
تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,408 |
تعداد مقالات | 34,617 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,341,313 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,871,549 |
مسخ در عصر حجر | ||
سلام بچه ها | ||
دوره 35، دی-مسلسل 418، دی 1403، صفحه 10-15 | ||
نوع مقاله: داستان طنز | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/hk.2024.76864 | ||
تاریخ دریافت: 05 بهمن 1403، تاریخ پذیرش: 05 بهمن 1403 | ||
اصل مقاله | ||
مسخ در عصر حجر سمیه سلطانپور تصویرگر: سام سلماسی ژامژوک از خواب که بیدار شد، دید تبدیل به یک آدمِ آهنیِ بزرگ شده است. به اطرافش نگاه کرد؛ پدر و مادرش هنوز خواب بودند و یازده برادرش هم هرکدام گوشهای از غار خوابیده بودند. مثل همیشه خواست از جایش بلند شود که نتوانست؛ صدایی از مغزش بیرون آمد و گفت: «میخواهید بلند شوید؟!» گفت: «آره خب، تشنهم!» صدا گفت: «لب بالاییتان را لمس کنید.» ژامژوک دستش را بالا آورد و با انگشت اشارهی آهنیاش لب بالاییاش را لمس کرد؛ یکباره چیزی مثل آب توی دهانش جاری شد که گاز داشت و خیلی خوشمزه بود. این گواراترین و خنکترین نوشیدنیای بود که توی عمرش خورده بود. گفت: «سپاسگزارم!» صدا گفت: «خواهش میکنم.» ژامژوک که خوشش آمده بود گفت: «چهجوری میتونم بایستم و راه برم؟» صدا گفت: «با انگشت اشارهیتان پیشانیتان را لمس کنید.» ژامژوک این کار را کرد و یکباره دستش روی زمین قرار گرفت، بعد بدنش از زمین جدا شد، پاهایش جمع شدند، کمرش صاف شد و ایستاد. حس کرد سرش به سقف غار نزدیکتر شده است. صدا گفت: «حالا با دستتان زانوهایتان را لمس کنید.» او این کار را انجام داد و پاهایش بهسمت جلو حرکت کردند تا به دم درِ غار رسید. خورشید هنوز از پشت کوه بیرون نیامده بود. ژامژوک گرسنهاش شده بود و به صدا گفت: «من گرسنهم.» صدا گفت: «دستتان را روی لب پایینیتان بگذارید.» او این کار را کرد و یکباره چیزی مثل مزهی گوشت، پنیر، سبزی و نانِ پختهشده توی دهانش شکل گرفت و آن را جوید. تابهحال غذایی به آن خوشمزگی نچشیده بود. گفت: «این چی بود؟ چقدر خوشمزه بود!» صدا گفت: «پیتزای گوشت.» ژامژوک خندهاش گرفت و درست نتوانست اسم آن غذا را بگوید: «چیزا؟!» صدا گفت: «اگر امر دیگری ندارید، برگردید و بخوابید.» ژامژوک گفت: «تو چرا اینقدر به خواب فکر میکنی؟!» صدا گفت: «شما در سنی هستید که باید در روز حداقل هشت ساعت کامل بخوابید؛ بدن شما درحال رشد است و به خواب کافی نیاز دارد.» ژامژوک گفت: «اینا چیه میگی؟! من که سر درنمیارم! اصلاً تو کی هستی؟!» صدا جواب داد: «من یک هوش مصنوعی هستم و آمادهی خدمت به شما.» ژامژوک این کلمه را هم نفهمید و گفت: «میخوام بازی کنم.» صدا گفت: «چه بازیای دوست دارید انجام بدهید؟» ژامژوک فکر کرد و گفت: «ما بهجز دوییدن دنبال هم و با استخونهای گوزن توی سر هم زدن، بازی دیگهای نداریم. تو مگه بازی دیگهای بلدی؟!» صدا جواب داد: «من به شما بازیهای کامپیوتری را توصیه میکنم.» ژامژوک گفت: «اینکه گفتی چی هست؟» صدا گفت: «کنار چشمتان را لمس کنید.» ژامژوک این کار را کرد و یکباره یک تختهچوب ظاهر شد که روی آن چیزی