تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,387 |
تعداد مقالات | 34,316 |
تعداد مشاهده مقاله | 12,991,099 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,704,191 |
موش و گربه | ||
پوپک | ||
دوره 31، مردادمسلسل361-1403، مرداد 1403، صفحه 10-11 | ||
نوع مقاله: داستان | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/poopak.2024.76232 | ||
تاریخ دریافت: 07 شهریور 1403، تاریخ پذیرش: 07 شهریور 1403 | ||
اصل مقاله | ||
داستان موش و گربه فرخنده رضاپور گربه به دنبال موشکوچولو دوید و داخل انبار آمد. موشکوچولو از ترس پرید و داخل یک کوزه خالی و قایم شد. گربه هم مثل پلنگ پرید داخل کوزه تا او را بگیرد. سر کوزه تنگ بود. برای همین هر دو داخل کوزه گیر کردند. موشکوچولو ته کوزه گیر کرد. گربه سر و دستش داخل کوزه گیر کرد. موشکوچولو خیلی ترسیده بود. گربه نمیدانست که چه کار باید بکند. گربه که دید بدجوری داخل کوزه گیر افتاده گفت: «میو، همش تقصیر تو است.» موشکوچولو با ترس گفت: «جیر جیر، تو من را دنبال کردی. من از ترس تو آمدم اینجا قایم شدم.» گربه از حرف موشکوچولو ناراحت شد و ایستاد. موشکوچولو از ته کوزه روی صورت گربه افتاد. پنجههای کوچکش داخل صورت گربه رفت. گربه که دردش گرفته بود، گفت: «میو، آی... چنگ نزن!» موشکوچولو ترسید. سعی کرد پنجههایش را جمع کند؛ اما نمیشد. گربه هی ناله میکرد. فکری به ذهن موشکوچولو رسید. برای همین گفت: «جیر جیر، تقصیر خودت است که ایستادی. خم شو تا از صورتت پایین بیایم.» گربه خم شد. موشکوچولو دوباره افتاد ته کوزه. گربه دلخور روی زمین نشست و گفت: «میو، حالا باید چه کار کنیم؟ تا آخر عمر همینطوری میمانیم. اگر گشنه شدیم چه کار کنیم؟» موشکوچولو از این حرف ترسید و خودش را جمعتر کرد. گربه که ترس او را دیده، لبخند زد و گفت: «میو، من اگر گشنهام بشود. تو را میخورم. تو میخواهی چه کار کنی؟» موشکوچولو که خیلی ترسیده بود، مشغول فکر کردن شد. بعد خیلی خوشحال گفت: «جیر جیر، یک فکری کردم...» بعد قبل از اینکه گربه بتواند چیزی بگوید با پنجههای کوچکش شروع به پنجول کشیدن به روی صورت گربه شد. گربه که دردش گرفت، گفت: «این کار را نکن... آی...!» موشکوچولو به حرف او گوش نداد. گربه کلافه شد و خود را به اینطرف و آنطرف زد. کوزه شکست. هر دو رها شدند. موشکوچولو به گوشهای پرت شد و گربه به گوشهای دیگر افتاد. هر دو گیج بودند. حال گربه که خوب شد، به موشکوچولو نگاه کرد و لبخند زد. در حالیکه از انبار خارج میشد، گفت: «میو، امروز از خوردنت گذشتم.» جلوی در انبار که رسید ایستاد و به موشکوچولو که از ترس میلرزید نگاه کرد و گفت: «ولی فکر خوبی کردی رفیق...» | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 14 |