتاده. اما اونها با هم پرواز میکنن. توی آسمون هم هیچ پرندهای نیست... ساداکو! نمیخوام به اون چیزی که توی ذهنم اومده فکر کنم. برای تو هم میترسم بگمش، اما دلم داره میلرزه. نکنه همسر امید رو این آدمهای بد شکار کرده باشن؟ پس چرا نمیاد؟ حالا که امید اومده چرا مثل همیشه اون «کروککروک» خوشگلش رو سر نمیده و برام آواز نمیخونه؟ خیلی آوازش خوشگله. وقتی میخونه انگار دردهام رو یادم میره. وقتی دستهجمعی میخوندن خیلی خوشگلتر بود، اما چارهای نیست حالا باید به صدای دو تا درنا فقط گوش کنم. اما الان فقط یکی هست و اون یکی خیلی دیر کرده. وای! آوازش رو شروع کرد!... اما اصلاً اون صدای همیشگی نیست. دلم گرفت! انگار داره گریه میکنه. ساداکو! دیگه داره باورم میشه که برای همسرش اتفاقی افتاده. اون تنهای تنهاست و تنهایی وسط تالاب نشسته و داره با صدای خیلی غمگین آواز میخونه. ساداکو! همیشه ازت خواستم بیای پیشم و با هم درناهام رو نگاه کنیم، اما حالا ازت میخوام نیای! میترسم دوباره همه غصههای دنیا بیاد توی دل مهربونت... ساداکو! برام نامهای بده تا بتونم با همین امید تنهای تنها امیدوار بمونم و زندگی کنم. ساداکو! دعا کن امید برای همیشه بمونه والا من بدون امید حتماً میمیرم... ساداکو! مواظب خودت باش و اگه تونستی برام از اون دنیا بنویس که دردهات خوب شدن یا نه؟! نه این که بخوام بمیرمها، میخوام تا امید هست زنده بمونم، اما بالاخره آدم یه روزی میمیره، برای اون روز دارم ازت سؤال میکنم. نترس من به تو قول دادم که زنده بمونم و زنده هم میمونم. ساداکوی مهربون من! دوستت دارم.[1] دوست همیشگی تو: «نسیم»
[1] داستان زندگی ساداکو و داستان درنای امید که بعد از تنهاشدن، 15 سال است که تنهایی به تالابهای ایران کوچ میکند، واقعی است و میتوانید در فضای مجازی جستوجو کنید و اطلاعات بیشتری از آنها پیدا کنید. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 8 |