
تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,408 |
تعداد مقالات | 34,617 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,341,297 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,871,548 |
کت جدید خیاط | ||
پوپک | ||
دوره 31، آذر 365 سال 1403، آذر 1403، صفحه 22-25 | ||
نوع مقاله: داستان ترجمه | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/poopak.2024.76874 | ||
تاریخ دریافت: 06 بهمن 1403، تاریخ پذیرش: 06 بهمن 1403 | ||
اصل مقاله | ||
داستان ترجمه کت جدید خیاط مترجم: سعید عسکری خیاط ماهری بود که برای همهی مردم شهر کت و شلوار میدوخت. او خیلی سرش شلوغ بود. برای همین وقت نمیکرد تا برای خودش چیزی بدوزد. یک روز شهردار آمد تا لباس مخملی جدیدش را از خیاط بگیرد. او نگاهی به خیاط انداخت و گفت: «تو برای همهی مردم شهر لباسهای زیبایی میدوزی؛ اما خودت یک کت قدیمی و کهنه را میپوشی! من برایت پارچهای میخرم و تو هم درِ مغازه را ببند و برای خودت کت تازهای بدوز!» خیاط از لطف شهردار تشکر کرد و به خواستهی او عمل کرد. برید و دوخت و برید و دوخت و تا نزدیک صبح بیدار ماند تا کت جدید آماده شد. به نظر خودش بهترین کتی بود که تا به حال دوخته بود. وقتی کتش را پوشید همه از کت جدیدش تعریف کردند و مشتریانش از او میخواستند کت آنها را هم مثل آن کت بدوزد. خیاط آنقدر به کتش علاقه داشت که هر روز آن را میپوشید. او در تمام طول سال، حتی زمانی که هوا گرم بود کتش را در نیاورد! آن قدر آن را پوشید تا اینکه کهنه و سوراخ سوراخ شد. او میخواست آن را دور بیندازد که با خودش فکر کرد: «هنوز بعضی از قسمتهای پارچه سالم مانده است. میتوانم این کت قدیمی را به یک ژاکت جدید و زیبا تبدیل کنم.» خیاط دست به کار شد. او ژاکت زیبایی با پارچهی کت دوخت. همه از ژاکت جدید خیاط تعریف میکردند. خیاط از خوشحالی چشمانش برق میزد. او باز هم آنقدر ژاکت را پوشید و پوشید تا اینکه آستینش پاره شد. میخواست آن را دور بیندازد که با خودش فکر کرد: «حالا، عجله نکن. خیلی هم بد نیست. شرط میبندم که میتوانم این ژاکت قدیمی را به یک جلیقه جدید تبدیل کنم.» بنابراین خیاط برید و دوخت و قیچی کرد تا اینکه جلیقه زیبایی برای خودش دوخت. دکمههای آن را بست و راهی بازار شد. همه از جلیقهی جدیدش شگفتزده شدند. خیاط آنقدر از جلیقهاش راضی بود که تمام سال جلیقه را در نیاورد؛ حتی زمانی که ورزش صبحگاهی خود را انجام میداد، آن را میپوشید تا اینکه جلیقه هم فرسوده شد و جیبهای آن آویزان شد. میخواست آن را دور بیندازد که فکر کرد: «به نظرم میتوانم این جلیقهی قدیمی را به یک پاپیون قشنگ تبدیل کنم.» بنابراین خیاط دوباره دست به کار شد و خیلی زود یک پاپیون جدید دوخت. این زیباترین پاپیونی بود که تا به حال دوخته بود. وقتی مردم پاپیون خیاط را دیدند، همه آرزو میکردند که ای کاش آنها هم یکی از آن را داشتند. خیاط آنقدر خوشحال بود که تمام روز پاپیون را در نیاورد. در واقع، او در تمام سال حتی زمانی که در حمام بود آن را در نیاورد! آن را پوشید و پوشید تا اینکه پارچهی آن پوسیده شد. او میخواست آن را دور بیندازد که فکر کرد: «شاید بتوانم این پاپیون قدیمی را به یک دکمه جدید و تمیز تبدیل کنم.» او این کار را در کمترین زمان انجام داد و یک دکمهی جدید درست کرد. این زیباترین دکمهای بود که تا به حال ساخته بود. آن را به پیراهنش سنجاق کرد و همه متوجه آن شدند. مشتریان هم یکی مانند آن را میخواستند. خیاط آنقدر خوشحال بود که تمام روز دکمه را برنمیداشت. او در تمام سال حتی زمانی که به رختخواب میرفت آن را در نمیآورد! آن را پوشید و پوشید تا کهنه شد و تارهایش از هم جدا شد . بالأخره میخواست آن را دور بیندازد که فکر کرد: «کمی صبر کن! مطمئن هستم که هنوز هم میتوانم از این چیزی بسازم. مطمئن هستم که میتوانم داستان این دکمه را بسازم!» و او داستان دکمه را نوشت. حدس بزنید چه داستانی؟ همین داستانی است که الآن دارید میخوانید. و نکتهی شگفتانگیز این است که داستانها هرگز کهنه نمیشوند. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 3 |