تعداد نشریات | 50 |
تعداد شمارهها | 2,366 |
تعداد مقالات | 34,143 |
تعداد مشاهده مقاله | 12,743,040 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,565,029 |
هدیهای در هزارتوی پرچم | ||
پیام زن | ||
دوره 33، شهریورماه مسلسل 366-1403، شهریور 1403، صفحه 72-75 | ||
نوع مقاله: خاطرات | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/mow.2024.76410 | ||
تاریخ دریافت: 16 مهر 1403، تاریخ پذیرش: 16 مهر 1403 | ||
اصل مقاله | ||
ادب و هنر هدیهای در هزارتوی پرچم الهه شهبازی
از وقتی خودم را شناختم، سحرخیز بودم. ازدواج کردم هم سحرخیز بودم. بعد از مادر شدن، باوجود اینکه شبها کنار پسرم خوابوبیدار بودم و خواب عمیقی نداشتم، باز هم سحرخیز بودم. ساعت۷ صبح مثل همیشه، صبحانهام را خوردم و با لیوان چای پشت پنجره آشپزخانه ایستادم و حیاط خانه و کوچه را نگاه میکردم. پارچه سیاه همچنان بالای در پارکینگ آپارتمان وصل بود. چای تلخ را تمام کردم. لیوانم را شستم. لباسهایم را عوض کردم. روز دادگاه بود. بیحوصله روسریام را جلوی آینه مرتب کردم. با صدای آیفون، از اتاقم بیرون آمدم. تصویر عروسم را در آیفون دیدم. برایم یادگار امیر است. با دیدنش خوشحال میشوم. دکمه آیفون را زدم. در ورودی را باز گذاشتم و به آشپزخانه رفتم تا برایش چای بیاورم. در حال چای ریختن بودم که صدایم کرد. صدایش همچنان گرفته بود.
از آشپزخانه بیرون آمدم. بیمقدمه به طرفم آمد و بغلم کرد و با صدای آرام در گوشم گفت:
او را کنار زدم و به طرف در رفتم. پیرمردی با کت و شلوار نوکمدادی و پیراهن سفید یقه دیپلمات، «یا الله» گفت و وارد خانه شد. سلام کرد. جوابش را با سر دادم. پارچه سیاهی در دست داشت. با تعجب او را نگاه میکردم. این مرد کیست و چرا با عروسم آمده؟ حس میکردم برای چه آمده، ولی نمیخواستم باور کنم. این روزها هر ناشناسی به من سلام میکند، درخواست مشخصی دارد. مرد سرش پایین بود. نگاهش را بالا آورد و گفت:
لبخند سردی زد و گفت:
حسم درست بود. ابروهایم در هم رفت. ادامه داد:
وسط حرفش پریدم و نگذاشتم ادامه دهد.
پارچه سیاهی که در دستش بود، بالا آورد. آن را باز کرد. روی پرچم نوشته شده بود: «یا حسین».
پرچم را به طرفمن آورد. میخواستم ضجه بزنم. اشکهایم سرازیر بود. پرچم را گرفتم و به طرف صورتش گرفتم و رها کردم. عروسم جلو آمد و بازویم راگرفت.
دستش را پرت کردم و رو به عروسم گفتم:
اشک نمیگذاشت چهره مرد را درست ببینم. جلوتر رفتم. انگشت اشارهام را به طرفش گرفتم.
مرد سرش پایین بود. انگار خودش کار اشتباهی کرده.
دوست داشتم زمین دهن باز کند و مرا ببلعد. تند نفس میکشیدم. گفتم:
روی دو زانو نشستم.
مرد با فاصله نشست روی زانو و صدایش را پایین آورد.