بود که تابهحال ندیده بودش. صدا گفت: «بازوی راستتان را لمس کنید.» ژامژوک بازویش را لمس کرد و چیزی مثل مار از بازویش بیرون آمد و به آن چیز وصل شد و صدایی کرد. ژامژوک ترسید؛ خواست بلند شود که صدا گفت: «نترسید. کافیست با انگشتانتان روی آن ضربه بزنید.» ژامژوک با ترس انگشتانش را روی آن برد و ضربه زد. توی آن چیز جدید، یک نوجوان ظاهر شد که با تیروکمان بهدنبال آهوهایی در جنگل بود. با هر ضربهی انگشت ژامژوک، نوجوان تیرهایی را بهسمت آهوها پرتاب میکرد و هر آهویی که میمرد، یک استخوان کوچک گوشهی بازی شکل میگرفت. ژامژوک خوشش آمد و مشغول بازی شد و همینطور آهوها را شکار میکرد. آنقدر سرش گرم شده بود که متوجه بیرونآمدن خورشید از پشت کوه نبود. یکباره با صدای برادرهایش از جا پرید: «داری چهکار میکنی؟!» ژامژوک گفت: «دارم بازی کامپیدری میکنم.» بامبوک که برادر اول بود گفت: «این چی هست؟» تامتوک که برادر دوم بود گفت: «از کجا آوردی؟» دامدوک که برادر سوم بود گفت: «معلومه دیگه! باز خودش رو لوس کرده و بابا براش گرفته.» چامچوک که برادر دوازدهم بود گفت: «نگاش کنین! بیچاره ژامژوک انگار آهنی شده.» جامجوک که برادر چهارم بود گفت: «تو باز از اون طرفداری کردی؟!» رامروک که برادر پنجم بود گفت: «هرچیز خوبی رو بابا برای اون میگیره!» زامزوک که برادر ششم بود گفت: «موندم بابا این رو از کجا آورده!؟» چامچوک گفت: «یعنی شما برادرتون که آهنی شده رو نمیبینین و فقط بازی جدیدش رو میبینین؟!» سامسوک که برادر هفتم بود گفت: «اصلاً کی گفته بچهها بیان بیرون از غار؟!» شامشوک که برادر هشتم بود، چامچوک را روانهی غار کرد؛ بعد دَه برادر پیش ژامژوک آمدند. کامکوک که برادر نهم بود گفت: «من دیگه از اینکه بابا این رو اینقدر لوس میکنه خسته شدم؛ میخوام از شرش خلاص بشم.» نامنوک که برادر دهم بود گفت: «یعنی بکشیمش؟! من نمیتونم دستم رو به خون برادرم آلوده کنم.» بامبوک گفت: «کی گفته خونش رو بریزیم؟! منظور کامکوک این بود که از شرش خلاص بشیم.» تامتوک گفت: «من میگم بندازیمش توی دهانهی آتشفشان خاموش؛ از اونجا نمیتونه بیرون بیاد.» بقیه هم حرفش را قبول کردند و ژامژوک را از جایش بلند کردند که ژامژوک داد زد: «کمک!» صدا گفت: «با انگشت اشارهتان شانهی خود را لمس کنید.» ژامژوک انگشت اشارهاش را به شانهاش رساند و یکباره روی شانههایش دو بال درآمد؛ پرواز کرد و روی درخت کاج نشست. برادرها تعجب کردند و داد زدند: «چطوری این کار رو کردی؟!» همین موقع پدرشان از غار بیرون آمد و با دیدن ژامژوک داد زد: «میافتی دست و پات میشکنه بچه!» برادرها عصبانی شدند. بامبوک گفت: «تو همهش اون رو لوس میکنی، اما به ما اصلاً توجه نمیکنی. ببین چی براش گرفتی!» ژامژوک از درخت بال زد و کنار پدرش ایستاد. صدا گفت: «من هوش مصنوعی هستم و اینها را من برای ژامژوک تهیه کردهام. شما هم اگر چیزی میخواهید به من بگویید.» برادرها به دورواطراف نگاه کردند تا ببینند صدا از کجا آمد، اما چیزی پیدا نکردند. بامبوک گفت: «این صدای چی بود؟!» صدا گفت: «من توی سر ژامژوک هستم، اما اگر شما هم چیزی بخواهید برایتان تهیه میکنم.» بامبوک گفت: «ما تو رو میخوایم.» صدا گفت: «من چیزی