تعداد نشریات | 50 |
تعداد شمارهها | 2,359 |
تعداد مقالات | 34,041 |
تعداد مشاهده مقاله | 12,651,779 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,516,304 |
حاجی تاناکورا | ||
سلام بچه ها | ||
دوره 35، مرداد- مسلسل-413-1403، مرداد 1403، صفحه 14-17 | ||
نوع مقاله: داستان | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/hk.2024.76288 | ||
تاریخ دریافت: 20 شهریور 1403، تاریخ پذیرش: 20 شهریور 1403 | ||
اصل مقاله | ||
داستان حاجی تاناکورا رامونا میرحاجیانمقدم نمیشد، یک جای کار درست نبود یا لااقل من این طور فکر میکردم، سپهر آدم این حرفها نبود، نه دستُپایی داشت! نه زبانی که زبان بریزد و بیدستُپاییاش را بپوشاند، برُرو و تیپُقیافهای هم نداشت که مخ بزند و به هوای آن، بچهها دورش جمع شوند! تا جایی هم که من خبر داشتم هیچ آشنایی بین دبیرها نداشت. وضع مالیاش هم مثل ما بود: به بد گفته بود نیا که من هستم؛ فقط یک چیز داشت: باهوش و بابرنامه بود. با اینکه شیفت شب یک رستوران کار میکرد، همیشه شاگرد اول بود، برای همین موهایش را میتراشید تا توی غذا نریزد. از اخلاق و ادب هم چیزی کم نداشت؛ آخرین باری که با مجید و دارُدستهاش دعوایمان شد، در جواب فحش و بدُبیراهها یک کلمه گفت: «خفه!» و تمام. فکر کنم این بدترین و تنها فحشی بود که بلد بود، البته که با همان خفه، دعواها خوابید، ولی فکر کنم این هم از بیحوصلگیاش بود، نه اینکه جنم دعوا نداشته باشد، از بچگی کاراتهکار بود، ولی نمیدانم چرا با داشتن کمربند سیاه کاراته، یک مشت هم به کسی نزد؟! اصلاً یک طوری بود که نباید میبود، مهمتر از همه اینکه اهل جارُجنجال نبود! بیصدا میآمد و بیصدا میرفت. توی مدرسه هم فقط با من و مهدی و حمید دوست بود! حالا تصمیم گرفته بود کاندیدای شورا شود! از این عجیبتر اینکه دارُدستهی مجید دورش را گرفته بودند و پرُبالش میدادند. مهدی به من میگفت: «تو به اینکه ماشین حل تمرینمون را بُر زدن حسودی میکنی!» ولی این نبود، من نگران چیزی بودم که نمیدانستم چیست. خودش هم این نگرانی را بیشتر میکرد، مثلاً پریروز که ازش پرسیدم: «تو را چه به این غلطها؟» در جوابم خندید و گفت: «غلط نیست داداش!» و وقتی عصبانی گفتم: «خودت رو مسخره و آلت دست مجید کردی که چی بشه؟!» بیشتر خندید و گفت: «حالا بذار ببینیم صلاحیتم تأیید میشه تا بعد مسخره بشم.» وقتی هم که اسم نامزدها را زدند، با همان خندهی همیشگی رو به من و مهدی و حمید کرد، چشمکی زد و گفت: «سه تا رأی دارم پس؟» خودش هم میدانست من هیچسالی در این دلقکبازی شرکت نمیکردم. نمیدانم چرا توقع داشت حالا که این طور بیخبر از ما، میان دارُدستهی آن مجید شرور نامزد شده، من بهش رأی بدهم!؟ توقعاتش هم عجیب شده بود! بالاخره خودش آمد و کنارم نشست. فهمیده بود چقدر سؤال توی ذهنم میچرخد، آنقدر که نمیدانستم کدامش را بپرسم، دستی به موهایم کشیدم و تا خواستم چیزی بگویم، دست پیش گرفت و گفت: «یادی از ما کردی حاجی تاناکورا!» این حاجی را مثل همیشه یک جور کشدار گفت، از وقتی رفته بودم لب مرز این طور صدایم میکرد؛ به نظرش مسخره بود که دوچرخهام را فروختهبودم و با داییام رفتهبودم لب مرز تا لباس دست دوم بیاورم و بفروشم. من هیچ وقت بهش نگفتم که چقدر ضرر کردم، همیشه گفتم کلی پول پسانداز کردم، ولی از آن لبخند مرموز و تاناکورا گفتنش معلوم بود همه چیز را فهمیده، تازه درست از همان روز که برگشته بودم، هر روز با دوچرخهی او میرفتیم مدرسه و هیچوقت نپرسیده بود که من با این تنبلی و این همه سود، چرا دوچرخهام را پس نمیگیرم؟! دوباره پرسید: «حاجی توی چه فکری هستی؟ دو روزه سرکارمون میذاری! میام در خونتون، ولی تو پیاده میای مدرسه؟!» خودم را بیخیال گرفتم و گفتم: «میترسم خللی در برنامههای انتخاباتی آقا ایجاد بشه!»
چقدر از این جوابش لجم گرفت! گفتم: «اختلاط که با مجیدجان و دارُدستهی ایشون میچسبه!»
خندهام گرفت، ولی تعجب هم کردم، این سپهر، سپهر همیشگی نبود. هیچوقت اینقدر با اعتمادبهنفس حرف نمیزد. بهش نگاه کردم: «خوبه نامزدشدن زبونت رو باز کرده! دو ساله با هم دوستیم، اینطور ندیدمت! نکنه از اثرات دوستی با مجیدخان و تیمشه؟!»
این را گفتم و از جام بلند شدم. دستم را گرفت و گفت: «بله دقیقاً همون روز خواستم عضو شورا بشم!» زیر لب گفتم «بهدرک» و خواستم بروم که دستم را بیشتر کشید، با اینکه استخوانی و لاغر اندام بود ولی زورش خیلی زیاد بود. به عقب برگشتم و گفتم: «ول کن سپهر!» اخم کرد و گفت: «تو ول کن!» جا خوردم! ادامه داد: «این بدبینی و فکرای منفی رو ول کن! خجالت بکش پسر! ما دو ساله رفیقیم!» دوست نداشتم کم بیارم، مخصوصاً که صدایمان بالا رفته بود و بچهها نگاهمان میکردند، ادامه داد:
این را با بغض گفت، اولین باری بود که من دیدم بغض کرده، دستم را ول کرد: «خب تموم شد! حرفی ندارم... خواستی بیای... ولش کن» از جا پاشد و رفت. به مجید و دارُدستهاش نگاه کردم که آن طرف حیاط به ما نگاه میکردند و میخندیدند. دنبالش دویدم: «سپهر! خو لامصب تو که میخواستی نامزد شی میگفتی حاجی تاناکورات چارتا پیرهن و دو تا کلاه برات بیاره تا کلهت رو بپوشونیم و عکس آدموار بگیری!» سپهر خندید و گفت: «اول باید هر چی رو که توی این کله کچل پیدا میشه، بریزیم بیرون و شعار درست کنیم و بعد بپوشونیمش!» | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 7 |