پنجشنبههای آخر ماه، کل خاندان، از ریشسفیدها تا ندیدههای مادربزرگم، سببی و نسبی در خانه قدیمی مادربزرگ دور هم جمع میشدیم. وصیت مادربزرگ خدابیامرزم بود. آن پنجشنبه هم همینطور بود. پا به سن گذاشتههای خانواده یک طرف خانه از خاطرات گذشته برای هم تعریف میکردند. جوانهای خانواده طرف دیگر، مشغول صحبت و خنده بودند. من همیشه و هرجا سعی میکردم از حال پسرم باخبر باشم. مدام سرم را کج میکردم تا ببینم کجاست و چه کار میکند. کنار جوانها نشسته بود و با هم گپ میزدند. دیدم کمی کلافه است و پشت سرهم دست در موهایش میکشد. ظرف میوه را آماده کردم تا به این بهانه، کنارش بروم و بفهمم چه شده. نزدیکتر شدم. فهمیدم با نوه خاله مادرم، سعید بحث میکند که پسری مودب و باشعور بود. سعید اصرار داشت امیر، زنش را طلاق بدهد. میگفت: «مگه نمیدونی تو نمیتونی بچهدار بشی؟ مگه نفهمیدی مشکل از توست؟ باید زنتو طلاق بدی. حق داره بره دنبال زندگیش!» من با ظرف میوه به آنها نزدیک شدم. امیر از عصبانیت سرخ شده بود که گفت: «میفهمی چی میگی؟» سعید گفت: «به زنت نگاه کن، هر بچهای میبینه دلش ضعف میره. اینقدر خودخواه نباش.» من با ظرف میوه، کنار آنها ایستاده بودم. امیر از شدت عصبانیت نمکدانی را که روز میز بود، به سمت سعید پرت کرد. همه از تعجب فقط نگاه میکردند. در کسری از ثانیه او به تلافی، قندان روی میز را به سمت امیر پرت کرد. قندان مستقیم به گیجگاه امیر خورد و بیهوش روی زمین افتاد. همه جمع شدند. زنگ زدند اورژانس. من هیچ کاری نکردم و فقط مبهوت اتفاق بودم. تا آمدن آمبولانس سرش را روی پایم گذاشتم. رنگی به رخ نداشت. خون از سرش قلقل بیرون میزد. در بیمارستان دکترها گفتند همان لحظه برخورد اول، مرگ مغزی شده! من چهطور با این غم و درد هنوز زندهام؟ از فکر بیرون آمدم. هنوز به دیوار زل زده بودم. آقای تهرانی در حال حرف زدن بود، ولی من صدایش را نمیشنیدم. عروسم به طرفم آمد و گفت:
به خودم آمدم. دستم را روی زانو گذاشتم و بلند شدم. بازوی عروسم را گرفتم و گفتم:
ترسیده بود و با لکنت گفت:
پوزخند زدم. در ورودی را باز کردم و به پیرمرد اشاره کردم.
*** یک سال از آن روز که پسرم را به خاک سپردم، گذشته. امروز قبل از سپیدهدم قاتلش را قصاص میکنم. شیرینی خریدم که بعد از قصاص، کامم را شیرین کنم. وقتی لباسهایم را آماده میکردم، به یک سال گذشته فکر کردم. تمام فامیل و خاندان بسیج شدند مرا راضی کنند به بخشش. ریشسفیدهای خاندان آمدند و ریش گرو گذاشتند. مذهبیهای فامیل با قرآن خدا واسطه شدند. من همه را پس زدم. در این یکسال فقط یک لحظه فکر کردم، ممکن بود برعکس شود و نمکدانی که امیر پرت کرد، جان سعید را میگرفت. فکر سر غرق به خون امیر روی پایم، بوی خون پسرم در مشامم، نمیگذاشت فکرم در جایی غیر از قصاص بماند. لباسم را پوشیدم و آماده شدم. هوا تاریک بود. به محل اجرای حکم رفتم. از فامیل، کسی نیامده بود. فقط پدر و مادر سعید را دیدم. آمدند کنارم. به پایم افتادند و التماس کردند. اعتنایی نکردم. چشمانم سرخ شده بود، اما