تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,398 |
تعداد مقالات | 34,482 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,205,292 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,827,799 |
من را درک کن لطفاً! | ||
سلام بچه ها | ||
دوره 35، 417-آذر- 1403، آذر 1403، صفحه 16-19 | ||
نوع مقاله: داستان طنز | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/hk.2024.76801 | ||
تاریخ دریافت: 19 دی 1403، تاریخ پذیرش: 19 دی 1403 | ||
اصل مقاله | ||
منو درک کن لطفاً! علیرضا لبش چنگیزخان مغول از کودکی میخواست دکتر شود تا با مداوای بیماران به جامعهی خود خدمت کند و در این راه از هیچ تلاشی فروگذار نکرد؛ منتها بهدلیل آنکه آنوقتها نیاز بود برای دکترشدن خون مردم را توی شیشه کند و بقیه را سلاخی و تشریح کند، به همه حملهی مسلحانه میکرد. بیایید با هم قسمتی از زندگی او را مرور کنیم: در مکتبخانه معلم بالای مجلس درس و کودکان دور کلاس روی زمین نشسته و لوحههای خود را به دست گرفتهاند. معلم: چنگیز! بیا مرقومهای که انشا کردهای را بخوان. چنگیز: موضوع انشا: در آتیه نیت انجام چه شغلی را دارید؟ اینجانب در آینده میخواهم دکتر شوم و مقدار زیادی خون بریزم، آدمهای زیادی را تشریح کنم، جهان را جراحی کنم و نقشهی جدیدی برای دنیا به وجود آورم. معلم: ای ننگ بر تو باد! کودککشی هم توی برنامهات هست؟ چنگیز: فکر نکنم. معلم: لطفاً آن را هم توی برنامهات لحاظ کن. من از دست این کودکان به تنگ آمدهام. چنگیز: یک کاریش میکنم حالا. دانشآموزان همه با هم: چنگیز! حیا کن؛ بچهها رو رها کن. چنگیز: نِگر تا بزرگ شوم و به جامهی سلاخان درآیم؛ آنگاه چنان تسمهای از گردهی شمایان خواهم کشید و چنان خون و خونریزی به راه خواهم انداخت که آهتان به آسمان برسد. معلم: شرمسارم که شاگردی چون تو تربیت نمودهام، ولی اگر زحمتی نیست لای کار یک نسلکشی هم راه بینداز و نسل این قوم همسایه را از زمین بردار. چنگیز: کاری بس طاقتفرساست استاد! ولی تمام تلاشم را میکنم. دانشآموزان همه با هم: چنگیز! حیا کن؛ کلاس رو رها کن. چنگیز رو به معلم: اینها دارند مقاومت میکنند استاد! چهکار کنم؟ معلم: مقاومت را در نطفه خفه کن. چنگیز شمشیرش را برمیدارد و به همهی همکلاسیها یورش میبرد. دکتر چنگیز در مداوای بیماران اصلاً به پول فکر نمیکرد و فقط قطعهقطعهکردن بیماران و خوردن خونشان برایش مهم بود، نه پول ویزیت و اینجور چیزهای مادی. چنگیز با یکی از دوستانش، تیمور، در بیابان و صحرا درحال اسبسواری هستند. تیمور: واقعاً تمام هدف تو از حملهکردن به شهرها و کشورهای دیگر کشتن و ویرانکردن شهرهاست؟ چنگیز: پهنهپه! هدفم نجات جان انسانهاست. هدف تو چیست؟ تیمور: خب هدف من بیشتر غارت است. این وسط قتل و کشتاری هم انجام میدهم. چنگیز: من به مادیات علاقهای ندارم، فقط توی کار معنویاتم. تیمور: اینطوری که بعد از چند تا تجاوز و کشتوکشتار ورشکست میشوی! چنگیز: اقتصاد و غارت و این سوسولبازیها مال خارجیهاست؛ من فقط نسلکشی توی کارم است. تیمور: با این وضعیتی که تو داری باید بروی پیش روانپزشک؛ چون داری با اعصاب همه بازی میکنی. چنگیز: اتفاقاً رفتم. گرفتنم بهعنوان مورد روانی چند وقتی نگهم داشتند تا چند تا کلیه و روده از ایشان بیرون کشیدم و دررفتم. تیمور: تو خیلی خشنی! من دیگر فوقش چند دست دلوجگر توی هر حمله درمیآورم. چنگیز: واقعیتش این است که کار من با چند دست راه نمیافتد؛ من باید قومی، کشوری، سرزمینی را نابود کنم تا حالم جا بیاید. تیمور: این دیگر نامردیست. چنگیز: توی این دور و زمانه مردانگی کجا بود؟ کی واسه من قد یه نخود مردونگی رو کرد که من براش یه خروار رو کنم؟ هرکی از راه رسید با خنجر کوبید به پشتم. تیمور: ولی این دیالوگ یک فیلم دیگر بود. چنگیز: ببخشید، جوگیر شدم. چنگیز پس از مدتی تصمیم میگیرد تغییر رشته بدهد و در رشتهی مهندسی تخریب درس بخواند. چنگیز پشت میز تحریر نشسته است و دارد مطالعه میکند. پدر چنگیز وارد اتاق میشود. پدر: آفرین پسرم! خوب درس بخوان تا توی کنکور امسال، تخریب دانشگاه مغولستان قبول بشوی. پسرم باید مهندس بشود. حالا چه میخوانی؟ چنگیز: نحوهی نابودکردن یک شهر با جاش. پدر: چطور است؟ خوب است؟ چنگیز: سلام میرساند. شما خوبید؟ پدر: خنگ خدا! منظورم نحوهی نابودکردن بود. چنگیز: آهان! از آن لحاظ! بد نیست، ولی خونریزی توی آن نیست. من میخواهم وقتی شهری را خراب میکنم به هیچکس رحم نکنم؛ نه زن، نه بچه، نه بزرگ، نه کوچک. پدر: پس میخواهی مهندسی تخریب نخوانی؟ چنگیز: نه، پدر جان! این تخریب با درد و خونریزی و نابودی و نسلکشیست؛ خیلی از تخریب پیشرفتهتر است. پدر: خب خدا را شکر. نگران شدم. چنگیز: نگران نباش. پدر: باشد. مهندس چنگیز روی پروژههای عمرانی خود ـ ببخشید خرابکارانه ـ بهشدت کار میکرد و روز و شب نداشت. چنگیز درحال نوشتن روی یک لوحه است. خواهر چنگیز وارد اتاق میشود. خواهر: داداش گلم، چنگیزخان! پس کِی میخواهی مهندس بشوی و بروی خانهی خواستگارهای من را خراب کنی؟ چنگیز: اگر بخواهی نسل خواستگار را از روی زمین برایت برمیدارم. خواهر: فقط بدون درد و خونریزی باشد لطفاً! من خون ببینم حالم بد میشود. چنگیز: ما چرا اینقدر خانوادهی دلرحمی هستیم خواهر!؟ خواهر: متأسفانه هیچکس احساسات پاک انساندوستانهی ما را درک نمیکند. چنگیز: به نظرت چهکار کنیم تا احساسات انساندوستانهی ما را درک کنند؟ خواهر: بزن همهشان را از دم نابود کن. بچههاشان را هم نابود کن؛ چون آن بچهها هم احساسات پاک ما را درک نمیکنند. چنگیز: چه دور و زمانهای شده است. بچههای امروز واقعاً نفهم و درکنکن شدهاند! خواهر: دیگر چه میشود کرد؟ وقتی درک نمیکنند، باید کاری بکنیم که درک کنند. چنگیز: یکطوری وادارشان میکنم درک کنند که توی کتابها بنویسند. خواهر: آفرین به داداش نابغهام. و اینگونه بود که چنگیز، علیرغم میل باطنی خود، به همهجا حمله کرد و شهرها و روستاهای زیادی را به آتش کشید و آدمهای زیادی را که درمقابل درک احساسات انساندوستانه و پاکش مقاومت میکردند، به خاکوخون کشید و بچههای زیادی را کشت. بهخاطر همین او را بهعنوان خونخوارترین فرد تاریخ میشناسند، اما تاریخ هم اشتباهات زیادی دارد و آدمهای زیادی بعد از چنگیز آمدند که بهدلیل درکنشدن احساسات پاکشان، مجبور شدند آنقدر زن و کودک و بزرگسال بکشند تا درک شوند و روی چنگیزخان را سفید کردند. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 1 |