نیستم که بتوانید من را ببینید یا داشته باشید؛ فقط میتوانم چیزهایی که دوست دارید را تهیه کنم.» بامبوک گفت: «ما این ژامژوک رو دوست نداریم، این رو نابود کن.» ژامژوک گفت: «دروغ میگه. من رو نابود نکن!» صدا گفت: «اگر ژامژوک را نابود کنم، خودم هم که توی سر ژامژوک برنامهنویسی شدهام نابود میشوم؛ پس چیز دیگری از من بخواهید.» تامتوک گفت: «ما میخوایم دیگه اون رو نبینیم.» صدا به ژامژوک گفت: «با انگشت اشارهتان بالای چشمتان را لمس کنید.» ژامژوک گفت: «تو رو خدا منو نابود نکن.» صدا گفت: «این کار را بکنید.» ژامژوک با ترس بالای چشمش را لمس کرد. صدای دادوفریاد برادرهایش بلند شد: «چرا اینطوری شد؟!»، «وای،، هیچجا رو نمیبینم!»، «چرا همهجا سیاه و تاریک شد؟!» صدا گفت: «حالا دیگر ژامژوک را نمیبینید.» ژامژوک خندهاش گرفت. برادرها زانو زدند و التماس کردند که صدا دوباره بیناییشان را به آنها برگرداند. مادر و چامچوک از صدای دادوبیداد بیرون آمدند. پدر و مادر از ژامژوک خواستند که برادرهایش را ببخشد و آنها را به حالت قبل برگرداند. ژامژوک هم همین را از صدا خواست. صدا گفت: «یک روز طول میکشد تا دستور قبلی لغو شود؛ تا فردا صبر کنید.» پدر و مادر، پسرها را با زحمت زیاد توی غار بردند. صبح فردا ژامژوک چشمهایش را که باز کرد، دید به حالت عادی برگشته است. او دیگر آدمآهنی نبود. بلند شد و ایستاد. خواست با انگشتش جلوی زانوهایش را لمس کند، اما یادش آمد که دیگر آدمآهنی نیست. دوید تا دم درِ غار و بیرون را نگاه کرد. اثری از میز و آن وسیلهی بازی نبود. برگشت و برادرهایش را صدا کرد. برادرها بلند شدند و داد زدند: «هنوز هوا تاریکه، چرا ما رو صدا زدی؟!» ژامژوک به صدا گفت: «لطفاً اونها رو به حالت اول برگردون.» اما صدایی نشنید؛ صدا دیگر نبود. پدر و مادرش هم بیدار شده بودند و هاجوواج ژامژوک را نگاه میکردند که روی دیوار غار داشت پسری را میکشید که تیروکمان در دستش بود و تیرها را بهسمت آهوهایی که کشیده بود پرتاب میکرد. ژامژوک گفت: «لطفاً اونها را به حالت قبل برگردون.» بعد روی دیوار دَه پسر با اندازههای متفاوت کشید که چشمهایشان بسته بود و با صدایی نازک گفت: «چَشم. الان آنها را دوباره بینا میکنم.» ژامژوک این را گفت و بعد برای هرکدام از پسرهای روی دیوار غار چشم کشید و از خوشحالی خندید. مادر گفت: «این بچه به نظرم عقلش رو از دست داده.» برادرهای ژامژوک که از خواب بیدار شده بودند و داشتند آمادهی رفتن به شکار میشدند، گفتند: «نه مامانجون، این کارها رو میکنه که نیاد شکار؛ میخواد فقط اینجا بمونه، بخوره و بخوابه. بابا هم که لوسش کرده.» ژامژوک گفت: «حالا هرچه میخواهید بگویید تا برای شما تهیه کنم.» بامبوک گفت: «از شما میخواهیم که برایمان دَه گوزن شکارشدهی چاقوچله بیاورید عالیجناب!» ژامژوک گفت: «من هوش مصنوعی هستم و عالیجناب نیستم، اما خواستهی شما را الان تهیه میکنم. به درِ غار نگاه کنید.» برادرها برای شکار بهسمت بیرون رفتند که جلوی درِ غار دَه گوزن شکارشدهی چاقوچله دیدند! صدای ژامژوک توی غار پیچید: «من وظیفهام را انجام دادم؛ تشکر لازم نیست.» | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 4 |