
تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,408 |
تعداد مقالات | 34,617 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,341,234 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,871,540 |
خوابهای فراموش شدهی پادشاه | ||
پوپک | ||
دوره 31، آذر 365 سال 1403، آذر 1403، صفحه 10-13 | ||
نوع مقاله: افسانه | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/poopak.2024.76870 | ||
تاریخ دریافت: 06 بهمن 1403، تاریخ پذیرش: 06 بهمن 1403 | ||
اصل مقاله | ||
خوابهای فراموش شدهی پادشاه قسمت دوم مسلم ناصری در قسمت قبل خواندید که پیرمرد فقیری برای پولدار شدن از روستا خارج میشود. در راه پیرمردی را میبیند و داستان زندگی خود را برای او تعریف میکند. پیرمرد میگوید پادشاه خوابی دیده که آن را فراموش کرده، اگر تو خواب او را به یادش بیاوری، پاداش خوبی به تو میدهد. بعد که برگشتی دوباره پیش من بیا. مرد فقیر پیش پادشاه رفت و خوابش را به او گفت. پادشاه هم سکه و طلای زیادی به او داد؛ اما او به قولش عمل نکرد و پیش پیرمرد نرفت... * سربازها که رفتند، به راه افتاد تا برود پیش مرد پارسا. شاید او بتواند کمک کند. او خجالت میکشید. آهسته جلو رفت. مرد پارسا که سرش پایین بود، گفت: «پیدایت شد مرد چوپان!» - مرا ببخشید. وسوسه شدم. زندگی خوب نبود. فقیر و بیچاره بودم. برای همین... مرد پارسا دستش را بلند کرد و گفت که اشکالی ندارد و ادامه داد: «اینبار شاه خواب دیده که از آسمان شمشیر باریده؛ اما در برگشت سری به من بزن.» بعد بلند شد و ایستاد به نماز. چوپان چیزی نگفت. به راه افتاد. قول داده بود تا غروب به کاخ شاه برود. دوان دوان از صحرا گذشت و به شهر رسید. نگهبانها منتظرش بودند. شاه که بیقرار بود و دوست داشت زودتر خوابش را به یاد بیاورد، با شنیدن حرف چوپان یکباره بلند شد، فریاد زد و گفت: «درست است. از آسمان شمشیر میبارید. اینبار سکهی بیشتری به این مرد بدهید.» سربازها چند کیسه سکه به چوپان دادند. چوپان روز بعد به راه افتاد. خورجینش پر از طلا بود. هیچوقت در زندگیاش این همه جواهر ندیده بود؛ اما وقتی که فکر میکرد باید با پیرمرد نصف کند، ناراحت میشد. چوپان رفت و رفت تا به کوهستان رسید. راهش از کنار غاری میگذشت که مرد پارسا منتظرش بود. صبر کرد تا هوا تاریک شود. شاید مرد خوابش میبرد، ولی بیفایده بود. صدای مرد پارسا میآمد. چوپان فکری کرد و به طرف سنگ بزرگی رفت. بعد آهسته نزدیک شد. مرد پارسا در سجده بود و راز و نیاز میکرد. سنگ را بالا برد و محکم فرود آورد. بعد هم صبر نکرد ببیند چه شده است. فکر کرد با این ضربه اگر هم زنده باشد خواهد مرد. دوان دوان به طرف خانهاش رفت. مدتی گذشت. روزها میگذشت. او ثروتمندترین مرد آبادی شده بود. حالا برای خودش گلهای داشت. چندتا چوپان گرفته بود. باغ خریده بود. اسبهایش در صحرا میچریدند و او در خوشی زندگی میکرد. یک روز سوار اسب بود که باز سربازها را دید که میتاختند و به مزرعهی او نزدیک میشدند. مرد با دیدن سربازها رنگش پرید. فکر کرد اگر شاه خواب دیده باشد، بیچاره میشوم. سرباز با احترام از اسب پیاده شد و گفت که شاه باز خواب مهمی دیده که فراموش کرده. شما حتماً باید به قصر بیایید. مرد چشمانش را بست. به یاد لحظهای افتاد که سنگ را پایین آورده بود. لب باز کرد و گفت که فردا خودش خواهد آمد. چوپان به خانهاش رفت. همسرش که نگرانی او را دید، گفت: «چی شده؟» چوپان آهی کشید و گفت که چهطور زندگی آنها تغییر کرده است و بعد با اندوه ادامه داد که چه بلایی سر مرد پارسا آورده است. اتاق ساکت بود. همسرش گفت: «شاید مرد پارسا نمرده باشد. او که توانسته از خواب شاه خبردار شود، حتماً مرد عجیبی است. بهتر است که همین امشب با هم به کوه برویم.» - ولی من میترسم. - ترس ندارد. بلند شو تا دیر نشده برویم پیش او. بعد هر دو در تاریکی شب به راه افتادند. از کوه و صحرا گذشتند تا رسیدند به محل عبادت مرد پارسا. چوپان با شنیدن صدای او نفس راحتی کشید؛ اما خجالت میکشید جلو برود. همسرش که هدیهای همراه داشت، آهسته جلو رفت و گفت: «ای مرد بزرگ! شوهر من مرد نادانی بود. او به شما ستم کرد؛ اما آمده تا او را ببخشید.» مرد پارسا سرش را بلند کرد. جای زخم روی پیشانیاش در مهتاب دیده میشد. لبخندی زد و مرد را صدا زد. چوپان از پشت صخره بیرون آمد. - اینبار باید حتماً قول بدهی که پیش من بیایی. وقتی چوپان قول داد، پیرمرد گفت: «اکنون برو. شاه خواب دیده که از آسمان گوسفند میباریده است.» چوپان خجالت میکشید. در تاریکی ایستاده بود و به حرفهای مرد پارسا گوش میکرد. وقتی حرفهای او تمام شد آهسته برگشت. همسرش هم به راه افتاد و به خانهاش رفت. چوپان آهسته قدم میزد و پیش میرفت. او خیلی فکر کرد. صبح به شهر رسید و به قصر رفت. وقتی خواب فراموش شدهی شاه را گفت، پادشاه طلای بیشتری به او داد. چند برابر دفعهی قبل. چوپان طلاها را روی اسبی بست و به راه افتاد. رفت و رفت پیش مرد دانا و کیسههای طلا را روی زمین گذاشت و گفت: «همهی اینها مال شماست. مرا ببخشید!» صبح بود و نسیم خنکی میوزید. موهای بلند وسفید پیرمرد روی زخم را پوشانده بود. آهسته گفت: «من به طلا نیازی ندارم، ولی میخواهم خوابهای شاه را برایت معنی کنم.» چوپان جلوتر رفت. - اولین خواب شاه به خاطر این بود که وقتی تو طلاها را گرفتی، مثل روباه آمدی و در تاریکی غروب فرار کردی. اما خواب دوم شاه؛ تو با سنگ مثل شمشیر فرق مرا شکافتی و به خیال خودت مرا کشتی. حالا هم مثل یک برهی نازنین آمدهای پیش من و پوزش میخواهی. تو مرد خوبی هستی. اکنون دیگر کسی به تو کاری ندارد. این سکهها هم مال خودت. هر طور که میخواهی میتوانی استفاده کنی. میتوانی به دیگران ببخشی یا... چوپان اشک میریخت و به صدا گوش میکرد. صدا آرامشبخش بود. کمی صبر کرد. بعد سر بلند کرد تا چیزی بگوید که دید کسی جلویش نیست؛ اما هنوز بوی عطر مرد پارسا را حس می کرد. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 3 |