گریه نمیکردم. وارد سالنی شدیم و آنجا منتظر بودیم. دو خانواده دیگر هم آنجا بودند. مادر با ضجه میگفت: «پسرم باسواده، زحمت کشیده تا استاد بشه.» پدرش میگفت: «با پسرتون دست به یقه نشد، فقط هولش داد که دعوا کش نیاد.» از حرفها و التماسهای آنها فهمیدم، قاتل، استاد دانشگاه است و باسواد! در صف پرینت گرفتن با مقتول بحث میکند. او فقط مقتول را هول میدهد که دعوا ادامه پیدا نکند. سر مقتول به دیوار میخورد و همان لحظه میمیرد. خانوادهاش رضایت نمیدادند و مصرانه حرف قصاص میزدند. دلم از ضجههای آنها تکهتکه شد. قاضی همراه چند نفر دیگر وارد شدند. بعد از آنها دو سرباز، مردی را آوردند که استاد دانشگاه بود. با خانوادهاش خداحافظی کرد. چه خداحافظی تلخی بود. با گریه و ناله به پدر و مادرش سفارش میکرد تا کتابهایش را به دست دانشجویان برسانند. طاقت نداشتم اشکهایشان را ببینم و سکوت کنم. سمت خانواده مقتول رفتم. با صدای لرزان گفتم:
همه با تعجب مرا نگاه میکردند. پدر مقتول گفت:
دستهایم را روی صورتم گذاشتم. تا جایی که توانستم ناله کردم. اشکهایم را پاک کردم و رو به پدر مقتول گفتم:
همه گریه میکردند. اشک سربازها هم درآمده بود. پدر مقتول جوابم را نداد. دو سرباز سعید را به سالن آوردند کنار خانوادهاش. دیدن سعید از همان شب لعنتی مرا یاد پسرغرق به خونم میاندازد. نالهام درآمد. پدر مقتول نگاهم کرد و گفت:
پدر مقتول ایستاد با صدای گرفته، داد زد:
سعید با دست و پای بسته به طرفم آمد. به پایم افتاد. بلندش کردم. اشکهایم را پاک کردم. شیرینی خریده بودم که بعد از قصاص، کامم را شیرین کنم. همان شیرینی، شد سور گذشتن از قصاص! به سعید گفتم:
پدر و مادر سعید میخواستند به پای من بیفتند و دست من را ببوسند، اجازه ندادم. از سالن بیرون آمدم. نفسم را بیرون دادم. انگار بیوزن شده بودم؛ سبک. همانطور بیرون سالن ایستاده بودم. گیج بودم. کجا باید میرفتم؟ چه کار میکردم؟ خواستم به طرف در خروج بروم که آقای تهرانی را دیدم. همان پیرمردی که از خانهام بیرونش کردم. پتویی در دستش بود. انگار چیزی لای پتو بود. از خجالت سرم را پایین انداختم. آمد جلو و با عجله پرسید:
باصدای بغضآلود گفتم:
صدایش را بالا برد و فریاد کشید:
از صدایش، چیزی که لای پتو بود، تکان خورد. با تعجب به او نگاه میکردم. پتو را به طرف من گرفت.
پتو را گرفتم و نگاه کردم. نوزادی در پتو خوابیده بود. نگاهی پر از سوال به پیرمرد کردم. با دست، اشکهایش را پاک و به انتهای راهرو اشاره کرد.
عروسم، زن امیر، انتهای راهرو بود. وقتی اشاره آقای تهرانی را دید. جلو آمد و با گریه گفت:
به نوزاد در پتو اشاره کردم.
با صدای لزران و با ترس گفت:
نشستم روی زمین. پتو را باز کردم. اول بویش کردم. بوی بهشت میداد. سرم را روی سینهاش گذاشتم. تا توانستم گریه کردم. سرم را بلند کردم و به آقای تهرانی گفتم:
عروسم نشست کنارم. پتو را باز کرد. روی نوزاد پارچه سیاه بود. آن را برداشت.
رو به آقای تهرانی کردم.
| ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 5 |