
تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,408 |
تعداد مقالات | 34,617 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,341,297 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,871,548 |
من رابین هود هستم | ||
پوپک | ||
دوره 31، آذر 365 سال 1403، آذر 1403، صفحه 4-5 | ||
نوع مقاله: قصه های کهنه و نو | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/poopak.2024.76867 | ||
تاریخ دریافت: 06 بهمن 1403، تاریخ پذیرش: 06 بهمن 1403 | ||
اصل مقاله | ||
قصههای کهنه و نو ۸ من رابین هود هستم مجید ملامحمدی چندتا از حیوانات جنگل توی مطب دکتر بزی جمع بودند. گرگ پشمالو با دستهایی بسته روی تخت بود و دائم عجز و ناله میکرد و در التماس بود. - تو رو خدا رهایم کنید. من به کسی آزاری نرساندهام. من حاضرم همان الاغی که هستم بمانم و با بقیهی حیوانات و مردم، مثل الاغها رفتار کنم. دکتر بزی آمپولی بزرگ را به دست گرفت و گفت: «نه! نمیشود که نمیشود. من با این آمپولی که به دست تو میزنم، تو دوباره گرگ میشوی؛ البته با یک مقدار داروی آرامبخشی که در آن است، تو تا چند روزی، کسی را آزار نخواهی داد.» چشمهای گرگ پشمالو برق زد. - یعنی دیگر الاغ نمیمانم؟ الاغ شاکی که عصبانی کنار در ایستاده بود، گفت: «نخیر، نمیمانی. تا حالا هم که شکل ما الاغها بودی آبروی ما را بردهای!» گرگ پشمالو دستهایش را جلو آورد و گفت: «غلط کردم. چشم! دیگر آزارم به کسی نمیرسد. اصلاً آنقدر دور دنیا را میگردم تا پدر و مادر پیرم را پیدا کنم. بعد بروم سر خانه و زندگیام.» به اشارهی دکتر بزی یکی از کرگدنها دستهای گرگ پشمالو را باز کرد. گرگ پشمالو دستش را دراز کرد و گفت: «فقط یواش بزن که من از آمپول خیلی میترسم.» دکتر بزی فوری آمپول را توی بازوی گرگ پشمالو فرو کرد. داد و هوار گرگ پشمالو به هوا برخاست. حیوانات قاه قاه به خنده افتادند. گرگ پشمالو دوتا پا داشت دوتا پا هم قرض کرد و از آنجا گریخت. آنقدر رفت و رفت تا به یک تپهی بلند رسید. تپهای که به رنگ قهوهای بود. حواسش نبود و از آنجا کله ملق زد و پرت شد پایین. بعد قل خورد و قل خورد و از هوش رفت. کمی بعد وقتی چشم باز کرد. صدایی شنید. او خودش را در لابهلای علفهای بلند دید. گوشهایش را تیز کرد. صدای بزبز قندی و بچههایش شنگول و منگول و حبهی انگور بود به گوشش خورد. - بچههای گلم! شما دیگر بزرگ شدهاید و نیاز به توصیههای من ندارید. فقط یادتان باشد زیاد از کلبه دور نشوید. حالا بروید حسابی علف نوش جان کنید و یک بغل علف هم برای من بیاورید. من در خانه منتظرتان میمانم. بچهها گفتند: «چشم مامان مهربان!» گرگ پشمالو به شکل و قیافهی خود نگاه کرد و جا خورد. حالا دیگر شکل و قیافهی الاغ را نداشت. ناگهان با خودش گفت: «ای وای، بچههای بزبز قندی چرا تنهایی به صحرا می روند؟! من باید بروم کمکشان کنم. من رابین هود قهرمان هستم. اگر به آنها کمک نکنم ممکن است گرفتار گرگِ داروغه و سربازهای بیرحمش بشوند.» گرگ پشمالو به طرف آنها دوید و فریاد زد: «آهای شنگول و منگول و حبهی انگورِ تپلی و نازنازی صبر کنید! من رابین هود هستم. من میخواهم شما را از یک خطر بزرگ نجات بدهم. » این قصه ادامه دارد... | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 3 |